صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
داستان « جاودان » از محمد علی جمالزادهشعر «دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید » از شیخ بهاییجای پا | سیمین بهبهانیشعر آشفتگی سروده مهدی سهیلیشعر «دلی که دید که پیرامن خطر می‌گشت» از سعدیشعر«ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را» از سعدیقلعهاز من ای جان  از انوریشعر فال نیک سروده قیصر امین پورشعر می تراود مهتاب-نیما یوشیج
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 12 تعداد اعضا : 446 ● آمار بازدید بازدید امروز : 328 بازدید دیروز : 612 بازدید کننده ارمزو : 190 بازدید کننده دیروز : 169 گوگل امروز : 1 گوگل دیروز : 118 بازدید هفته : 1,898 بازدید ماه : 1,312 بازدید سال : 64,416 بازدید کلی : 1,462,121 ● اطلاعات شما آی پی : 18.117.137.64 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4555 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3898 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5372 arezootam
    داستان های طنز 7 3320 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2011 dorkman
    زوال 0 1293 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2364 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1601 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1513 editor
    زاویه دید در داستان 0 1712 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1181 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1301 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1233 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1522 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2478 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1293 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1411 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1430 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1339 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1217 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1740 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1619 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1155 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1226 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1499 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1332 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2116 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2473 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10318 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3172 editor

    The Head

    voronwess
    1:06
    بازدید : 510

     

    گیر کرده بودم. لعنتی‌ها سرم را زنجیر کرده بودند به دیوار سنگی و سردِ سیاهچال و هیچ راه فراری نداشتم. زور زدن برای رهایی مساوی بود با از جا کنده شدنِ گوش‌هایم. در آن زنجیرهای چرک‌آلود و خبیث هم هیچ‌ نشانی از ترحم و سستی دیده نمی‌شد، انگار در عمر گذشته‌شان، چندان هم‌نشینی با رطوبت نداشته‌اند. همان‌جا در آن تاریکیِ مطلق سرم آویزان شده بود و آن قسمتِ ذهنم که دنبال راهی برای گریز می‌گشت، خاموشی اختیار کرده و خالی بود از سکنه‌ی هرگونه فکر و ایده‌ای.

     

    آن‌چنان سیاهی سیاهچال را فرا گرفته بود که حتی اگر کور می‌شدم، چشمانم تفاوتی احساس نمی‌کردند. سکوتِ کرکننده و تاریکیِ عذاب‌آور، دست به دست هم داده بودند تا سرم را آشیانه‌ی درد قرار دهند. دردی هولناک که نمی‌دانم از فشار زنجیرها بود و یا از سرنوشت شومی که بر وجودم چیره شده بود. دردی ناشناخته که از روحم تغذیه می‌کرد و سیری نداشت. دردی ناشی از حمله‌ی وحشیانه‌ی افکار بی‌پایان. افکاری که مانند کرم، در مغزم می‌لولیدند و تار و پودم را به فریاد وا می‌داشتند. افکار سرگیجه‌آوری از ندانسته‌ها. مغزم فریاد می‌زد و گله می‌کرد از این‌که تا کِی قرار است در این گور ِ تاریکی و سکوت، زندانی باشم. چه سرانجام کثیفی در انتظارم است و چه بلایی بر سرم نازل خواهد شد. افکار خودشان را به در و دیوار ِ ذهنم می‌کوبیدند و ناتوانی‌ام را آن‌چنان به رخم می‌کشیدند که ذره‌ذره‌ام از اندوه مچاله می‌شد. گیر کرده بودم... گیر کرده بودم در دنیایی بی در و پیکر.

     

    افکار آن‌چنان با داغی که به مغزم می‌زدند، تحت فشار قرارم دادند که دیگر نای تحمل نداشتم. می‌خواستم تمام آن کلماتی را که داشتند از درون نابودم می‌کردند، بالا بیاورم و خودم را از شرشان خلاص کنم. می‌خواستم چشمانم را از کاسه بیرون آورم تا راه برای هجوم‌شان به بیرون باز شود و مغز ِ لعنتی‌ام را تنها بگذارند. دیگر تحملم تمام شده بود، دهانم را باز و با تمام وجود شروع کردم به نعره زدن. می‌خواستم آنقدر نعره بزنم که مغزم منفجر شود و جمجمه‌ام را متلاشی کند تا افکار آشفته‌ام به سنگ‌های دیوار سیاهچال حمله‌ور شوند، نه دیواره‌ی سر من.

     

    نعره زدم، نعره‌ای گوش‌خراش و محکم که مطمئناً در گوش موش‌های سیاهچال هم، می‌پیچید و کنسرت رایگانی برای‌شان فراهم می‌کرد. نعره‌ای که سکوتِ بی‌رحمی را که خزیده بود در آغوشِ تاریکی، در هم شکست. و آن‌وقت بود که انگار، دل ِ سنگی سیاهچال اندکی به رحم آمد. آرام آرام نوری شروع به سوسو زدن کرد. انگار تاریکی در نبودِ همدم‌اش سکوت، در لانه‌اش خزیده بود تا زانوی غم به بغل بگیرد. نور ِ قرمز رنگ که از سقف سیاهچال می‌آمد، در مدت کوتاهی محیط را روشن کرد و با نوازش‌اش بر چشمانم، افکار ِ آشفته‌ام را اندکی رام کرد و آن تکاپوی دیوانه‌وار را پایان داد.

     

    نگاهی به کفِ تیره‌ی سیاهچال انداختم. و آن‌جا، روی آن زمین نفرین‌شده، چیزی افتاده بود که تمام آن آرامشی را که نور برای‌ام به ارمغان آورده بود، در یک آن طعمه‌ی خود و نیست و نابود کرد. روی آن زمینِ آغشته به خون و گل، من افتاده بودم. من ِ بدونِ سر. من با آن لباس‌های کهنه و پاره، با آن کالبدِ استخوانی و میانسال، ولی بدونِ چشم و گوش و مو و مغز، چرا که سری نبود که به آن‌ها پناه دهد. من... من ِ بدون سر... آرام و بی‌حرکت آنجا، میان آن کثافت‌ها، افتاده بودم، در حالی که سرم اینجا بود، روی دیوار، آویزان به زنجیرها. دیگر افکارم نای حمله و یورش هم نداشتند. افکارم مرده‌بودند... از حیرت. آن بلایی که قرار بود بر سرم نازل شود، نازل شده بود، هم بر سرم و هم بر بدنم. چنین صحنه‌ای، آنقدر از تصوراتم به دور بود... آن‌قدر برای مغزم بزرگ و عظیم‌الجثه بود... که در یک آن مرگ ناگهانی داد به افکارم. نمی‌توانستم بی‌اندیشم، حتی نمی‌توانستم نعره بزنم. تنها توانایی‌ِ باقی‌مانده در این سر ِ بی‌خانمانم، دیدن بود. دیدنِ بدنی که سال‌ها چسبیده و پابه‌پای سرم، با من بود.

     

    محوِ آن آشفته‌بازار، دهانم را ته باز کرده بودم، انگار می‌خواستم تمام آن نور ِ قرمز ِ بدشگون را ببلعم و به همان تاریکی برگردم که این وحشت را، از چشمانم پنهان کرده بود. غرق در دیوانگی و مدهوشی، موجی از گرما بر روی صورتم حس کردم و بعد از آن طعم شوری که در دهانم پیچید. خون بود، خونی که از سقف بر روی سرم ریخته شده بود و می‌خواست نقشی در روانی کردنِ بیشتر من ایفا کند. خون‌ را تف کردم بیرون اما فایده‌ای نداشت، آبشار خونی شروع شده بود که از این زنجیرهای ظالم هم لج‌باز تر بود.

     

    خونی که به سرعت در دهانم جمع شده بود را با فشار بیرون انداختم. خون بر روی بدنم پاشیده شد. هه... داشتم بر روی کالبدِ دوست‌داشتنی خودم خون تف می‌کردم، هیچ‌وقت آمدنِ چنین روزی را پیش‌بینی نکرده بودم. ذره‌های خون جا خوش کردند روی لباسِ سفیدِ کهنه‌ام. زل زده بودم بهشان، چرا که هیچ کارِ دیگری برای انجام دادن نداشتم. آبشار خون روی سرم جاری بود و من با کرختی و در حیرت از این همه بدبختی ِ ناگهانی، قطره‌های خونِ روی بدنم را می‌شمردم. و بعد، انگار که سیاهچال فکر می‌کرد امروز به اندازه‌ی کافی شادکام نشده‌ام، در مقابل چشمانِ غرقِ خونم، مهمانیِ دلپذیرِ دیگری برای‌ام دست‌و‌پا کرد. لاشه‌ی به گه کشیده شده‌ام، شروع به تکان خوردن کرد. از شدت ترس و گیجی چیزی نمانده بود به قهقهه بیفتم. من ِ سر اینجا آویزان و من ِ لاشه آنجا داشت جابه‌جا می‌شد و به آرامی خون را از روی لباسش پاک می‌کرد. در یک چشم‌به‌هم زدن از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. مات و مبهوت زل زده بودم به پیکر ِ متحرکم. حس می‌کردم دچارِ سرگیجه شده‌ام – اگر همچین حالتی برای یک سر ِ خالی ممکن بود.

     

    بدنِ بی‌سرم با قدم‌های سریع به سوی دری رفت که تا به حال آن همه حیرت اجازه نداده بود متوجه‌اش شوم. دری چوبی و خاک‌گرفته در انتهای سیاهچال که نیمه‌باز مانده و سایه‌اش روی زمین خزیده بود. بدنم در را به سرعت باز کرد، انگار عجله داشت. مسخره بود که من، سر ِ آن بدن، مرکز فرماندهی‌اش، هیچ ایده‌ای نداشتم که آن کالبدِ متحرکِ بی‌عقل، به کجا می‌رود و چه قصدی دارد.

     

    از سیاهچال بیرون رفت و در را باز گذاشت، نور ِ زردی داخل سیاهچال تابیده شد. و بعد من ماندم و نور قرمز و آبشار خونی که هم‌چنان روی سرم می‌ریخت. مغزم ساکت بود، خبری از افکار نبود. ته دلم امید داشتم که افکار مُرده، زنده شوند و دوباره سوراخ سنبه‌های مغزم را پر کنند، بهتر از این پوچی و بهت‌زدگی بود. چشمانم به نقطه‌ای نامعلوم در نور سرخ خیره شده بودند، ذهنم ساکت بود، وجودم در آتش و بدنم در بی‌خبری.

     

    زمان کش آمده بود، منتظر بودم، منتظر بدنم تا برگردد، تنها امیدی که برای‌ام باقی مانده بود تا به آن چنگ بزنم و این همه تیره‌بختی را تحمل کنم. ته دلم به خودم می‌قبولاندم که بدن که برگشت، اوضاع بهبود می‌یابد. با شیرینی ِ فریب، تلخی ِ سیاهچال را قابل چشیدن می‌کردم. لحظه‌ها سلانه سلانه، رو به جلو قدم برمی‌داشتند و به آهستگی وجودم را خراش می‌دادند. انگار راهروشان بودم و آن‌ها هم بی‌رحمانه پاهای‌ خنجری‌شان را روی‌ام می‌کشیدند.

     

    تا آن‌که بالاخره، پس از مدتی که به اندازه‌ی قرنی گذشت، بدنم از در سیاهچال داخل شد. پشتِ سرش دو بدن دیگر نیز آمدند که آن‌ها هم سر نداشتند. هرسه بی‌سر، کثیف و آغشته به خون بودند و چیزی همراه خود به داخل می‌کشیدند. جلوتر که آمدند متوجه شدم گاری‌ بزرگ قهوه‌ای بود با بدنه‌ی زنگ‌زده که درونش پُر بود از چوب‌های کوچک و بزرگ. سه بی‌سر، گاری را به آرامی و با خش‌خشی مور مور کننده، به وسط سیاهچال کشاندند. سپس شروع کردند به چیدن تمام آن چوب‌ها بر روی زمین. به سرعت و با حرکاتی منظم کار می‌کردند. اگر آن روز آن‌همه اتفاق خلاف عادت روی نمی‌داد، احتمالاً الان در شگفت بودم که قصدشان از این کار چیست. قطره‌های خون از سقف به روی چوب‌ها می‌ریخت و لک‌دارشان می‌کرد. و من با بی‌قراری در حال تماشا بودم و در دل آرزو می‌کردم که بدنم، به نوعی، متوجه‌ی من شود.

     

    کارشان با چوب‌ها که تمام شد، بشکه‌ای آوردند و محتویاتش را روی آن‌ها خالی کردند.

     

    و بعد مشعلی آوردند...

     

    در یک آن، چرخ‌دنده‌های ذهنم از شدت ترس و غافلگیری، دوباره به کار افتادند. دوباره دریای افکار سرازیر شد به برهوتِ مغزم. قطعاً می‌خواستند آن‌جا را آتش بزنند و در پی‌اش، من هم برای همیشه تباه می‌شدم. افکار ناامیدانه در ذهنم موج می‌زدند و زاری‌کنان به دنبال راهِ چاره‌ای می‌گشتند. خودشان را دیوانه‌وار از سویی به سوی دیگر پرتاب می‌کردند و می‌خواستند در آن وقتِ کم، به هر قیمتی که شده، کاری کنند. از شدتِ هجوم ناگهانی آن همه نگرانی و فکر، سرم به وزوز افتاده بود. چشمانم به سرعت از جایی به جای دیگر می‌رفتند و گوشه‌کنار را وارسی می‌کردند.

     

    بدن ِ خودم، پاره‌ی تنم، مشعل را به درون چوب‌ها انداخت.

     

    می‌خواستم فریاد بزنم، شیون کنم، نعره بکشم و هرطور شده وجودم را به آن کالبد تهی نشان بدهم. اما چه فایده که گوش‌های آن کالبد، نزد من بود. می‌خواستم با تمام وجود داد بکشم که احمق، چه کردی، چه بلایی سر خودمان آوردی... اما افسوس که سری نداشت نه برای دیدن و نه برای شنیدن و نه برای حس کردن. فقط بدنی بود بیهوده که با دست خود، داشت مرا به اعماق نابودی می‌کشاند.

     

    شراره‌های آتش داشتند به من ِ سر می‌رسیدند. آخرین چیزی که دیدم سه بی‌سر بود که به آرامی از سیاهچال خارج شدند و در را پشت سر خود بستند.

    داستان نفتی نوشته ی صادق چوبک

    admin
    11:44
    بازدید : 1454

    عذرا همان‌طور كه گوشه‌های چادرنماز چيت گل اشرفيش را به دندان گرفته بود، گره مراد شلّة گلی را با اطمينان و دل قرص به ضريح امامزاده بست. بعد سرش را بالا كرد و چشمان درشتش را به قنديل‌های پر از گرد و خاك سقف مقبره دوخت و با تمنا و شور و شوق فراوان زير لب زمزمه كرد:

    داستان یه چیز خاکستری نوشته ی صادق چوبک

    admin
    11:36
    بازدید : 1232

    شعله بخاری نفتی در آغوش نرم دود نوک نیز لوله شیشه‌ای زنگار گرفته‌اش بالا می‌زد. رو دیوار نیلی اتاق چندتا عکس بچه شیری و جوجه اردک و خرگوش که همه‌شان دندان درد داشتند و زیر چانه‌های‌شان دستمال بسته بود آویزان بود.

     

    پسرک پیش مادرش ایستاده بود و کیف و کتابش را به پای خود می‌کوبید و رویاهاش جابجا می‌شد. مادرش که نشسته بود از پسرک بلندتر بود. خاموش رو صندلی نشسته بود و به سر و رو بچه ور می‌رفت. موهای رو پیشانی‌ش را صاف می‌کرد. یقه‌اش را درست می‌کرد و لک‌های رو لباسش را با ناخن می‌خراشید. زن چاق بود و نمی‌توانست پاهایش را روی  هم بیندازد. ساق‌هایش مانند دو تنبوشه سیمانی شماره ده رو کف اتاق جلوش ستون بود.

    داستان روز اول قبر نوشته ی صادق چوبک

    admin
    12:06
    بازدید : 7506

     مرد تو رختخوابش غلت می‌زد و خوابش نمی‌برد. برای اینکه ونگ ونگ توله سگ‌های تو خرابه قاتی خوابش شده بود و تو سرش ژُق زُ‌ق می‌کرد. خودش دیده بود که چگونه مادر آن‌ها ظهر روز پیش زیر ماشین رفته بود و لاشه خون‌آلودش را تو خرابه‌ای‌ که خانه‌اش بود و بچه‌هایش را همانجا زائیده بود انداخته بودند و حالا زر و زِر آن‌ها تو سرش را می‌خراشید...

    داستان"نیت کن آزاد کن" از مهدی رضایی

    admin
    17:10
    بازدید : 554

     پيرمرد، كنارخيابان نشسته بود،تكيه به ديوار. قفسي پر ازسارهاي يك شكل جلويش، كه دايم اين سوو آنسو مي پريدندونوك مي زدندبه همه چيز. دردي درقفسه سينه داشت كه ازصبح آزارش مي داد. مردم از جلويش رد مي شدند ونگاهي مي انداختند گذرا.

    داستان «معجزه» از فرحناز شریفی

    admin
    12:47
    بازدید : 1226

    من دیشب مُردم. هنوز کسی خبر نداره. هنوز کسی نیومده در اتاقم رو باز کنه و بگه چه قدر می خوابی؟ پاشو دیگه
    چه فایده. من که پا نمی شم حتی اگه همه خودشون رو جر بدن. فقط احساس می کنم کف پام خیلی می خاره
    اگه مُردم پس چرا کف پام می خاره؟ نمی تونم دست هام رو تکون بدم. اصلاً نمی تونم هیچ حرکتی بکنم که کف پام رو بخارونم. پس حتماً مرده م و این خارش هم از عوارض ساعات اولیه پس از مرگه...

    داستان «مردی که از هوا آمد» از جعفر مدرس صادقی

    admin
    12:44
    بازدید : 1087

    نگاهی به ساعت دیواری انداخت. فرقی نمی کرد چه ساعتی باشد. باید می رفت بیرون، هوایی می خورد و روزنامه ای می خرید. یک هفته بود که از خانه بیرون نرفته بود و رختخوابش میان اتاق پهن بود. بیشتر توی رختخوابش دراز می کشید و همان جا غذا می خورد و همان جا روزنامه می خواند و فقط برای دست به آب یا برای خوردنی آوردن از سر جایش تکان می خورد. دل و دماغ بیرون رفتن نداشت...

    داستان « جاودان » از محمد علی جمالزاده

    admin
    10:27
    بازدید : 1677

    جمعه بود و ادارات بسته. به رسم معهود به دیدن "یار دیرینه" رفتم. در اتاق دفترش كه در عین حال اتاق خوابش هم بود تك و تنها در مقابل میز تحریر لختی نشسته و ششدانگ در نخ تماشای پاشنه كشی بود كه در وسط میز افتاده بود. پس از سلام و علیك و خوش و بش مختصری مرا به حال خود گذاشت و از نو محو مناظره و معاینه مكاشفه آمیز پاشنه كش گردید.

    با تعجب تمام نگاهی به پاشنه كش انداختم. پاشنه كشی بود مانند همه پاشنه كشها به خود گفتم بلكه عتیقه و دارای نقش و نگار قدیمی است و یا با خط میخی بر بدنه آن چیزی نوشته شده است. نزدیكتر رفتم و با دقت بیشتری نگاه كردم. دیدم كاملا معمولی است و ابدا چیزی كه شایسته توجه مخصوصی باشد در آن دیده نمیشود.....


    داستان«چشم شیشه ای» از صادق چوبک

    admin
    10:13
    بازدید : 1706

    چشم آماده بود و دکتر آن را تو چشم‌خانه پسرک جا گذارد و گفت:

     ـ باز کن، چشمتو باز کن، حالا ببند، ببند. حالا خوب شد. شد مثه اولش. سپس رو کرد به پدر و مادر پسرک و گفت:  «ببينين اندازه اندازه‌س. مو لاي پلک‌اش نمي‌ره. پسرک پنج ساله بود و صاف رو يک چارپايه نزديک ميز دکتر ايستاده بود. پدر و مادرش پهلويش ايستاده بودند. پدر پشت سرش بود و رو به روي دکتر بود و کجکي به صورت بچه‌اش نگاه مي‌کرد. مادر آن طرف‌تر، ميان مطب ايستاده بود و پشت سر پسرش را مي‌ديد و پيش نيامد که ببيند «اندازه اندازه‌س و مو لاي پلکاش نمي‌ره.»
    ...
     

    داستان « اولنگ » از رضا خسروزاد

    admin
    21:16
    بازدید : 1145

    ماه هاست که گزارش اتفاقات روزانه ام یکنواخت شده است.حالا تمام زندگی برایم فراغتی بعد ازشام، نوشیدن لیوانی چای و بیدار نشستن بی دلیل تا اذان صبح شده است. به نظر کار خودم را کرده ام،بارم را بسته ام. حقوق اعمال نیک و بدم هم که محفوظ است بعید به نظر می رسد که کنجکاوی هم بتواند نگاه داردم.
    هر شب با خود به گفتگویی بی پایان می پردازم تا از شبهای این لکنته پوسیده دنیای دیگری بسازم که چهره اش کمی قابل تحمل تر باشد. پی هرزه گردی خیال از واقعیات دور می شوم اما کمی آنطرف تر از رفتن باز می مانم. ...

    بلوک پایین
    کل صفحات : 31 2 3 صفحه بعد
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS