برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوست
پایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاه
چون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوست
شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست
شوره زار انتظارم درخور ِ گل ها نبود
گو برویاند که دل را نیش خاری آرزوست
تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار؟
همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوست
نورِ ماه ِ آسمانم، بسته ی زندان ابر
هر دمم زین بستگی راه فراری آرزوست
مخمل زلف مرا غم نقره دوزی کرد و باز
بازیش با پنجه ی زربخش یاری آرزوست
بی قرارم همچو گـُل در گلشن از جور نسیم
دست گلچین کو؟ که در بزمم قراری آرزوست
داغ ننگی بر جبین ِ روشن ِ سیمین بزن
زان که او را از تو عمری یادگاری آرزوست
گل از تراوت باران صبحدم، لبريز هواي باغ و بهار از نسيم و نم لبريز صفاي روي تو اي ابر مهربان بهار كه هست دامنت از رشحه ي كرم لبريز هزار چلچله در برج صبح مي خوانند هنوز گوش شب از بانگ زير و بم لبريز به پاي گل چه نشينم درين ديار كه هست روان خلق زغوغاي بيش و كم لبريز مرا به دشت شقايق مخوان كه لبريز است فضاي دهر ز خونابه ي رستم، لبريز ببين در آينه ي روزگار نقش بلا كه شد ز خون سياووش، جام جم لبريز چگونه درد شكيبايي اش نيازارد دلي كه هست به هر جا ز درد و غم لبريز
بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق ديوانه كه بودم *** در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد باغ صد خاطره خنديد عطر صد خاطره پيچيد
آئينه بود آب . از بيكران دريا خورشيد مي دميد . زيباي من شكوه شكفتن را در آسمان و آينه مي ديد . اينك : سه آفتاب !
من آن آسمانی سروش خدایم
که فخری به حوا و آدم ندارم
مسیحای مریم شناسد به معجز
کمی از مسیحای مریم ندارم
سخندان شناسد که من اوستادم
که استادی کس مسلم ندارم
به سحر سخن راه اعجاز پویم
بسی گویم و ژاژ و درهم ندارم
به هر سبک و هر بحر و هر شیوه گفتم
که دانند همتا و همدم ندارم
همه شاهکار است گفتارهایم
به اندیشه و لفظ ماتم ندارم
سخن هر چه گفتم همه نغز گفتم
شکرهای آلوده باسم ندارم
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
پریا یكی بود یكی نبود زیر گنبد كبود لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود. زار و زار گریه می كردن پریا مث ابرای باهار گریه می كردن پریا. گیس شون قد كمون رنگ شبق از كمون بلن ترك از شبق مشكی ترك.
ننوازی
به سرانگشت مرا، ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که درآری به خروشم
چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب که سراپا همه گوشم
کم ز مینا نیم، ای دوست! که گَردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم
من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هر چه بکوشم
تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فروریخت به دامن شب دوشم
بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم
چو خُم باده، در این شوق که گرمت کنم امشب،
همه شادی، همه شورم، همه مستی، همه جوشم
تو و آن الفت دیرین، من و این بوسه ی شیرین
به خدا باده پرستی به خدا باده فروشم
با پاهایی از باران و رداها و دامنهای از آب
از مغیلان زاران , آن همه بران
می توان گذشت آسان
( تاریخ شعر این را
مكتوب كرده )
البته
اگر آن خیسی خاص
موی و دهان و چانه ات را
تراوان شود
این كه می بینی هر خاری
گلبرگ لاله ای به منقار دارد
و هر ستاره از دهان خدایی پنهان می برند
این رمز زخمی می گوید
من از صراط گذشته ام
گذشته ام
هر چند مستقیم
- چنان كه گفته بودند نبودند
نبود اما
من اكنون در دوزخم
و دست راست تو از آنطرف پل
در دست چپ من قفل است
می توانم عبورت دهم ,
اما
حس می كنم كه زبازوی راستم
- در انتهای دنده ها
خبر چینی از فردوس
در كاربازی توطئهای است
تا انقلاب دوزخی ما را
خنثی كند
میتوانم آری
می توانستم اگر باران
پیراهنی از اكسیژن می پوشاند
بر تو ...
همه رفتن ، كسي دور و برم نيست
چنين بي كس شدن در باورم نيست
*
همه رفتن ، كسي با ما نموندش
كسي حرف دل ما رو نخوندش
همه رفتن ، ولي اين دل ما رو
همون كه فكر نمي كرديم ، سوزوندش
**
خيال كردم كه اين گوشه كنارا
يكي داره هوا ي كار مارو
يكي هم اين ميون دلسوز ما هست
نداره آرزو آزار مارو
كه كار ما از اين هم باشه بدتر
يكي داريم در اين دنيا ي محشر
يكي داريم كه از بنده نوازي
زند هر چند گاهي تقه بر در
***
كه حاشا تقه يي بر در نخورده
كه آيا زنده ايم يا جون سپرده
كه حاشا صحبتي ، حرفي ، كلامي
كه جزو رفته ها ييم ما نمرده
عجب بالا و پايين داره دنيا
عجب اين روزگار دلسرد از ما
يه روز دور و برم صد تا رفيق بود منو امروز ببين تنهاي تنها