برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
گیر کرده بودم. لعنتیها سرم را زنجیر کرده بودند به دیوار سنگی و سردِ سیاهچال و هیچ راه فراری نداشتم. زور زدن برای رهایی مساوی بود با از جا کنده شدنِ گوشهایم. در آن زنجیرهای چرکآلود و خبیث هم هیچ نشانی از ترحم و سستی دیده نمیشد، انگار در عمر گذشتهشان، چندان همنشینی با رطوبت نداشتهاند. همانجا در آن تاریکیِ مطلق سرم آویزان شده بود و آن قسمتِ ذهنم که دنبال راهی برای گریز میگشت، خاموشی اختیار کرده و خالی بود از سکنهی هرگونه فکر و ایدهای. آنچنان سیاهی سیاهچال را فرا گرفته بود که حتی اگر کور میشدم، چشمانم تفاوتی احساس نمیکردند. سکوتِ کرکننده و تاریکیِ عذابآور، دست به دست هم داده بودند تا سرم را آشیانهی درد قرار دهند. دردی هولناک که نمیدانم از فشار زنجیرها بود و یا از سرنوشت شومی که بر وجودم چیره شده بود. دردی ناشناخته که از روحم تغذیه میکرد و سیری نداشت. دردی ناشی از حملهی وحشیانهی افکار بیپایان. افکاری که مانند کرم، در مغزم میلولیدند و تار و پودم را به فریاد وا میداشتند. افکار سرگیجهآوری از ندانستهها. مغزم فریاد میزد و گله میکرد از اینکه تا کِی قرار است در این گور ِ تاریکی و سکوت، زندانی باشم. چه سرانجام کثیفی در انتظارم است و چه بلایی بر سرم نازل خواهد شد. افکار خودشان را به در و دیوار ِ ذهنم میکوبیدند و ناتوانیام را آنچنان به رخم میکشیدند که ذرهذرهام از اندوه مچاله میشد. گیر کرده بودم... گیر کرده بودم در دنیایی بی در و پیکر. افکار آنچنان با داغی که به مغزم میزدند، تحت فشار قرارم دادند که دیگر نای تحمل نداشتم. میخواستم تمام آن کلماتی را که داشتند از درون نابودم میکردند، بالا بیاورم و خودم را از شرشان خلاص کنم. میخواستم چشمانم را از کاسه بیرون آورم تا راه برای هجومشان به بیرون باز شود و مغز ِ لعنتیام را تنها بگذارند. دیگر تحملم تمام شده بود، دهانم را باز و با تمام وجود شروع کردم به نعره زدن. میخواستم آنقدر نعره بزنم که مغزم منفجر شود و جمجمهام را متلاشی کند تا افکار آشفتهام به سنگهای دیوار سیاهچال حملهور شوند، نه دیوارهی سر من. نعره زدم، نعرهای گوشخراش و محکم که مطمئناً در گوش موشهای سیاهچال هم، میپیچید و کنسرت رایگانی برایشان فراهم میکرد. نعرهای که سکوتِ بیرحمی را که خزیده بود در آغوشِ تاریکی، در هم شکست. و آنوقت بود که انگار، دل ِ سنگی سیاهچال اندکی به رحم آمد. آرام آرام نوری شروع به سوسو زدن کرد. انگار تاریکی در نبودِ همدماش سکوت، در لانهاش خزیده بود تا زانوی غم به بغل بگیرد. نور ِ قرمز رنگ که از سقف سیاهچال میآمد، در مدت کوتاهی محیط را روشن کرد و با نوازشاش بر چشمانم، افکار ِ آشفتهام را اندکی رام کرد و آن تکاپوی دیوانهوار را پایان داد. نگاهی به کفِ تیرهی سیاهچال انداختم. و آنجا، روی آن زمین نفرینشده، چیزی افتاده بود که تمام آن آرامشی را که نور برایام به ارمغان آورده بود، در یک آن طعمهی خود و نیست و نابود کرد. روی آن زمینِ آغشته به خون و گل، من افتاده بودم. من ِ بدونِ سر. من با آن لباسهای کهنه و پاره، با آن کالبدِ استخوانی و میانسال، ولی بدونِ چشم و گوش و مو و مغز، چرا که سری نبود که به آنها پناه دهد. من... من ِ بدون سر... آرام و بیحرکت آنجا، میان آن کثافتها، افتاده بودم، در حالی که سرم اینجا بود، روی دیوار، آویزان به زنجیرها. دیگر افکارم نای حمله و یورش هم نداشتند. افکارم مردهبودند... از حیرت. آن بلایی که قرار بود بر سرم نازل شود، نازل شده بود، هم بر سرم و هم بر بدنم. چنین صحنهای، آنقدر از تصوراتم به دور بود... آنقدر برای مغزم بزرگ و عظیمالجثه بود... که در یک آن مرگ ناگهانی داد به افکارم. نمیتوانستم بیاندیشم، حتی نمیتوانستم نعره بزنم. تنها تواناییِ باقیمانده در این سر ِ بیخانمانم، دیدن بود. دیدنِ بدنی که سالها چسبیده و پابهپای سرم، با من بود. محوِ آن آشفتهبازار، دهانم را ته باز کرده بودم، انگار میخواستم تمام آن نور ِ قرمز ِ بدشگون را ببلعم و به همان تاریکی برگردم که این وحشت را، از چشمانم پنهان کرده بود. غرق در دیوانگی و مدهوشی، موجی از گرما بر روی صورتم حس کردم و بعد از آن طعم شوری که در دهانم پیچید. خون بود، خونی که از سقف بر روی سرم ریخته شده بود و میخواست نقشی در روانی کردنِ بیشتر من ایفا کند. خون را تف کردم بیرون اما فایدهای نداشت، آبشار خونی شروع شده بود که از این زنجیرهای ظالم هم لجباز تر بود. خونی که به سرعت در دهانم جمع شده بود را با فشار بیرون انداختم. خون بر روی بدنم پاشیده شد. هه... داشتم بر روی کالبدِ دوستداشتنی خودم خون تف میکردم، هیچوقت آمدنِ چنین روزی را پیشبینی نکرده بودم. ذرههای خون جا خوش کردند روی لباسِ سفیدِ کهنهام. زل زده بودم بهشان، چرا که هیچ کارِ دیگری برای انجام دادن نداشتم. آبشار خون روی سرم جاری بود و من با کرختی و در حیرت از این همه بدبختی ِ ناگهانی، قطرههای خونِ روی بدنم را میشمردم. و بعد، انگار که سیاهچال فکر میکرد امروز به اندازهی کافی شادکام نشدهام، در مقابل چشمانِ غرقِ خونم، مهمانیِ دلپذیرِ دیگری برایام دستوپا کرد. لاشهی به گه کشیده شدهام، شروع به تکان خوردن کرد. از شدت ترس و گیجی چیزی نمانده بود به قهقهه بیفتم. من ِ سر اینجا آویزان و من ِ لاشه آنجا داشت جابهجا میشد و به آرامی خون را از روی لباسش پاک میکرد. در یک چشمبههم زدن از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. مات و مبهوت زل زده بودم به پیکر ِ متحرکم. حس میکردم دچارِ سرگیجه شدهام – اگر همچین حالتی برای یک سر ِ خالی ممکن بود. بدنِ بیسرم با قدمهای سریع به سوی دری رفت که تا به حال آن همه حیرت اجازه نداده بود متوجهاش شوم. دری چوبی و خاکگرفته در انتهای سیاهچال که نیمهباز مانده و سایهاش روی زمین خزیده بود. بدنم در را به سرعت باز کرد، انگار عجله داشت. مسخره بود که من، سر ِ آن بدن، مرکز فرماندهیاش، هیچ ایدهای نداشتم که آن کالبدِ متحرکِ بیعقل، به کجا میرود و چه قصدی دارد. از سیاهچال بیرون رفت و در را باز گذاشت، نور ِ زردی داخل سیاهچال تابیده شد. و بعد من ماندم و نور قرمز و آبشار خونی که همچنان روی سرم میریخت. مغزم ساکت بود، خبری از افکار نبود. ته دلم امید داشتم که افکار مُرده، زنده شوند و دوباره سوراخ سنبههای مغزم را پر کنند، بهتر از این پوچی و بهتزدگی بود. چشمانم به نقطهای نامعلوم در نور سرخ خیره شده بودند، ذهنم ساکت بود، وجودم در آتش و بدنم در بیخبری. زمان کش آمده بود، منتظر بودم، منتظر بدنم تا برگردد، تنها امیدی که برایام باقی مانده بود تا به آن چنگ بزنم و این همه تیرهبختی را تحمل کنم. ته دلم به خودم میقبولاندم که بدن که برگشت، اوضاع بهبود مییابد. با شیرینی ِ فریب، تلخی ِ سیاهچال را قابل چشیدن میکردم. لحظهها سلانه سلانه، رو به جلو قدم برمیداشتند و به آهستگی وجودم را خراش میدادند. انگار راهروشان بودم و آنها هم بیرحمانه پاهای خنجریشان را رویام میکشیدند. تا آنکه بالاخره، پس از مدتی که به اندازهی قرنی گذشت، بدنم از در سیاهچال داخل شد. پشتِ سرش دو بدن دیگر نیز آمدند که آنها هم سر نداشتند. هرسه بیسر، کثیف و آغشته به خون بودند و چیزی همراه خود به داخل میکشیدند. جلوتر که آمدند متوجه شدم گاری بزرگ قهوهای بود با بدنهی زنگزده که درونش پُر بود از چوبهای کوچک و بزرگ. سه بیسر، گاری را به آرامی و با خشخشی مور مور کننده، به وسط سیاهچال کشاندند. سپس شروع کردند به چیدن تمام آن چوبها بر روی زمین. به سرعت و با حرکاتی منظم کار میکردند. اگر آن روز آنهمه اتفاق خلاف عادت روی نمیداد، احتمالاً الان در شگفت بودم که قصدشان از این کار چیست. قطرههای خون از سقف به روی چوبها میریخت و لکدارشان میکرد. و من با بیقراری در حال تماشا بودم و در دل آرزو میکردم که بدنم، به نوعی، متوجهی من شود. کارشان با چوبها که تمام شد، بشکهای آوردند و محتویاتش را روی آنها خالی کردند. و بعد مشعلی آوردند... در یک آن، چرخدندههای ذهنم از شدت ترس و غافلگیری، دوباره به کار افتادند. دوباره دریای افکار سرازیر شد به برهوتِ مغزم. قطعاً میخواستند آنجا را آتش بزنند و در پیاش، من هم برای همیشه تباه میشدم. افکار ناامیدانه در ذهنم موج میزدند و زاریکنان به دنبال راهِ چارهای میگشتند. خودشان را دیوانهوار از سویی به سوی دیگر پرتاب میکردند و میخواستند در آن وقتِ کم، به هر قیمتی که شده، کاری کنند. از شدتِ هجوم ناگهانی آن همه نگرانی و فکر، سرم به وزوز افتاده بود. چشمانم به سرعت از جایی به جای دیگر میرفتند و گوشهکنار را وارسی میکردند. بدن ِ خودم، پارهی تنم، مشعل را به درون چوبها انداخت. میخواستم فریاد بزنم، شیون کنم، نعره بکشم و هرطور شده وجودم را به آن کالبد تهی نشان بدهم. اما چه فایده که گوشهای آن کالبد، نزد من بود. میخواستم با تمام وجود داد بکشم که احمق، چه کردی، چه بلایی سر خودمان آوردی... اما افسوس که سری نداشت نه برای دیدن و نه برای شنیدن و نه برای حس کردن. فقط بدنی بود بیهوده که با دست خود، داشت مرا به اعماق نابودی میکشاند. شرارههای آتش داشتند به من ِ سر میرسیدند. آخرین چیزی که دیدم سه بیسر بود که به آرامی از سیاهچال خارج شدند و در را پشت سر خود بستند.