صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
داستان  در یکی از همین تابستانها از امیر حسین چهلتنآینه شعری از فرشته صفری(سایتا)نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی-سعدیlمنزلی در دور دست | مهدی اخوان ثالثمصاحبه با مریم حیدر زادهدوستان شرح پریشانی من گوش کنید-وحشی بافقیپاکت ها داستانی از  ریموند کارور داستان«چشم شیشه ای» از صادق چوبکشعر مرد خکی-خسرو گلسرخیشعر کیمیای سبز-شفیعی کدکنی
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 7 تعداد اعضا : 448 ● آمار بازدید بازدید امروز : 41 بازدید دیروز : 218 بازدید کننده ارمزو : 29 بازدید کننده دیروز : 105 گوگل امروز : 4 گوگل دیروز : 2 بازدید هفته : 606 بازدید ماه : 606 بازدید سال : 89,283 بازدید کلی : 1,486,988 ● اطلاعات شما آی پی : 3.144.83.38 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4624 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3930 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5385 arezootam
    داستان های طنز 7 3350 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2021 dorkman
    زوال 0 1300 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2369 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1612 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1520 editor
    زاویه دید در داستان 0 1719 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1186 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1312 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1236 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1530 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2485 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1298 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1419 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1435 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1344 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1219 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1747 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1623 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1158 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1231 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1503 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1334 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2128 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2479 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10326 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3180 editor

    The Head

    voronwess
    1:06
    بازدید : 531

     

    گیر کرده بودم. لعنتی‌ها سرم را زنجیر کرده بودند به دیوار سنگی و سردِ سیاهچال و هیچ راه فراری نداشتم. زور زدن برای رهایی مساوی بود با از جا کنده شدنِ گوش‌هایم. در آن زنجیرهای چرک‌آلود و خبیث هم هیچ‌ نشانی از ترحم و سستی دیده نمی‌شد، انگار در عمر گذشته‌شان، چندان هم‌نشینی با رطوبت نداشته‌اند. همان‌جا در آن تاریکیِ مطلق سرم آویزان شده بود و آن قسمتِ ذهنم که دنبال راهی برای گریز می‌گشت، خاموشی اختیار کرده و خالی بود از سکنه‌ی هرگونه فکر و ایده‌ای.

     

    آن‌چنان سیاهی سیاهچال را فرا گرفته بود که حتی اگر کور می‌شدم، چشمانم تفاوتی احساس نمی‌کردند. سکوتِ کرکننده و تاریکیِ عذاب‌آور، دست به دست هم داده بودند تا سرم را آشیانه‌ی درد قرار دهند. دردی هولناک که نمی‌دانم از فشار زنجیرها بود و یا از سرنوشت شومی که بر وجودم چیره شده بود. دردی ناشناخته که از روحم تغذیه می‌کرد و سیری نداشت. دردی ناشی از حمله‌ی وحشیانه‌ی افکار بی‌پایان. افکاری که مانند کرم، در مغزم می‌لولیدند و تار و پودم را به فریاد وا می‌داشتند. افکار سرگیجه‌آوری از ندانسته‌ها. مغزم فریاد می‌زد و گله می‌کرد از این‌که تا کِی قرار است در این گور ِ تاریکی و سکوت، زندانی باشم. چه سرانجام کثیفی در انتظارم است و چه بلایی بر سرم نازل خواهد شد. افکار خودشان را به در و دیوار ِ ذهنم می‌کوبیدند و ناتوانی‌ام را آن‌چنان به رخم می‌کشیدند که ذره‌ذره‌ام از اندوه مچاله می‌شد. گیر کرده بودم... گیر کرده بودم در دنیایی بی در و پیکر.

     

    افکار آن‌چنان با داغی که به مغزم می‌زدند، تحت فشار قرارم دادند که دیگر نای تحمل نداشتم. می‌خواستم تمام آن کلماتی را که داشتند از درون نابودم می‌کردند، بالا بیاورم و خودم را از شرشان خلاص کنم. می‌خواستم چشمانم را از کاسه بیرون آورم تا راه برای هجوم‌شان به بیرون باز شود و مغز ِ لعنتی‌ام را تنها بگذارند. دیگر تحملم تمام شده بود، دهانم را باز و با تمام وجود شروع کردم به نعره زدن. می‌خواستم آنقدر نعره بزنم که مغزم منفجر شود و جمجمه‌ام را متلاشی کند تا افکار آشفته‌ام به سنگ‌های دیوار سیاهچال حمله‌ور شوند، نه دیواره‌ی سر من.

     

    نعره زدم، نعره‌ای گوش‌خراش و محکم که مطمئناً در گوش موش‌های سیاهچال هم، می‌پیچید و کنسرت رایگانی برای‌شان فراهم می‌کرد. نعره‌ای که سکوتِ بی‌رحمی را که خزیده بود در آغوشِ تاریکی، در هم شکست. و آن‌وقت بود که انگار، دل ِ سنگی سیاهچال اندکی به رحم آمد. آرام آرام نوری شروع به سوسو زدن کرد. انگار تاریکی در نبودِ همدم‌اش سکوت، در لانه‌اش خزیده بود تا زانوی غم به بغل بگیرد. نور ِ قرمز رنگ که از سقف سیاهچال می‌آمد، در مدت کوتاهی محیط را روشن کرد و با نوازش‌اش بر چشمانم، افکار ِ آشفته‌ام را اندکی رام کرد و آن تکاپوی دیوانه‌وار را پایان داد.

     

    نگاهی به کفِ تیره‌ی سیاهچال انداختم. و آن‌جا، روی آن زمین نفرین‌شده، چیزی افتاده بود که تمام آن آرامشی را که نور برای‌ام به ارمغان آورده بود، در یک آن طعمه‌ی خود و نیست و نابود کرد. روی آن زمینِ آغشته به خون و گل، من افتاده بودم. من ِ بدونِ سر. من با آن لباس‌های کهنه و پاره، با آن کالبدِ استخوانی و میانسال، ولی بدونِ چشم و گوش و مو و مغز، چرا که سری نبود که به آن‌ها پناه دهد. من... من ِ بدون سر... آرام و بی‌حرکت آنجا، میان آن کثافت‌ها، افتاده بودم، در حالی که سرم اینجا بود، روی دیوار، آویزان به زنجیرها. دیگر افکارم نای حمله و یورش هم نداشتند. افکارم مرده‌بودند... از حیرت. آن بلایی که قرار بود بر سرم نازل شود، نازل شده بود، هم بر سرم و هم بر بدنم. چنین صحنه‌ای، آنقدر از تصوراتم به دور بود... آن‌قدر برای مغزم بزرگ و عظیم‌الجثه بود... که در یک آن مرگ ناگهانی داد به افکارم. نمی‌توانستم بی‌اندیشم، حتی نمی‌توانستم نعره بزنم. تنها توانایی‌ِ باقی‌مانده در این سر ِ بی‌خانمانم، دیدن بود. دیدنِ بدنی که سال‌ها چسبیده و پابه‌پای سرم، با من بود.

     

    محوِ آن آشفته‌بازار، دهانم را ته باز کرده بودم، انگار می‌خواستم تمام آن نور ِ قرمز ِ بدشگون را ببلعم و به همان تاریکی برگردم که این وحشت را، از چشمانم پنهان کرده بود. غرق در دیوانگی و مدهوشی، موجی از گرما بر روی صورتم حس کردم و بعد از آن طعم شوری که در دهانم پیچید. خون بود، خونی که از سقف بر روی سرم ریخته شده بود و می‌خواست نقشی در روانی کردنِ بیشتر من ایفا کند. خون‌ را تف کردم بیرون اما فایده‌ای نداشت، آبشار خونی شروع شده بود که از این زنجیرهای ظالم هم لج‌باز تر بود.

     

    خونی که به سرعت در دهانم جمع شده بود را با فشار بیرون انداختم. خون بر روی بدنم پاشیده شد. هه... داشتم بر روی کالبدِ دوست‌داشتنی خودم خون تف می‌کردم، هیچ‌وقت آمدنِ چنین روزی را پیش‌بینی نکرده بودم. ذره‌های خون جا خوش کردند روی لباسِ سفیدِ کهنه‌ام. زل زده بودم بهشان، چرا که هیچ کارِ دیگری برای انجام دادن نداشتم. آبشار خون روی سرم جاری بود و من با کرختی و در حیرت از این همه بدبختی ِ ناگهانی، قطره‌های خونِ روی بدنم را می‌شمردم. و بعد، انگار که سیاهچال فکر می‌کرد امروز به اندازه‌ی کافی شادکام نشده‌ام، در مقابل چشمانِ غرقِ خونم، مهمانیِ دلپذیرِ دیگری برای‌ام دست‌و‌پا کرد. لاشه‌ی به گه کشیده شده‌ام، شروع به تکان خوردن کرد. از شدت ترس و گیجی چیزی نمانده بود به قهقهه بیفتم. من ِ سر اینجا آویزان و من ِ لاشه آنجا داشت جابه‌جا می‌شد و به آرامی خون را از روی لباسش پاک می‌کرد. در یک چشم‌به‌هم زدن از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. مات و مبهوت زل زده بودم به پیکر ِ متحرکم. حس می‌کردم دچارِ سرگیجه شده‌ام – اگر همچین حالتی برای یک سر ِ خالی ممکن بود.

     

    بدنِ بی‌سرم با قدم‌های سریع به سوی دری رفت که تا به حال آن همه حیرت اجازه نداده بود متوجه‌اش شوم. دری چوبی و خاک‌گرفته در انتهای سیاهچال که نیمه‌باز مانده و سایه‌اش روی زمین خزیده بود. بدنم در را به سرعت باز کرد، انگار عجله داشت. مسخره بود که من، سر ِ آن بدن، مرکز فرماندهی‌اش، هیچ ایده‌ای نداشتم که آن کالبدِ متحرکِ بی‌عقل، به کجا می‌رود و چه قصدی دارد.

     

    از سیاهچال بیرون رفت و در را باز گذاشت، نور ِ زردی داخل سیاهچال تابیده شد. و بعد من ماندم و نور قرمز و آبشار خونی که هم‌چنان روی سرم می‌ریخت. مغزم ساکت بود، خبری از افکار نبود. ته دلم امید داشتم که افکار مُرده، زنده شوند و دوباره سوراخ سنبه‌های مغزم را پر کنند، بهتر از این پوچی و بهت‌زدگی بود. چشمانم به نقطه‌ای نامعلوم در نور سرخ خیره شده بودند، ذهنم ساکت بود، وجودم در آتش و بدنم در بی‌خبری.

     

    زمان کش آمده بود، منتظر بودم، منتظر بدنم تا برگردد، تنها امیدی که برای‌ام باقی مانده بود تا به آن چنگ بزنم و این همه تیره‌بختی را تحمل کنم. ته دلم به خودم می‌قبولاندم که بدن که برگشت، اوضاع بهبود می‌یابد. با شیرینی ِ فریب، تلخی ِ سیاهچال را قابل چشیدن می‌کردم. لحظه‌ها سلانه سلانه، رو به جلو قدم برمی‌داشتند و به آهستگی وجودم را خراش می‌دادند. انگار راهروشان بودم و آن‌ها هم بی‌رحمانه پاهای‌ خنجری‌شان را روی‌ام می‌کشیدند.

     

    تا آن‌که بالاخره، پس از مدتی که به اندازه‌ی قرنی گذشت، بدنم از در سیاهچال داخل شد. پشتِ سرش دو بدن دیگر نیز آمدند که آن‌ها هم سر نداشتند. هرسه بی‌سر، کثیف و آغشته به خون بودند و چیزی همراه خود به داخل می‌کشیدند. جلوتر که آمدند متوجه شدم گاری‌ بزرگ قهوه‌ای بود با بدنه‌ی زنگ‌زده که درونش پُر بود از چوب‌های کوچک و بزرگ. سه بی‌سر، گاری را به آرامی و با خش‌خشی مور مور کننده، به وسط سیاهچال کشاندند. سپس شروع کردند به چیدن تمام آن چوب‌ها بر روی زمین. به سرعت و با حرکاتی منظم کار می‌کردند. اگر آن روز آن‌همه اتفاق خلاف عادت روی نمی‌داد، احتمالاً الان در شگفت بودم که قصدشان از این کار چیست. قطره‌های خون از سقف به روی چوب‌ها می‌ریخت و لک‌دارشان می‌کرد. و من با بی‌قراری در حال تماشا بودم و در دل آرزو می‌کردم که بدنم، به نوعی، متوجه‌ی من شود.

     

    کارشان با چوب‌ها که تمام شد، بشکه‌ای آوردند و محتویاتش را روی آن‌ها خالی کردند.

     

    و بعد مشعلی آوردند...

     

    در یک آن، چرخ‌دنده‌های ذهنم از شدت ترس و غافلگیری، دوباره به کار افتادند. دوباره دریای افکار سرازیر شد به برهوتِ مغزم. قطعاً می‌خواستند آن‌جا را آتش بزنند و در پی‌اش، من هم برای همیشه تباه می‌شدم. افکار ناامیدانه در ذهنم موج می‌زدند و زاری‌کنان به دنبال راهِ چاره‌ای می‌گشتند. خودشان را دیوانه‌وار از سویی به سوی دیگر پرتاب می‌کردند و می‌خواستند در آن وقتِ کم، به هر قیمتی که شده، کاری کنند. از شدتِ هجوم ناگهانی آن همه نگرانی و فکر، سرم به وزوز افتاده بود. چشمانم به سرعت از جایی به جای دیگر می‌رفتند و گوشه‌کنار را وارسی می‌کردند.

     

    بدن ِ خودم، پاره‌ی تنم، مشعل را به درون چوب‌ها انداخت.

     

    می‌خواستم فریاد بزنم، شیون کنم، نعره بکشم و هرطور شده وجودم را به آن کالبد تهی نشان بدهم. اما چه فایده که گوش‌های آن کالبد، نزد من بود. می‌خواستم با تمام وجود داد بکشم که احمق، چه کردی، چه بلایی سر خودمان آوردی... اما افسوس که سری نداشت نه برای دیدن و نه برای شنیدن و نه برای حس کردن. فقط بدنی بود بیهوده که با دست خود، داشت مرا به اعماق نابودی می‌کشاند.

     

    شراره‌های آتش داشتند به من ِ سر می‌رسیدند. آخرین چیزی که دیدم سه بی‌سر بود که به آرامی از سیاهچال خارج شدند و در را پشت سر خود بستند.

    مطالب مرتبط
    داستان نفتی نوشته ی صادق چوبک
    داستان یه چیز خاکستری نوشته ی صادق چوبک
    داستان روز اول قبر نوشته ی صادق چوبک
    داستان"نیت کن آزاد کن" از مهدی رضایی
    داستان «معجزه» از فرحناز شریفی
    داستان «مردی که از هوا آمد» از جعفر مدرس صادقی
    داستان « جاودان » از محمد علی جمالزاده
    داستان«چشم شیشه ای» از صادق چوبک
    داستان « اولنگ » از رضا خسروزاد
    پاچه خيزك | صادق چوبك
    ارسال دیدگاه
    کد امنیتی رفرش
    بلوک پایین
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS