برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
به مرورهر اتفاقی مربوط به گذشته ی دور و آن چه بودیم از حافظه مان پاک شد. جلویمان تا مسافت طولانی بیابان پهن بود و ما با زندگی جمعی ناهمگون دربیمارستان دو اشکوبه ی آجر بهمنی دور افتاده، جائی که برآیند تمام رنج ها در آن جمع شده بود، شبیه کاغذ مچاله ی دور انداخته شده معلق در فضای بیکران، چشم بر احساس خود بستیم، شهامت بازسازی زندگی با هیبت های جدیدمان را ازدست دادیم، آرام آرام زیر سایه ی نابودی، گم شدیم با بودنی که نمی توانست زندگی باشد و چیزی از ما باقی نمی گذاشت تا بعد از مرگی که اجل تلقی نمی شد وجان كندن و آخرش هم نمردن بود؛ حفظ شود.
به قول مادرم زپلشك آید و زن
زاید و مهمان زحلب آید... از کنارراننده رد شدم که با پیش سینه ی خیس ازعرق
بلوز و دست های سیاه از روغن موتور، برخلاف قبل که خندیده بود:" اگه زمونه
باهات نساخت توباهاش بساز!"، نفسش را با صدا داد بیرون. راه باز کردم از
بین مسافرها که چمدان و بقچه به دست لب جاده ایستاده بودند. زنی چادری از
عرض جاده رفت رو به پژو با چراغ های جلوی شبیه دو توپ سفید براق و گفت:"
تا پمپ بنزین می رسونیمون؟"
نیم ساعت پیاده مانده بود اما انگاری هنوز
تهران تا «گاماش» فاصله بود بین من و خاطراتی که آب می رفت توی حجره های
مغزم. وقتی با سر تراشیده از درخت گردوی صد ساله می رفتم بالا، تمشک می
چیدم ازشاخه ها وتوی سطل می فروختم به مسافرها این جاده خاکی بود. حالا خط
کشی های آسفالت و راش های کنارش با صدای سیرسیرک ها گم می شدند توی تاریکی و
شاید چند نفری پنهان بودند پشتشان و زل زده بودند به من. اگربهتاش بود می
گفت :" احتمال ارتباط با موجودات غیر ارگانیک وجود داره!"
...