برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
سوپی روی یک نیمکت درمیدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه میرسید و او میدانست که باید هرچه زودتر نقشههایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابهجا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولا زمستانهایش را اینگونه سپری می کرد.
یک
دلار و هشتاد و هفت سنت. همه*اش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکه*های یک
سنتی بود؛ سکه*هایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با
بقال و سبزی*فروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکه*هایی که با تحمل حرف**های
کنایه*آمیز فروشنده*ها و تهمت*های آنها به خست و دنائت و پول*پرستی جمع شده
بود و او همه این تلخی*ها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند
در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پس*انداز کند.
یک بار دیگر به دقت پول*ها را شمرد؛ اشتباه نکرده بود؛ همان یک دلار و
هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممکن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی
که ارزش یک هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید کریسمس بود. «دلا» زن
جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چاره*ای جز این
نداشت که خود را بر روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند.
واقعاً زندگی جز مجموعه*ای از زاری*ها و اشکباری*ها نیست که به ندرت در
میان آن لبخندی دیده می*شود؛ اگر هم باشد، عمرش از عمر یک شبنم صبحگاه
بهاری کوتاه*تر است. «دلا» به سرنوشت تباه خود اشک می*ریخت. خانه*اش عمارت
محقری بود که هفته*ای هشت دلار اجاره آن را می*پرداخت. هر تازه واردی از
یک نگاه به آن می*فهمید که اینجا کاشانه خانواده بینوا و تهیدستی است. هر
گوشه*اش و هر رقم از اسباب و اثاثه*اش از این تهیدستی و درماندگی حکایت
می*کرد.