برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
خلاصه رمان کاپیتان راشیل نوشته میشل زواگو
زمان پادشاهی لویی سیزدهم ؛روزی او به طوری اتفاقی در دهکده ای با دختری بسیار زیبا برخورد کرد و عاشقش شد .می خواست به هر قیمتی او را به چنگ آورد .از سویی صدراعظم جاه طلب فرانسه به موضوع پی برد و کشیشی خبیث را به نام "آبه" مأمور کرد تا دختر را برایش بیاورد...
آنروز، روز عقدكنان دختر حاكم بود. حاكم براي دخترش مراسمي گرفته بود كه حد و حساب نداشت و اكثر صنفهاي شهر براي اين روز تداركات ديده بودند كه بيشتر آنها زيادي بود. يوسف و زهرا هم در اين مراسم حضور داشتند. يوسف با ديدن اين اوضاع طبق معمول شروع به نق زدن درباره اوضاع شهر ميكند و ميگويد كه: «مردم اين شهر گرسنگي و بدبختي و نداري ميكشند، ولي در يك روز كلي ولخرجي ميكنند».زري از يوسف مي خواهد كه باز شروع نكند و خودش را ناراحت نكند.
زري در اين مراسم اول از همه خانم حكيم و «سرجنت زينگر» را ديد. خانم حكيم به سرجنت زينگر توضيح داد كه هر سه بچه زري (خسرو، مينا و مرجان) از دست او ميباشد. زري از قبل سرجنت زينگر را ميشناخت كه قبلاً مأمور فروش چرخ خياطي سينگر بود كه با نام «مستر زينگر» هفده سال در شيراز زندگي ميكرد ولي همين كه جنگ شد مستر زينگر يك شبه لباس افسري پوشيد ویراق و ستاره زده و نشان داد كه هفده سال به دروغ زندگي ميكرد. خانم عزتالدوله هم در مراسم بود، طبق معمول وقتي حاكمي به شهر ميآمد او فوري مشير و مشار خانوادهاش ميشد
....