صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
داستان درگاهی پنجره نوشته زویا پیرزادبیوگرافی صمد بهرنگی خلاصه داستان سووشون نوشته سیمین دانشور ای همه هستی ز تو پیدا شده - نظامیزیر خاکستر  | حمید مصدقشعر تعبیر خواب سروده قیصر امین پوربيوگرافي حسين منزويداستان متشکرم-آنتوان چخوفحواي منسفر ايستگاه  |  قيصر امين پور
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 9 تعداد اعضا : 448 ● آمار بازدید بازدید امروز : 354 بازدید دیروز : 608 بازدید کننده ارمزو : 130 بازدید کننده دیروز : 244 گوگل امروز : 0 گوگل دیروز : 2 بازدید هفته : 2,053 بازدید ماه : 2,053 بازدید سال : 90,730 بازدید کلی : 1,488,435 ● اطلاعات شما آی پی : 13.58.219.21 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4626 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3931 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5385 arezootam
    داستان های طنز 7 3351 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2021 dorkman
    زوال 0 1300 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2370 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1613 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1520 editor
    زاویه دید در داستان 0 1719 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1186 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1313 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1236 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1530 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2486 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1298 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1420 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1435 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1344 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1219 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1748 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1623 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1158 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1232 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1504 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1334 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2129 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2480 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10327 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3180 editor

    داستان قارچ در جنگل (ایتالو کالوینو )

    admin
    5:31
    بازدید : 806

    قارچ در شهر

     

    ایتالو کالوینو

     

     

    وقتی باد از دور دست به شهری می وزد، هدیه های غریبی با خود می آورد که فقط جانهای حساس به آن پی می برند: مثل آنهایی که به سرماخوردگی موسمی دچارند و به محض آنکه گرده های گل نقاط دیگر به مشامشان می رسد، به عطسه می افتند.

    روزی، در شهری، بادی که از جهتی نامعلوم می وزید، هاگهایی با خود آورد و در حاشیه باغچه جدول خیابانی، قارچهایی جوانه زد. هیچ کس جز مارکو والدو که هر روز صبح، درست در همان محل، منتظر اتوبوس می ایستاد، متوجه روییدن آنها نشد.

    این مارکو والدو آدمی بود که چندان برای زندگی در شهر ساخته نشده بود: چراغهای راهنما، اعلانها، ویترینها، تابلوهای نئون و پوسترها که همه و همه محض جلب توجه مردم است، هرگز نگاهش را که گویی روی ماسه صحرا می لغزد به خود جلب نمی کرد. ولی در عوض، برگی نبود که بر شاخه ای زرد شود یا پری روی سفال شیروانی چسبیده باشد و او متوجه نشود، یا محال بود خرمگسی روی گرده اسبی، لانه موریانه ای درون تکه چوبی و پوست انجیری در پیاده رویی، از نظرش مخفی بمانند و او با تعقل در آنها به تغییر فصلها، نیازهای روح و ضعفهای وجودش پی نبرد.

    یک روز صبح، مارکووالدو منتظر اتوبوسی بود که او را به محل کارش می رساند، کاری که باربری در شرکتی به نام اسباو بود. نزدیک ایستگاه و در حاشیه خاک سخت و خشک جدولی که به درختکاری خیابان منتهی می شد، چیزی غیر عادی نظرش را جلب کرد. اطراف ریشه درختها، در بعضی نقاط، برجستگیهایی به نظرش رسید که جابجا باز شده بود و گیاهی سر از خاک بیرون زده بود.

    مارکووالدو برای آنکه بهتر ببیند، به بهانه بستن بند کفشش خم شد: بله، چیزی جز قارچ نبود. قارچهایی واقعی که درست در دل شهر درحال جوانه زدن بود! برای لحظه ای دنیای خاکستری، مسکینی که او را در برگرفته بود ناگهان به نظرش دنیایی سرشار از غنایم نهفته رسید. پس زندگی فقط دریافت اجرت روزانه کار قراردادی، پاداش، حق اولاد و بالا رفتن هزینه های روزمره نیست، بلکه هنوز هم می توان به دلخوشیهایی امیدوار بود.

    سر کار بیش از همیشه، حواسش پرت بود فکر می کرد درحالی که او آنجا، مشغول خالی کردن صندوقهاست، در دل زمین قارچهایی که فقط او از وجودشان باخبر است، در سکوت و به آهستگی، گوشت پرزدارشان با جذب شیره های زیرزمینی در حال رشدند و پوسته خاک را می شکافند. با خود گفت: «فقط کافی است یک شب باران ببارد تا روز بعد آماده چیدن باشد». و دل تو دلش نبود تا این خبر خوش را هرچه زودتر به گوش زن و فرزندانش برساند.

    بالاخره، هنگام صرف غذای مختصرشان، اعلام کرد: «خوب گوش کنید! هفته آینده یک املت قارچ حسابی می خوریم. قولش را از همین حالا می دهم» و سپس برای بچه های کوچک ترش که اصلا نمی دانستند قارچ چه چیزی می تواند باشد با آب و تاب از زیبایی انواع و مزه لذیذ و طرز پخت آن داد سخن داد، به حدی که توجه زنش دومیتیلا که تا آن لحظه خود را بی اعتنا و ناباور نشان داده بود، جلب شد.

    بچه ها پرسیدند: «این قارچها کجاست؟ به ما نمی گویی کجا درمی آید؟» با این سوال، مارکووالدو هیجانش را با سوءظنی به جا فروخورد و پیش خود فکر کرد: «اگر به آنها بگویم جایش کجاست آنها بلافاصله با یک مشت بچه های شرور محله برای یافتنش به راه می افتند و بعدش هم خبر در محله می پیچد و آخرش قارچها سر از قابلمه دیگران درمی آورد!» حالا نسبت به آن قارچها که با کشفشان قلبش مملو از عشق دنیا شده بود، احساس تملکی شدید حاکی از ترس و حسادت و بدبینی می کرد. به بچه هایش گفت: «جای قارچها را فقط و فقط من می دانم و وای به حالتان اگر در این باره یک کلمه از دهانتان بپرد.»

    صبح روز بعد، درحالی که به ایستگاه اتوبوس نزدیک می شد، خیلی دلواپس و نگران بود. به حاشیه باغچه که رسید خم شد و قارچها را دید که کمی رشد کرده بودند ولی نه خیلی زیاد، هنوز زیر خاک مخفی بودند. نفسی به راحتی کشید.

    مارکووالدو همان طور که خم شده بود، متوجه شد کسی پشت سرش ایستاده است. یک دفعه قد راست کرد و سعی کرد حالتی بی اعتنا به خود بگیرد. رفتگری که به جارویش تکیه داده بود، او را نگاه می کرد.

    این رفتگر که آن محله در محدوده کاری او بود، جوانی لنگ دراز و عینکی به نام آمادیجی بود. مارکووالدو از اول هم از او خوشش نمی آمد. شاید به خاطر آن عینکش بود که از پس آن با دقت آسفالت خیابان را در جست و جوی کوچک ترین نشانی از طبیعت می کاوید تا با ضربه های جارو آن را از روی زمین محو کند!

    آن روز شنبه، روز بی کاری مارکووالدو بود. او تا نیمه های روز با حالتی بی اعتنا در حول و حوش باغچه می پلکید و درحالی که از دور، رفتگر و قارچها را می پایید پیش خود حساب می کرد چه مدت زمان برای روییدن آنها لازم است.

    آن شب باران بارید. مثل دهقانانی که بعد از ماهها خشکسالی با شنیدن صدای اولین قطره های باران از خوشحالی از خواب می پرند، شاید در تمام شهر، مارکووالدو تنها کسی بود که از خواب بیدار شد و در جایش نشست. زن و بچه هایش را بیدار کرد و گفت: «باران، باران می بارد.» و بوی خاک مرطوب، کپک زده بیرون را بلعید.

    صبح روز بعد که یکشنبه بود، مارکووالدو سبدی از همسایه ها امانت گرفت و با بچه هایثس به طرف جدول خیابان دویدند. قارچها در سرجایشان ساقه راست کرده بودند، چترهایشان از خاک خیس فاصله گرفته بود. آنها فریادی از سر شوق کشیدند و شروع به چیدن قارچها کردند.

    میکلینو گفت: «بابا! آن آقا را ببین چقدر قارچ کنده است.» پدرش همین که سرش را بلند کرد آمادیجی را دید که پهلویش ایستاده بود و او هم سبدی پر از قارچ زیر بغل داشت.

    رفتگر به او گفت: «آه، شما هم قارچ می چینید. پس خوراکی است! من کمی چیدم ولی مطمئن نبودم خوراکی باشند. در آن یکی خیابان درشت ترش هم روییده است. خوب حالا که خیالم راحت شد، می روم به اقوامم که آنجا بر سر سمی بودن یا نبودنش بحث می کنند، خبر می دهم….» این را گفت، با عجله دور شد.

    مارکووالدو زبانش بند آمده بود: چطور ممکن است قارچهایی بزرگ تر از این قارچها روییده باشد و او متوجه نشده باشد. هرگز حتی تصورش را هم نکرده بود کس دیگری، مقابل چشمانش، قارچهایش را بچیند. لحظه ای از فرط خشم و غضب تقریبا خشکش زد. سپس همان طور که گاهی اوقات پیش می آید و با فروکش کردن این نوع هیجانات فردی جهشی سخاوتمندانه سر می زند، مارکووالدو، به مردم بسیاری که در آن ساعت روز در صف ایستگاه منتظر اتوبوس بودند و به علت رطوبت و نامعلوم بودن وضع هوا چتر به دست گرفته بودند، روکرد و با صدای بلند گفت: «آهای، شماها نمی خواهید امشب املت قارچ بخورید؟ بیایید اینجا ببینید کنار خیابان چی درآمده است! زود باشید دنبالم راه بیفتید! به همه تان می رسد!» آنگاه پشت سر آمادیجی که صفی به دنبالش راه افتاده بود، روان شد.

    به همه آنها قارچ رسید و چون سبد نداشتند آنها را در چترهای بازشان ریختند. یکیشان گفت: «چقدر خوب می شد همه امشب، دور هم شام می خوردیم!» ولی هرکس قارچهایش را برداشت و به طرف منزل خودش راه افتاد.

    اما، آنها خیلی زود، یعنی همان شب، دوباره یکدیگر را ملاقات کردند. در اتاق عمومی بیمارستان و پس از شستشوی معده که همه را از مسمومیت نجات داده بود; البته مسمومیتی که شدید نبود. چون مقدار قارچی که خورده بودند، خیلی کم بود.

    مارکووالدو، آمادیجی که تختهایشان کنار هم قرار داشت، نگاههای خصمانه ای رد و بدل می کردند.

     

    مطالب مرتبط
    باد ، باد خرداد | جواد پويان
    ماجراي مضحك آبي‌پوشان, نوشته تيه‌ري ژونكه , ترجمه احمد پرهيزي
    کاش اسمم آیدا بود | مریم یوشی زاده
    داستان نبش قبر؛ از محمد بهارلو
    داستان یك خاله‌ی بیچاره: ‌هاروكی موراكامی‌
    داستان مسابقهی گندهترین مردها
    گراکوس شکارگر داستانی از فرانتس کافکا
    پاکت ها داستانی از ریموند کارور
    داستان بی‌ریشه
    داستان من و احمد میرعلایی و قهقه خنده-اکبر سردوزامی
    ارسال دیدگاه
    کد امنیتی رفرش
    بلوک پایین
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS