برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
اول پدر پیر خورد رطل دمادم ---------- تا مدعیان هیچ نگویند جوان را
تا مست نباشی نبری بار غم یار ---------- آری شتر مست کشد بار گران را
ای روی تو آرام دل خلق جهانی ---------- بی روی تو شاید که نبینند جهان را
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت ---------- حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را
آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل ---------- شهد لب شیرین تو زنبورمیان را
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست ---------- ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح ---------- یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده ---------- تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست ---------- کز شادی وصل تو فرامش کند آن را
ور نیز جراحت به دوا باز هم آید ---------- از جای جراحت نتوان برد نشان را
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را ---------- که تیر غمزه تمامست صید آهو را
هزار صید دلت پیش تیر بازآید ---------- بدین صفت که تو داری کمان ابرو را
تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی ---------- که روز معرکه بر خود زره کنی مو را
دیار هند و اقالیم ترک بسپارند ---------- چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را
مغان که خدمت بت میکنند در فرخار ---------- ندیدهاند مگر دلبران بت رو را
حصار قلعه باغی به منجنیق مده ---------- به بام قصر برافکن کمند گیسو را
مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر ---------- چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم ---------- سخن بگفتی و قیمت برفت لل را
بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست ---------- چنان که معجز موسی طلسم جادو را
به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد ---------- که بخت راست فضیلت نه زور بازو را
به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی ---------- که احتمال کند خوی زشت نیکو را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند ---------- نتواند که کند عشق و شکیبایی را
دیده را فایده آنست که دلبر بیند ---------- ور نبیند چه بود فایده بینایی را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست ---------- یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست ---------- نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را
من همان روز دل و صبر به یغما دادم ---------- که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
سرو بگذار که قدی و قیامی دارد ---------- گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را
گر برانی نرود ور برود بازآید ---------- ناگزیرست مگس دکه حلوایی را
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس ---------- حد همینست سخندانی و زیبایی را
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت ---------- یا مگر روز نباشد شب تنهایی را
دیگر از آن جانبم نماز نباشد ---------- گر تو اشارت کنی که قبله چنینست
آینهای پیش آفتاب نهادست ---------- بر در آن خیمه یا شعاع جبینست
گر همه عالم ز لوح فکر بشویند ---------- عشق نخواهد شدن که نقش نگینست
گوشه گرفتم ز خلق و فایدهای نیست ---------- گوشه چشمت بلای گوشه نشینست
تا نه تصور کنی که بی تو صبوریم ---------- گر نفسی میزنیم بازپسینست
حسن تو هر جا که طبل عشق فروکوفت ---------- بانگ برآمد که غارت دل و دینست
سیم و زرم گو مباش و دنیی و اسباب ---------- روی تو بینم که ملک روی زمینست
عاشق صادق به زخم دوست نمیرد ---------- زهر مذابم بده که ماء معینست
سعدی از این پس که راه پیش تو دانست ---------- گر ره دیگر رود ضلال مبینست
ای صورت دیبای خطایی به نکویی ---------- وی قطره باران بهاری به نظافت
هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی ---------- سلطان خیالت بنشاندی به خلافت
ای سرو خرامان گذری از در رحمت ---------- وی ماه درافشان نظری از رافت
گویند برو تا برود صحبتت از دل ---------- ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی ---------- در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت ---------- با روی تو نیکو نبود مه به اضافت
آن را که دلارام دهد وعده کشتن ---------- باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت
صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود ---------- باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت
شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان ---------- درویش نباید که برنجد به ظرافت
سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده ---------- دریا در و مرجان بود و هول و مخافت
هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیر ---------- هنوز در تک و پوی غمی دگر میگشت
سرش مدام ز شور شراب عشق خراب ---------- چو مست دایم از آن گرد شور و شر میگشت
چو بیدلان همه در کار عشق میآویخت ---------- چو ابلهان همه از راه عقل بر میگشت
ز بخت بی ره و آیین و پا و سر میزیست ---------- ز عشق بیدل و آرام و خواب و خور میگشت
هزار بارش از این پند بیشتر دادم ---------- که گرد بیهده کم گرد و بیشتر میگشت
به هر طریق که باشد نصیحتش مکنید ---------- که او به قول نصیحت کنان بتر میگشت
این دلبری و شوخی از سرو و گل نیاید ---------- وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد
گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم ---------- با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد
ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان ---------- هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد
هر آدمی که بینی از سر عشق خالی ---------- در پایه جمادست او جانور نباشد
الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را ---------- ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد
هوشم نماند با کس اندیشهام تویی بس ---------- جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد
بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را ---------- از ذوق اندرونش پروای در نباشد
تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من ---------- شبها رود که گویی هرگز سحر نباشد
دل میبرد به دعوی فریاد شوق سعدی ---------- الا بهیمهای را کز دل خبر نباشد
تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد ---------- طامات مدعی را چندین اثر نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی ---------- ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی ---------- که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی ---------- که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد ---------- که با من میکنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری ---------- پری را با بنی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار ---------- که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم ---------- که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی ---------- که طیب عیش بی همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری ---------- که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم ---------- که هرگز مدعی محرم نباشد
همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را ---------- نظری معاف دارند و دوم روا نباشد
به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی ---------- نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد
اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری ---------- به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت ---------- نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد
تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی ---------- مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد
اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی ---------- چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد
اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم ---------- که میان دوستان این همه ماجرا نباشد
نه حریف مهربانست حریف سست پیمان ---------- که به روز تیرباران سپر بلا نباشد
تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن ---------- تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد ---------- که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد
دگری همین حکایت بکند که من ولیکن ---------- چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد
همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را ---------- نظری معاف دارند و دوم روا نباشد
به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی ---------- نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد
اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری ---------- به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت ---------- نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد
تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی ---------- مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد
اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی ---------- چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد
اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم ---------- که میان دوستان این همه ماجرا نباشد
نه حریف مهربانست حریف سست پیمان ---------- که به روز تیرباران سپر بلا نباشد
تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن ---------- تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد ---------- که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد
دگری همین حکایت بکند که من ولیکن ---------- چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد