برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
جمعه
بود و ادارات بسته. به رسم معهود به دیدن "یار دیرینه" رفتم. در اتاق
دفترش كه در عین حال اتاق خوابش هم بود تك و تنها در مقابل میز تحریر لختی
نشسته و ششدانگ در نخ تماشای پاشنه كشی بود كه در وسط میز افتاده بود. پس
از سلام و علیك و خوش و بش مختصری مرا به حال خود گذاشت و از نو محو مناظره
و معاینه مكاشفه آمیز پاشنه كش گردید.
با
تعجب تمام نگاهی به پاشنه كش انداختم. پاشنه كشی بود مانند همه پاشنه كشها
به خود گفتم بلكه عتیقه و دارای نقش و نگار قدیمی است و یا با خط میخی بر
بدنه آن چیزی نوشته شده است. نزدیكتر رفتم و با دقت بیشتری نگاه كردم. دیدم
كاملا معمولی است و ابدا چیزی كه شایسته توجه مخصوصی باشد در آن دیده
نمیشود.....
شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار
گذاشته بودیم كه هركس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یك مهمانی
دستهجمعی كرده، كباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش
دعا كنند.
ویلان الدوله از آن گیاهانی است كه فقط در خاك ایران سبز می شود و میوه ای بار می آورد كه "نخود هر آش" می نامند. بیچاره ویلان الدوله این قدر گرفتار است كه مجال ندارد سرش را بخاراند.مگر مردم ولش می كنند؟ بگو دست از سرش بر
می دارند؟ یك شب نمی گذارند در خانه ی خودش سر راحتی به زمین بگذارد. راست است كه ویلان الدوله خانه و بستر معینی هم به خود سراغ ندارد و "درویش هر كجا كه شب آید، سرای اوست"، درست در حق او نازل شده، ولی مردم هم، دیگر پر شورش را درآورده اند؛ یك ثانیه بدبخت را به فكر خودش نمی گذارند و ویلان الدوله فلك زده مدام باید مثل یك سكه ی قلب از این دست به آن دست برود. والله چیزی نمانده یخه اش را از دست این مردم پر رو جر بدهد. آخر این هم زندگی شد كه انسان هر شب خانه ی غیر كپه ی مرگش را بگذارد؟! آخر بر پدر این مردم لعنت!
هیچ جای دنیا تر و خشك را مثل ایران با هم نمیسوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهی كشتی به خاك پاك ایران نیفتاده بود كه آواز گیلكی كرجی بانهای انزلی به گوشم رسید ...