برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
خوب من چه میتوانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبلیام بود، كه طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر كس دیگری جای من بود چه میكرد؟ خوب منهم میبایست زندگی میكردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد چه میكردم؟
بديش اين بود که گلدستههاي مسجد بدجوري هوس بالارفتن را به کلة آدم ميزد. ما هيچ کدام کاري به کار گلدستهها نداشتيم؛ اما نميدانم چرا مدام توي چشممان بودند. توي کلاس که نشسته بودي و مشق ميکردي يا توي حياط که بازي ميکردي و مدير مدام پاپي ميشد و هي داد ميزد که «اگه آفتاب ميخواي اين ور، اگه سايه ميخواي اون ور.»
و آن وقت از آفتاب که به سمت سايه ميدويدي يا از سايه به طرف آفتاب، باز هم گلدستهها توي چشمت بود. يا وقتي عصرهاي زمستان ميخواستي آفتابه را آب کني و ته حياط، جلوي رديف مستراحها را در يک خط دراز بپاشي تا براي فردا صبح يخ ببندد و بعد وقتي که صبح ميآمدي و روي باريکة يخ سر ميخوردي و لازم نداشتي پيش پايت را نگاه کني و کافي بود که پاها را چپ و راست از هم باز کني و ميزان نگه شان بداري و بگذاري روي يخ تا آخر باريکه بکشاندت؛ يا وقتي ضمن سريدن، زمين ميخوردي و همان جور درازکش داشتي خستگي در ميکردي تا از نو بلند شوي و دورخيز کني براي دفعة بعد و در هر حال ديگر که بودي، مدام گلدستههاي مسجد توي چشمهات بود و مدام به کلهات ميزد که ازشان بالا بروي.
شب روضه هفتگی مان بود.و من تا پشت بام خانه را آب و جارو کردم ورخت خواب ها را انداختم ، هوا تاریک شده بود.و مستعمعین روضه آمده بودند.حیاطمان که تابستان ها دورش را با قالی های کناره مان فرش می کردیم و گلدان ها را مرتب دور حوضش می چیدیم، داشت پرمی شد.من کارم که تمام می شد ، توی تاریکی لب بام می نشستم و حیاط را تماشا می کردم .وقتی تابستان بود و روضه را توی حیاط می خواندیم ، این عادت من بود.آن شب هم مدتی توی حیاط را تماشاکردم.طوری نشسته بودم که سر و بدنم در تاریکی بود و من در روشنی حیاط ، مردم را که یکی یکی می آمدند و سرجای همیشگی خودشان می نشستند، تماشا می کردم. خوب یادم مانده است.باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می کرد ، آدم خیال می کرد می خندد ، آمد و سرجای همیشگی اش ، پای صندلی روضه خوان نشست.
ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو میگرفت، سلامم توی دهانم بود كه باز خورده فرمایشات شروع شد: ...
- بیا دستت را آب بكش، بدو سر پشتبون حولهی منو بیار.
عادتش این بود. چشمش كه به یك كداممان میافتاد شروع میكرد، به من یا مادرم یا خواهر كوچكم. دستم را زدم توی حوض كه ماهیها در رفتند و پدرم گفت:
- كره خر! یواشتر.
جلال الدین سادات آل احمد، معروف به جلال آل احمد، فرزند سید احمد حسینی طالقانی در محله سید نصرالدین از محله های قدیمی شهر تهران به دنیا آمد، او در سال 1302 پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده بود