برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید فغان که بخت من از خواب در نمیآید صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش که آب زندگیم در نظر نمیآید قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم درخت کام و مرادم به بر نمیآید مگر به روی دلارای یار ما ور نی به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید وز آن غریب بلاکش خبر نمیآید ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا ولی چه سود یکی کارگر نمیآید بسم حکایت دل هست با نسیم سحر ولی به بخت من امشب سحر نمیآید در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز بلای زلف سیاهت به سر نمیآید ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس کنون ز حلقه زلفت به در نمیآید
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه اندیشه این کار فراموشش باد آن که یک جرعه می از دست تواند دادن دست با شاهد مقصود در آغوشش باد پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد شاه ترکان سخن مدعیان میشنود شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت جان فدای شکرین پسته خاموشش باد چشمم از آینه داران خط و خالش گشت لبم از بوسه ربایان بر و دوشش باد نرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر بمهر بعالم سمر شود گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک بخون جگر شود خواهم شدن بمیکده گریان و داد خواه کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان اشد کز ان میانه یکی کارگر شود ای جان حدیث ما بر دلدار بار گو لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود از کیمیای مهر تو زر گشت روی من آری بیمن لطف شما خاک زر شود در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب یا رب مباد آنکه گدا معتبر شود بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی مقبول طبع مردم صاحب نظر شود آن سرکشی که در سر سرو بلند تست کی با تو دست کوته مادر کمر شود دین سرکشی که کنگره ی کاخ وصل را ست سرها بر آستانه ی او خاک در شود روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش روشکر کن مباد که از بد بتر شود ایدل صبور باش و مخور غم که عا قبت ین شام صبح گردد و این شب سحر شود حافظ چو نامه ی سر زلفش بدست تست دم درکش ارنه باد صبا را خبر شود
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست منت خاک درت بر بصری نیست که نیست ناظر روی تو صاحب نظرانند آری سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست من از این طالع شوریده برنجم ور نی بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست شیر در بادیه عشق تو روباه شود آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست آب چشمم که بر او منت خاک در توست زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست از وجودم قدری نام و نشان هست که هست ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبهء احزان شود روزی گلستان غم مخور این دلِ غمدیده حالش به شود دل بد مکن وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور گر بهار عمر باشد باز بر تختِ چمن چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور دور گردون گر دو روزی بر مرام ما نرفت دایماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور هان مشو نومید چون واقف نیی از سرّ غیب باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور ای دل ار سیلِ فنا بنیاد هستی برکند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور حالِ ما در فرقت جانان و ابرام رقیب جمله می داند خدایِ حال گردان غم مخور حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار تابوَد وِردت دعا و درسِ قرآن غم مخور
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد عالم از نالهء عشّاق مبادا خالی که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد پیر دُردی کش ما گرچه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطا پوش خدایی دارد محترم داردلم کاین مگس قند پرست تا هواگیر تو شد فّر همایی دارد از عدالت نبوددور گرش پرسد حال پادشاهی که به همسایه گدایی دارد اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد نغز گفت آن بت ترسا بچهء باده پرست شادی روی کسی خور که صفایی دارد خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند وز زبان تو تمنّای دعایی دارد
یارب این نو گل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشمِ حسودِ چمنش گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور دور باد آفتِ دورِ فلک از جان و تنش گر به سر منزلِ سلمی رسی ای باد صبا چشم دارم که سلامی برسانی ز منش به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه جای دلهای عزیز است به هم بر مزنش گو دلم حقِّ وفا با خط و خالت دارد محترم دار در آن طرّه عنبر شکنش در مقامی که به یادِ لب او می نوشند سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش عرض و مال از درِ میخانه نشاید اندوخت هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش هر که ترسد ز ملال اندوهِ عشقش نه حلال سرِ ما و قدش یا لبِ ما و دهنش شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است آفرین بر نفسِ دلکش و لطفِ سخنش