برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
محمد بهارلو
من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آنها جدا میشدم كه غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت:
ـ تو هم همراهِ ما بیا.
دكتر باران به غفور و بعد به من نگاه كرد. از جوانی در خاطرم مانده بود كه نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
دكتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
غفور گفت: پیداش نمیشود.
دكتر باران گفت: اما...
غفور گفت: من ازش خواستم كه نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.
دكتر باران رو كرد به غفور:
ـ مگر قرار است همراهِ ما بیاید؟
ـ بهتر از این است كه اینجا تنها باشد.
ـ اما تو به ایران و سارا قول دادی.
ـ این روزها من ناچارم به خیلیها قول بدهم.
ـ اگر اتفاقی بیفتد چی؟
ـ گفتهام حق ندارد از جیپ بیاید بیرون.
دكتر باران گفت: چه بویی میآید!
غفور گفت: تمام خاكروبههایِ شهر را میآورند اینجا، پشتِ آن تپه.
غفور گفت: دارند خاكروبهها را میسوزانند.
دكتر باران كه دستمالی جلوِ دهنش گرفته بود گفت:
ـ روزی میرسد كه این شهر را هم باید بسوزانند. گَند و كثافت دارد از همه جاش بالا میرود.
غفور گفت: قرارمان همینجا دَمِ در بود.
دكتر باران گفت: اینجا كه كسی نیست. آن بابایی را كه من دیروز دیدمعقلش سرِ جاش نبود.
غفور
فرمان را آرام چرخاند و كنارِ دیوارِ كاهگِلی، در سراشیبی، ایستاد و
موتور را خاموش كرد. از تویِ داشبورد یك چراغِ دستی درآورد.
ـ من میروم تو.
دكتر باران گفت: تنها؟ صبر كن شاید پیداش شود.
غفور رو كرد به من و گفت:
ـ ادریس همراهم میآید.
دكتر باران گفت: بهتر است من بیایم.
ـ نه. شما باید همینجا بمانید و چشمتان به راه باشد.
سعدون گفت: بگذارید من بیایم.
غفور رویش را برگرداند و تویِ صورتِ سعدون گفت:
ـ تو همینجا میمانی و از سرِ جات تكان هم نمیخوری.
سعدون سرش را انداخت پایین.
غفور گفت: دكتر چراغت را از تو داشبورد در بیار. اگر كسی پیداش شد...
دكتر باران گفت: علامت میدهم.
غفور رو كرد به من:
ـ آمادهای؟
غفور
گفت: زمین لغزنده است، بپا نیفتی! اگر دكتر با چراغ علامت داد، بیمعطلی،
همان كاری را بكن كه من میكنم. یك دیوار آن جلو هست باید از روش بپریم. آن
طرفِ دیوار قبرستانِ مسیحیهاست. خوب، این هم ناصر گوژپشت.
غفور گفت: پدر آمرزیده تو كه قرار بود دَمِ در وایستی!
مردِ گوژپشت كه به من نگاه میكرد با صدایِ گرفتهای گفت:
ـ برفِ رویِ گورها را كنار میزدم.
ـ كسی كه این دور و اطراف نیست؟
ـ نه. همان طور كه گفتید بیشتر از دو ساعت است كه اینجا هستم. پرنده پَر نزده.
ـ باركالله به تو.
ـ همینجاست.
ـ مطمئنی كه همینجاست؟
ـ آره آقا. گفتم كه نیمهشبِ چهارشنبه بود. وقتی آمدند از تو كلبةخودم دیدمشان. بارِ اولشان كه نیست. منم بارِ اولم نیست.
خندید و دیدم كه دهنش چاله سیاهی است.
غفور گفت: كُلنگ را از دستِ آقا بگیر.
ـ معطلِ چی هستی؟
غفور آرام، طوری كه فقط من بشنوم، گفت:
ـ جرمِ ما مطابقِ قانون چیزی در حدّ طنابِ دار است.
دستهایم را چپاندم تویِ جیبهایِ بارانیم.
گفتم: این جا به همهجا شباهت دارد جز قبرستان.
گفتم: از كجا معلوم كه حماد این زیر باشد؟
غفور
گفت: من به سارا و ایران قول دادهام، همینطور به مادرشان. دعا كن حماد
این زیر باشد، والا مجبورم هرچه زمین این دور و اطراف هست بكنم.
ـ از كجا معلوم كه این دور و اطراف باشد؟
ـ مردههایِ بیكفن و دفن را میآورند اینجا.
بعد گفت: به هر قبرستان و امامزاده و زیارتگاهی كه در آنجا مُرده دفن میكنند سر زدهام.
یك لحظه دیدم كه چراغی، دَمِ دروازه، روشن و خاموش شد.
ـ انگار آنجا یك خبرهایی است.
غفور، به طرفِ دروازه، سر بر گرداند و گفت:
ـ دست نگهدار!
گوژپشت گفت: صفدر است.
غفور گفت: میشناسیش؟
ـ كلبهاش آن بالاست.
غفور
چراغِ دستی را به من داد و كُلنگ را از گوژپشت گرفت و شروع به كندنِ
زمین كرد. وقتی به نفسنفس افتاد كُلنگ را به گوژپشت داد.
گفتم: من هم میتوانم بِكَنم.
غفور گفت: من هم نباید بكنم. به اندازة كندنِ سی قبر بهش پول دادهام.
گفتم: از كجا پیداش كردی؟
ـ این آخرین امیدِ ماست. دَمِ چندین مردهشوی و گوركن و مردهخور و دلال را دیدهام تا به این بابا رسیدهام.
غفور گفت: چراغ را روشن كن.
چراغِ
دستی را روشن كردم و دایره كوچكِ نور را انداختم رویِ پلاستیك. غفور با
تیغه كاسه بیل خاكها را كنار میزد. بعد پلاستیك را گرفت و كشید. زانوانش
را رویِ زمین گذاشته بود و هنهنكنان خاك را باكاسه بیل و هر دو دستش
كنار میزد. سگ پوزهاش را در خاك فرو برده بود. غفور با آرنجش به گُردة سگ
زد و حیوان نالید و عقب رفت. آنقدر خاك و كلوخههایِ نرم را كنار زد تا
پنجه سیاه شده یك پا پیدا شد. چشمهایم را بستم و خواستم رویم را برگردانم
كه گردنم نچرخید. ماهیچه گردنم سفت شده بود. وقتی چشمهایم را باز كردم دو
پا، تا بالایِمچ، از زیرِ خاك پیدا بود. پایِ چپ را جورابی تا رویِ
قوزك پوشانده بود.
غفور گفت: نیست.
گفتم: چی؟
ـ باید پلاك یا شمارهای به مچِ پاش باشد.
ـ كی گفته؟
ـ متصدیِ متوفیاتِ پزشكیِ قانونی گفت.
گفتم: چه كار میكنی؟
گفت: همان كاری كه با آدمهایِ غشی
میكنند. عجب چاخانی است این بابا! میگفت با دستِ خودش جسدهایِ زیادی را
از زمینهایِ ایندور و اطراف درآورده.
ـ نكند تلف شود رویِ دستمان بماند. كاش دكتر باران را خبر میكردیم.
ـ نه. الان حالش جا میآید.
غفور گفت: پاشو. برو دَمِ در. نمیخواهد اینجا بمانی.
كمكش كردم تا سر پایش واایستاد. تلوتلوخوران به طرفِ دروازه راه افتاد. سگ همراهش رفت.
غفور گفت: تو هم برو ادریس.
ـ چرا؟
ـ تا همین جاش هم كافی است تا شبهات از كابوس پُر شود.
ـ اگر نمانم دچارِ عذابِ وجدان میشوم.
ـ بمان، اما نگاه نكن.
ـ چرا او را كفن نكردهاند؟
ـ برایِ آدمهایی مثلِ او آدابِ كفن و دفن را رعایت نمیكنند.
ـ از كجا معلوم كه خودِ حماد باشد؟
ـ باید صورتش را ببینم.
ـ چراغ را بده به من.
نور را رویِ سینه جسد انداختم. غفور آهِ بلندی كشید.
ـ خدایِ من!
ـ چی شده؟
خاكِ رویِ پیشسینهاش را كنار زد.
ـ میبینی!
ـ چی را؟
ـ پیرهنش صحیح و سالم است.
ـ خوب كه چی؟
با كفِ دستهایش خاكِ رویِ چهره جسد را كنار زد. خم شده بود رویِ او.
ـ پناه بر خدا!
ـ اثری از تیرِ خلاص هم نیست.
گلویم خشك شده بود و زبانم تویِ دهنم نمیگشت. دلم میخواست مینشستم رویِ زمین.
ـ انگار با ضربهای سنگین، با پتك یا سنگ، به سرش كوبیدهاند.
گفتم: شاید جسدِ حماد نباشد.
زیرِ لب گفت:
ـ خودش است.
ـ بگذار سعدون بیاید یك نظر او را ببیند.
ـ
خودِ حماد است. این پیرهنی كه تنِ اوست خودم از بندر براش آوردم.
سرجیبها و دكمههایِ صدفش را ببین! لنگهاش را خودم هم دارم. عیدِ سالِ
پیش، در آخرین باری كه ایران به دیدنش رفته بود، راضیشان كرده بود تا
پیرهن را به او بدهند.
ـ چه كار میكنی؟
ـ باید یك نشانی براشان ببرم تا باور كنند.
ـ مراقب باش زخمیاش نكنی!
ـ چرا خودِ پیرهن را براشان نمیبری؟
ـ بگذار خیال كنند كه او را با گلوله زدهاند. این طور كمتر درد میكشند. اگر پیرهن را براشان ببرم انگارِ یك بارِ دیگر حماد را كشتهایم.
گفت: یادت باشد این راز باید پیشِ من و تو بماند.
گفتم: چه رازی؟
گفت: نبودنِ جایِ گلوله رویِ پیرهنِ حماد.
به طرفِ دروازه راه افتاد. دلم میخواست فریاد بكشم. دكمه زیرِ یقهام را باز كردم و ریههایم را از هوایِ سرد انباشتم.