صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
جرمی ندارم بیش از این از انوریترک اوهام در ساعت ده-از والاس استیونسشعر رساله عشق سروده سید علی صالحیشعر «تا حال منت خبر نباشد» از سعدیحاجیان آمدند از  ناصر خسرو قبادیانیداستان نفتی نوشته ی صادق چوبکشعر آزادی در قفس سروده مهدی سهیلیداستان مسابقهی گندهترین مردها
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 17 تعداد اعضا : 448 ● آمار بازدید بازدید امروز : 121 بازدید دیروز : 121 بازدید کننده ارمزو : 104 بازدید کننده دیروز : 83 گوگل امروز : 0 گوگل دیروز : 6 بازدید هفته : 121 بازدید ماه : 2,329 بازدید سال : 91,006 بازدید کلی : 1,488,711 ● اطلاعات شما آی پی : 13.59.26.145 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4627 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3931 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5385 arezootam
    داستان های طنز 7 3352 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2021 dorkman
    زوال 0 1300 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2370 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1614 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1520 editor
    زاویه دید در داستان 0 1719 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1186 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1313 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1236 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1530 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2486 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1298 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1420 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1435 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1344 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1219 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1748 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1623 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1158 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1232 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1504 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1334 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2130 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2480 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10327 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3180 editor

    ماجراي مضحك آبي‌پوشان, نوشته تيه‌ري ژونكه , ترجمه احمد پرهيزي

    admin
    6:35
    بازدید : 787

    چهار سال. بله، درست چهار سال يعني هزار و چهارصد و شصت روز گذشته بود. آدريان تك تك اين روزها را شمرده بود، با اين اميد كه شايد در انتهاي تونل زندگيش اندكي روشنايي پديدار شود. اما اين انتظار بيهوده بود و حتي اوضاع بدتر از پيش هم مي شد. هر چند در حرف آسان به نظر مي‌رسيد، او مي كوشيد عزت نفس خود را حفظ كند. روزهاي اول حقوق بيكاري او را زنده نگه مي داشت. اجاره خانه، همبرگري كه اول صبح مي بلعيد، يك پاكت سيگار، جورابي نو و به ندرت يك جفت كفش، چيزي از پول‌ها باقي نمي گذاشت. آن وقت گيوتين «حقوق تمام شد» فرود مي‌آمد. آدريان صفير تيغه تيزش را پشت گوش‌هايش به وضوح مي شنيد. بدين ترتيب نسيه گرفتن از سرژ خپله كه پول‌هايش به جانش بسته بود، شروع مي شد.

    چهار سال. بله، درست چهار سال گذشته بود. هزار و چهارصد و شصت روز مي شد كه سقوطي آرام، اما گريز ناپذير به درون جهنم آغاز شده بود. چهار سال پيش آدريان كاري داشت و مختصر حقوقي. خانه كوچكي داشت و مي توانست اندكي از پولش را پس انداز كند. هفته اي را به خودش مرخصي دهد و در كنار ساحل چادري بر پا كند. با وجود همه مشكلات او تا حدي طعم خوش‌بختي را احساس مي كرد.

    چهار سال. پيروزي آبي‌پوشان در ورزشگاه «اِستاد دو فرانس» مقابل تيم ملي برزيل، سال 1998. گلهاي زيدان سكوها را پر از شادي كرد – يك، دو و بالاخره سه به صفر! – آدريان هم با دوستانش در جشن مردمي شانزه ليزه شركت كرد – يك، دو و بالاخره سه به صفر!- .هنگام بازگشت از تعطيلات 14 ژوئيه زندگي حرفه‌اي آدريان با مشكلي اساسي رو به رو شد. كارگاه فلزكاري، جايي كه آدريان استعداد خويش را در انبارداري به خوبي نشان داده بود، اعلام ورشكستگي كرد، تصميم اين كار را گروه كاركنان گرفته بودند و آدريان در اين بين كارگر جزئي بيش نبود. گروهي ثروتمند كه در هتل‌هاي سياتل، مينه‌سوتا، كاروليناي جنوبي يا هر كجاي ديگري در قالب اقتصاد جهاني كمين كرده بودند، همين اندك دلخوشي آدريان را از او مي‌گرفتند. يك چرخش خودكار يا فشاري بر كليدهاي رايانه كه آدريان هيچ از آن سر در نمي‌آورد، سرنوشت اين مرد را رقم مي‌زد. يك، دو و بالاخره سه صفر، و ده و پنجاه، صفرها انگار از دل زمين مي‌جوشيدند. صفر بابت اجاره خانه، صفر بابت تعميرات ماشين قراضه، صفر بابت هزينه خورد و خوراك. ديگر شمار گل‌هايي كه مي‌خورد از دستش بيرون شده بود، درست مثل دروازه‌باني كه هيچ وسيله‌اي براي دفاع ندارد و بايد شكست پشت شكست را تحمل كند و تازه بازيكنان تيم مقابل به هيچ وجه قواعد بازي را رعايت نمي كردند.

    سقوط شدت بيشتري مي‌گرفت. ديگر نمي‌توانست حوادث را به ياد بياورد. گذشته و حال در ذهنش به طرزي مبهم آميخته بود. آينده براي او ساعت بعد بود و اين فكر كه چگونه آن ساعت خواهد گذشت. سرش گيج مي‌رفت و احساس مي‌كرد وارد هزارتويي مي‌شود كه خروج از آن ناممكن است. اين كابوس هر شبش بود.

     

                                                             *

     

    از زندگي گذشته‌اش چيز زيادي باقي نمانده بود. يك كيف با چندتايي لباس و يك كارت شناسايي رنگ و رو رفته كه يادآوري مي‌كرد او به رغم تغييرات ظاهري همان آدم قبلي است. هيچ چيز ديگري نداشت؟ چرا، آلبوم عكسي از باشگاه هواداران كه شاهد روزهاي خوشي بود كه با دوستان سپري شده بود. عكسي با امضاي فابين بارتز، و كتابي نوشته تيه‌ري رولان با عنوان «فقط تيه‌ري» كه امضاي مؤلف در صفحه اول به چشم مي‌خورد، اين دو براي آدريان مثل گنجي ارزشمند بود. روزهايي كه شرط‌بندي‌هاي وي در كافه خورشيد به نتيجه نمي‌رسيد آدريان با نااميدي آلبوم را ورق مي‌زد، اما پيش از اين كار دست‌هايش را تميز مي شست، مبادا آن را كثيف كند.

                                                        *

    حالا دوباره روزهاي شادي بازگشته بود. تيم آبي‌پوشان به كره عزيمت كرده بود. آدريان اندكي از پولش را براي خريدن مجله اِكيپ كنار مي‌گذاشت تا از احوال قهرمانان باخبر شود. جز اخباري در مورد سازگاري بدن ورزشكاران با دماي كشور ميزبان و تمرينات آماده سازي قبل از بازي با كره چيز مهمي در مجله نوشته نشده بود. هتلي كه دزايي و ساير نفرات تيم در آن اقامت كرده بودند براي مهماناني چنين محترم باز هم كم بود. خانواده ايوازاكي صاحب هتل كارشان را خوب بلد بودند. آقايان فرش قرمز حاضر است! از طرف ديگر چندي پيش تايگر وودز قهرمان گلف همين هتل را براي زندگي انتخاب كرده بود، اين نكته ثابت مي كرد كه خانواده ايوازاكي به هيچ وجه اهل چانه‌زني نبودند. فدراسيون فوتبال فرانسه سنگ تمام گذاشته بود. همسران بازيكنان هم در اين سفر آنان را همراهي مي‌كردند. يوركايف، دزايي، لوبوف، رامه، توران، تره‌زگه، ليزارازوو، و كل تيم احساس تنهايي نمي‌كردند. برنامه گردش‌گري پر از هيجان و بازديد از كاخ شاهي سئول، تفريح در سواحل بوسان و خريد در زيباترين مراكز فروش پايتخت كره جنوبي. اوضاع به خوبي پيش مي‌رفت. آن چه باعث ناراحتي آدريان مي شد، وجود لو‌مر مربي تيم بود. بي‌شك او پسر شجاعي بود، اما به گرد پاي امه ژاكه هم نمي‌رسيد. در نظر اول هم مي‌شد فهميد كه او آدم ساده دلي است و به درد رهبري جمعي از افراد نمي‌خورد. با اين همه آبي‌پوشان جملگي سرشناس بودند. رفته بودند تا ماجراجويي كنند و جهان و جام جهاني را فتح كنند. آدريان در ايستگاه مترو براي چند يورو زير آواز مي‌زد و وقتي خسته مي‌شد، گوشه اي مي‌نشست و فرانس فوتبال را باز مي‌كرد تا خط حمله را ارزيابي كند. زيزو مهار نشدني. زيزو ماجراجوي بزرگ، مرد باتكنيكي كه در وضعيت بدني عالي پس از ديدار پاياني ليگ قهرمانان همراه با رئال مادريد و بر سرگذاشتن تاج قهرماني، اينك به بازي‌هاي جام جهاني رسيده بود. و راستي دوگاري؟ به نظر آدريان، هيچ كس نمي‌توانست از پس دوگاري برآيد. ليزارازوو نيز همين‌طور، مردي كه انتخاب‌هاي خوبي داشت و در كار خود الگو بود، دفاع بايرن مونيخ كه هرگز در زندگي اوقات خود را به بطالت نگذرانده بود. از همان اول، هدف او بازي در بالاترين سطح، تيتر يك مطبوعات و فتح جام‌ها بود...                                                   

                                                         *

     

    آدريان با آوازهايش و دكلمه‌هاي اشعار رونسار و آپولينر بر اعصاب مسافران مترو سوهان مي‌كشيد. چند روز به بازي فرانسه و كره مانده بود. از قضا در راهروهاي ايستگاه جمهوري يكي از دوستان قديمي را ديد: رايكو كه صرب تبار بود و خود را با گز كردن عرض و طول خيابان‌ها سرگرم مي‌كرد. رابكو استاد دوز و كلك بود. در جنگ يك پايش تا زانو قطع شده بود، اما مشتريان كافه اگر مطمئن مي شدند كه ديوار موش ندارد، مي گفتند كه داستان لِنگ از دست رفته در حقيقت انتقام شوهري غيرتي بود كه با تفنگ سرپُر شليك كرده بود و البته علاوه بر پا، زائده اي ديگر هم در اين ماجرا مفقود شده بود، كه دقيق‌تر بگوييم براي تأكيد بر مردانگي به درد مي‌خورَد. گفته مي‌شد كه او هرگز پاهايش – خوب، همان يكي كه برايش مانده بود - را به كشور يوگسلاوي سابق نگذاشته بود، چه برسد به آن كه در جنگ شركت كرده باشد. به گفته آنها رايكو از قبيله كولي‌ها بود و نسب والدينش به يوگسلاوها مي‌رسيد. همين و تمام.

    در هر حال رايكو قضيه قرض و قوله‌هاي آدريان از سرژ خپله را مي‌دانست و مي‌خواست هر طور شده به او كمك كند. حتي در يكي از شرط بندي هاي آدريان هم (كه در نهايت وي را لخت كرده بودند) شركت كرده بود. حالا هم مي‌خواست از اعتبار و قدرت خود استفاده كند. بنابراين با لحن توطئه چيني كار بلد به آدريان گفت: «مي‌خوام بهت پيشنهادي بدم. اگه حرف من رو قبول كني هم مي توني قرضت رو بدي، هم يه پولي گيرت مي‌آد.»

    آدريان دودل بود.رايكو انباري را در خيابان سنت‌اوون نشان كرده بود كه عده اي پولدار اجناسي آخرين مدل در آن قايم كرده بودند، بيل مكانيكي و رنده‌ها و اره‌هاي برقي و چيزهايي از اين قبيل. همه را مي‌شد در چشم به هم زدني برداشت و به محله‌هاي بالاي شهر برد و با مختصر چانه زدني به خود آن‌ها فروخت! آدريان بالاخره موافقت خود را اعلام كرد. رايكو با لنگ مفقود و پاي مصنوعي نمي‌توانست از حصار دور انبار بگذرد، بنابراين به همدستي صحيح و سالم احتياج داشت تا حصار را بردارد و قفل را با قيچي ببرد و كلك در ورودي را بكند. بقيه كار را رايكو انجام مي‌داد. براي دلگرمي آدريان چند اسكناس به مبلغ بيست يورو به وي داد و از او قول گرفت كه كار را همان‌طور كه وعده كرده، به انجام برساند. آدريان در خيال خود را مي‌ديد كه به نزد سرژ خپله مي‌رود و يك نوشيدني سفارش مي‌دهد و بعد جلوي دوستان قديمي خود، با لحني شاهانه از مبلغ قرضش مي‌گويد و پس از پرداخت آن دوباره شرط‌بندي تازه‌اي را شروع مي‌كند. آدريان بدون استفاده از نردبان كذائي رايكو در آسمان هفتم سير مي‌كرد.                                                       

                                                        * 

    گر چه نقشه رايكو به دقت طراحي شده بود، كار خوب پيش نمي رفت. كمي بعد از نيمه شب آدريان شروع به بريدن قفل كرد، اما در لحظه رسيدن به منطقه ممنوعه تعادلش را از دست داد و روي نرده ها افتاد. او دندان هايش را به هم فشار داد تا از درد فرياد نكشد و سپس خيزي سريع به سوي بيرون برداشت و درون چاله اي پر از گل و لاي افتاد. سپس در حالي كه درد امانش را بريده بود با دو به سمت پايين خيابان رفت.                                    

                                                         *

    بقيه؟ بقيه داستان... تمام شب را آدريان از ترس گشتي هاي پليس از اين جوي به آن جوي مي‌رفت. خدا مي داند او چطور توانست نزديك صبح به كافه هميشگيش برود. به محض اين كه سرژ خپله او را ديد از جراحاتش پرسيد. شلوار آدريان پاره شده بود و قسمت بيروني آن از خون سرخ بود. به ظاهر شريان آسيبي نديده بود، چون خونريزي قطع شده بود. اما رانش وضع اسف‌باري داشت. سرژ خپله كه در جواني از اين چيزها زياد ديده بود گفت: «بايد زخم رو ضدعفوني كنيم و بعد ببنديم.»

    آدريان وقتي چشم باز كرد ديد كه روي تختي در انباري پشت كافه سرژ خپله دراز كشيده است. همان جا با الكل زخم را سرهم بندي كردند. آيا بايد پزشكي صدا مي‌كردند؟ آيا اين كار درست بود؟ آن وقت به او چه مي‌گفتند؟ نه، نبايد كسي از اين ماجرا چيزي مي‌شنيد. 

                                                        * 

    دوره نقاهت رسيده بود. روز به روز از شدت تب كاسته مي‌شد و كم كم حال آدريان رو به بهبود مي‌رفت. در چنين مواردي پرستاري رواني اهميت فراوان دارد. بنابراين آلبوم خاطره انگيز را به دستش دادند. قصه پرماجراي آبي‌پوشان در جام جهاني 98. و يك، دو، سه به صفر! زيدان از ناحيه ران در مسابقه با كره مصدوم شد و از بازي بيرون رفت! عجب شانسي! زيزو نيست! آبي‌پوشان بدون زيزو جلوي سنگال! بدون زين‌الدين يا به قول هوادران: زيزو. سرژ خپله روزنامه‌ها را آورده بود.

    آدريان با صدايي گرفته گفت: «مي‌بيني، مثل رؤياييه كه از دست مي‌ره! زيزو اگه قهرمان دو دوره جام بشه، اين نسل چه كار...» نمي‌دانست با كدام كلمه جمله‌اش را به پايان برساند. نفسش بند مي‌آمد و اشكش سرازير مي‌شد.

    سرژ خپله شانه‌هاي آدريان را مي‌ماليد. بعد گفت: «هيجان برات خوب نيست، دراز بكش...»

    آدريان گفت: «حق با توئه. تو خيلي مهربون هستي سرژ، مي‌دوني هفته بعد پولم رو مي‌دن، قرض تو رو هم مي‌دم. مطمئن باش...»

    سرژ گفت: «با اين وضعيت تو هم به ياد چه چيزايي مي‌افتي...» آدريان از سرژ خواست كه لطفي در حقش بكند: او را نزديك تلويزيوني ببرد تا بتواند بازي مقابل شيرهاي سنگال را ببيند. آدريان نگران بود. سنگال با كولي، ديوف، ديائو، دياتا براي آبي‌پوشان لقمه بزرگي بود. صبح فردا سرژ خپله به نزد بيمار آمد و بسته‌اي بزرگ را با خود آورد كه دورش را كاغذ پيچ كرده بودند. يك دستگاه تلويزيون. دستگاه را به پريز زد، اما فقط برفك پيدا بود. سيم‌ها را كمي دستكاري كرد تا بالاخره تصوير پيدا شد. سرژ گفت: «سياه و سفيده. ديگه بهتر از اين نتونستم پيدا كنم...» آدريان پاسخ داد: «خوبه، دستت درد نكنه، خيلي خوبه، ازت ممنونم...» اولين خبر در مورد همين مصدوميت لعنتي زيدان بود.

    گزارشگر گفت: «زانو و ران نقاط آسيب‌پذير فوتباليست‌هاست!» آدريان همان طور كه دراز كشيده بود ناليد: «ما كه شانس نداريم بابا. ما كه شانس نداريم...» سرژ خپله گفت: «شنيدي در مورد سنگالي‌ها چي مي‌گن؟ مي‌گن جادوگر اجير كردن...» آدريان زياد اهل خرافات نبود. سرژ خپله همان طور كه اخبار تيم‌هاي مختلف را مي‌شنيد پانسمان دوستش را عوض مي‌كرد. بعد گفت: «آدريان خدا را شكر كن كه مثل رايكو نيستي!» آدريان گفت: «تيم ما بايد دوباره به وضعيت سابقش برگرده. مي‌دوني، غيبت زيدان از نظر رواني تأثير مي‌ذاره. تو اين جور بازي‌ها 90 درصد پيروزي به مسائل رواني ربط داره!» كم كم آدريان از درد زوزه مي‌كشيد. سرژ خپله پانسمان را داشت برمي‌داشت. كارش كه تمام شد آدريان تشكر كرد. دوباره حرف خود را از سرگرفت: «نبايد هم زياد مسأله رو مهم نشون بديم. زيزو خيلي بازيكن بزرگيه. اين طور آدما زود به حالت اول بر مي‌گردن. حالا بماند كه تيم پزشكي هم خوب از اين پزشكاي مسخره نيست كه. مگه نه؟» سرژ خپله گفت: «آره خوب، بايد بهشون اعتماد كرد.» آدريان مشغول تماشاي آلبومش شد، كمي بعد به خواب عميقي فرو رفت.

                                                         * 

    روز نحس 31 مه 2002 رسيد. آدريان چندان حال مساعدي نداشت. گاه دچار تب مي‌شد و عرق مي‌كرد و گاه ساعت‌ها درد مي‌كشيد. بعد ساعت 13 و 30 دقيقه به وقت گرينويچ به طرز معجزه‌آسايي آرام شد، همان وقتي كه دو تيم در ورزشگاه سئول رو به روي هم صف آرايي كردند. ديوف، تره‌زگه، فاديگا، ويلتورد. آنري و بوبا ديوپ مشغول صحبت بودند. هر دقيقه كه مي‌گذشت آبي‌پوشان بيشتر در گيره آفريقايي‌ها اسير مي‌شدند. تا اين كه آن دقيقه سرنوشت ساز رسيد، دقيقه سي نيمه نخست، يوركايف توپ را از دست داد، ديوف، لوبوف را جا گذاشت... آدريان با چشماني بيرون زده از حيرت، دزايي و امانوئل پوتي را مي‌ديد كه نمي‌توانستند توپ را از بوبا ديوپ بگيرند و گرچه فابيان بارتز كارش را خوب بلد بود، توپ گل شد. گريه‌اش گرفته بود. بقيه؟ پاس ويلتور را آنري نتوانست به گل تبديل كند. بين دو نيمه آدريان درد را با تمام وجود حس مي‌كرد و با آغاز نيمه دوم درد آرام گرفت. زيزو غايب بود. دقيقه 55 آنري نتوانست ضربه ويلتور را با سر بزند، سيلوا مثل شيطان ضربه يوركايف را دفع كرد...

    بازي به پايان رسيد و شكست فرانسه قطعي شد. مينا دختري كه در كافه كار مي‌كرد، براي بيمار ظرفي سبزي پخته آورده بود. كنار بيمار زانو زد و عطر غريبي در اتاق پيچيد. آدريان با نگاهي كه انگار وجود نداشت، به اين دختر نگاه كرد. هنوز هوشيار بود: «زيزو بالاخره حالش خوب مي شود. شك نكن كه اين آخرين شانس ماست. مختصر جراحتي تو ران كه براي اين طور مردها چيزي نيست...»

    رنگ چهره آدريان به خاكستري مي گراييد. زير پتويش در آن گوشه انباري كز كرده بود و همچنان حرف مي‌زد. ديگر نمي شد سر از گفته‌هايش درآورد. مينا نگران شد و رفت دنبال سرژ خپله. سرژ تا بيمار را ديد، زير لب گفت: «بخشكي شانس...» بعد دماغش را با دستمال كهنه‌اي گرفت و به تخت نزديك شد. به ران آدريان نگاه كرد و دوباره تكرار كرد: «بخشكي شانس...» محتاطانه اطراف جراحت را با انگشت لمس كرد. بعد دستش را تميز كرد. آدريان شايد از درد تكان نمي‌خورد. مينا ديد كه تنفس آدريان نامنظم شده است.

    با آخرين نفس‌هايش گفت: «سرژ، حالا مي‌بيني، هنوز ماجراي آبي‌پوشا تموم نشده، بذار زيزو برگرده... جراحتش زياد شديد نيست، مگه نه سرژ؟»

    سرژ پاسخ داد: «معلومه كه نيست!» يك ثانيه بعد آدريان جان داد.

                                                       *

     

    سرژ خپله تا به حال زياد بيگاري كشيده بود. شب كه رسيد، جسد را پشت كاميونش انداخت و جاي پرتي رها كرد. بعد در دل آرزو كرد كه اين آخرين بار باشد. نتيجه قانقاريا همين است. در برگشت راديو را روشن كرد تا اخبار را گوش كند. تيم ديگر بعيد بود ببرد. به اعتقاد پزشك آبي‌پوشان، آن‌ها نبايستي خطر مي كردند. زندگي زيزو و ادامه ماجراي مضحك آبي‌پوشان، به التيام مشتي رگ و پي بستگي داشت... ■                                                                                                                  

     

     

    تيه‌ري ژونكه، نويسنده فرانسوي ژانويه 1954 در خانواده اي از طبقه كارگر متولد شده است. كودكي وي در سالن هاي سينما و كتاب‌خانه ها گذشت. چهارده ساله بود كه حوادث ماه مه 1968 (شورش دانشجويان) اتفاق افتاد و اين درست هنگامي بود كه وي عشق، زندگي، آشويتس و تظاهرات را كشف كرد. از آن پس ژونكه مسير تعهد اجتماعي را در مبارزات كارگري و جنبش هاي كمونيستي پي گرفت. بخصوص قتل مردي جوان و پيرو مائو از كارگران شركت رنو باعث شد تا او با حرارت تمام به حزب كمونيست فرانسه بپيوندد. مدتي به تحصيل فلسفه مشغول شد و خيلي زود آن را رها كرد. يك تصادف با خودرو او را روانه بيمارستان كرد و در آن جا توان‌بخشي را به توصيه دوستي همچون پيشه آينده خود برگزيد. در همين بيمارستان با زني آشنا شد و او را به همسري گرفت. طي اين سال ها او شاهد مرگ‌هاي دردناك معلولان جسمي و ذهني بود و چنين صحنه هايي جهان نخستين رمان او را شكل داده اند.

    ژونكه از ابتداي دهه هشتاد نخستين رمان هاي خود را منتشر كرد.  او به تازگي گونه نوآر را كشف كرده بود. در 1984 او همه كارهايش را رها كرد و تنها مشغول نوشتن شد. عدم تعهد كمونيست هاي فرانسوي در نبرد يوگسلاوي سابق باعث شد تا ژونكه اين جنبش را رها كند. از آن پس او بيشتر وقت خود را به آموزش بي سوادان اختصاص مي دهد. «ديو و دلبر»، «كوشك ناميرايان»، و «ميگال» از جمله مشهورترين رمان هاي وي به شمار مي رود. او همچنين چندين اثر براي نوجوانان نگاشته است. ضمن آن كه با نام مستعار رامون مركادر (فعال كمونيست و قاتل لئون تروتسكي) چندين كتاب منتشر كرده است. عمده قهرمانان داستان هاي ژونكه از طبقات پست جامعه مي آيند و به تأكيد خود وي آن ها را از دل زندگي شخصي خويش بيرون كشيده است. او در پاسخ به سرزنش برخي خوانندگان كه داستان هاي او را زياده از حد تيره و تار مي دانند گفته است كه با اين زندگي كه وي از سر گذرانده، ديگر بهتر از اين نمي شود. داستاني كه مي خوانيد از مجموعه داستاني كه به سال 2003 در روزنامه لوموند با همكاري انتشارات معتبر گاليمار نشر يافت انتخاب شده است. متن ترجمه كامل نيست. اين روزها همزمان شده است با مسابقات جام جهاني فوتبال و ترجمه و نشر اين داستان در حقيقت استقبالي است انتقادي از اين بازي‌ها.

    عنوان داستان به فرانسه:

    La folle aventure des bleus…, Thierry Jonquet, Le monde, Gallimard, 2002

    مطالب مرتبط
    باد ، باد خرداد | جواد پويان
    کاش اسمم آیدا بود | مریم یوشی زاده
    داستان نبش قبر؛ از محمد بهارلو
    داستان یك خاله‌ی بیچاره: ‌هاروكی موراكامی‌
    داستان قارچ در جنگل (ایتالو کالوینو )
    داستان مسابقهی گندهترین مردها
    گراکوس شکارگر داستانی از فرانتس کافکا
    پاکت ها داستانی از ریموند کارور
    داستان بی‌ریشه
    داستان من و احمد میرعلایی و قهقه خنده-اکبر سردوزامی
    ارسال دیدگاه
    کد امنیتی رفرش
    بلوک پایین
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS