برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
اگر اين سه روز در اواخر خرداد تعطيل ميشد، وقتي كه امتحانات بچه ها تمام شده بود و مدرسهها تعطيل بودند، شهرك ساحلي از جمعيت موج ميزد . روزها ماشينهاي شيك گران قيمت با رنگهاي متاليك و برق آفتاب روي سپرهايشان در دو سه خيابان اصلي و بولوار شهرك بالا و پايين مي رفتند و شبها آدمها با شيكترين و خوش دوختترين لباس، از معروف ترين ماركها و پوستهاي سفيد و شاداب زير آلاچيقهايي كه كنار ساحل ساخته بودند با قهوه و شكلات خارجي و پيتزا و جوجهكباب پذيرايي ميشدند...
چهار سال. بله، درست چهار سال يعني هزار و چهارصد و شصت روز گذشته بود. آدريان تك تك اين روزها را شمرده بود، با اين اميد كه شايد در انتهاي تونل زندگيش اندكي روشنايي پديدار شود. اما اين انتظار بيهوده بود و حتي اوضاع بدتر از پيش هم مي شد. هر چند در حرف آسان به نظر ميرسيد، او مي كوشيد عزت نفس خود را حفظ كند. روزهاي اول حقوق بيكاري او را زنده نگه مي داشت. اجاره خانه، همبرگري كه اول صبح مي بلعيد، يك پاكت سيگار، جورابي نو و به ندرت يك جفت كفش، چيزي از پولها باقي نمي گذاشت. آن وقت گيوتين «حقوق تمام شد» فرود ميآمد. آدريان صفير تيغه تيزش را پشت گوشهايش به وضوح مي شنيد. بدين ترتيب نسيه گرفتن از سرژ خپله كه پولهايش به جانش بسته بود، شروع مي شد...
محبوبه گشت توی کیفش پی چیزی. خرت و پرت ها را زیر و رو کرد. بوی عطر و پودر می آمد. قوطی کبریت را برداشت. سرش را کج کرد. قوطی را تکان داد. زیپ کیف را بست. لبخند زد. روی گونه هایش چال افتاد. گفت: چه خبر؟ کبریت سوخته را انداخت تو نعلبکی قهوه اش. گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد. چیزی هم ننوشتم. فکرهای مزخرف می کردم. فکرهای بی سر و ته. گفت: چی مثلا؟ گفتم: دنیا مثل یک اتوبوس پره یا خودت را می چپانی بین جمعیت و جا می شوی یا هولت می دهند بیرون، می افتی و دیگر نمی توانی بلند شوی.
من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آنها جدا میشدم كه غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت:
ـ تو هم همراهِ ما بیا.
دكتر باران به غفور و بعد به من نگاه كرد. از جوانی در خاطرم مانده بود كه نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
دكتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
غفور گفت: پیداش نمیشود.
دكتر باران گفت: اما...
غفور گفت: من ازش خواستم كه نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.
وقتی باد از دور دست به شهری می وزد، هدیه های غریبی با خود می آورد
که فقط جانهای حساس به آن پی می برند: مثل آنهایی که به سرماخوردگی موسمی دچارند و
به محض آنکه گرده های گل نقاط دیگر به مشامشان می رسد، به عطسه می افتند. روزی، در شهری، بادی که از جهتی نامعلوم می وزید، هاگهایی با خود
آورد و در حاشیه باغچه جدول خیابانی، قارچهایی جوانه زد. هیچ کس جز مارکو والدو که
هر روز صبح، درست در همان محل، منتظر اتوبوس می ایستاد، متوجه روییدن آنها نشد. این مارکو والدو آدمی بود که چندان برای زندگی در شهر ساخته نشده
بود: چراغهای راهنما، اعلانها، ویترینها، تابلوهای نئون و پوسترها که همه و همه
محض جلب توجه مردم است، هرگز نگاهش را که گویی روی ماسه صحرا می لغزد به خود جلب
نمی کرد. ولی در عوض، برگی نبود که بر شاخه ای زرد شود یا پری روی سفال شیروانی
چسبیده باشد و او متوجه نشود، یا محال بود خرمگسی روی گرده اسبی، لانه موریانه ای
درون تکه چوبی و پوست انجیری در پیاده رویی، از نظرش مخفی بمانند و او با تعقل در
آنها به تغییر فصلها، نیازهای روح و ضعفهای وجودش پی نبرد...
مادربزرگ ایگناتیا تعریف میکرد:
عاشق مردی بودم به اسم کاتبرت. وای، از آن مردها بود که واقعن میتوانند بخورند.
میتوانست بنشیند پشت میز و جلوش یک ران گوزن، یک مرغ کامل، دو یا سه تا گلوی نان،
یا یک سطل پر از ترب و شش تا ذرت، یا یک گونی هویج خام بگذارند. در کل زیاد
میخورد، بعد میرفت و روی زمین کار میکرد. خیلی گنده بود، اما ماهیچههاش مثل
سنگ سفت بود، نه که چاقالو باشد. من را برمیداشت و مینشاند روی پاهاش و اذیتم
میکرد. به من میگفت :"حیوون کوچولوی من". قرار بود با کاتبرت ازدواج
کنم اما هردفعه چون خواهرهاش پُرِش میکردند، تاریخ ازدواجمان میافتاد عقب. بهش
گفته بودند که من دنبال پولش هستم، که من زمینهاش را میخواهم، تازه، گفته بودند
که من با شیطان خوابیدهام. که فقط همین آخریش راست بود. کشیشمان گفته بود: هرکدام از ما دوتا
فرشته داریم: یکی فرشتهی محافظ و فرشتهی دیگر فرشتهی گمراهی ماست٬ و گفته بود:
فرشتهی دومی سعی میکند خودش را به جای اولی جا بزند. اینطور بود که فهمیدم توی
دامش افتادهام. یک مرد آبی شبها توی خوابم به دیدن من میآمد – نیم تنهی آبی،
پیرهن آبی، کروات آبی، کفشهای آبی، اما کلاه نداشت. موها و چشمهاش سیاه بود.
پوست نرمش قهوهایِ پوست تخم مرغی بود و هیچ لک و پک هم نداشت. تمام لباسهای
آبیش را در میآورد و میانداخت پایین پای من. حتا آلت لذتش هم – به من نخند –
انگار که توی جوهر خوشرنگی فرورفته باشد، آبی بود و سرش همرنگ نیمه شب بود. من
قربان صدقهاش میرفتم و بعد، تمام شب کنارش میخوابیدم. میفهمی که چه میگویم.
صبح، وقت بیدار شدن به خاطر کارهایی که در طول شب کرده بودم، مثل مریضها بودم،
اما شب بعد، دوباره همان ماجرا اتفاق میافتاد. نمیتوانستم جلوش را بگیرم،
شیرینترین حرفها را به من میزد، انگار که یک فرشتهی مهربان بود. اما هرچه که
انجام میداد مثل جادوی سیاهی بر من مینشست. ... لطفا برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید.
دو پسر روی دیوار بندرگاه
نشسته بودند و تاس بازی می کردند . مردی روی پله های یادمان روزنامه می خواند ، بر
آسوده در سایهء پهلوانی که شمشیرش را در هوا جولان می داد . دخترش سطلش را دم چشمه
آب می کرد . میوه فروشی کنار بساطش دراز کشیده بود و خیره به دریاچه نگاه می کرد .
ازمیان پنجرهء گشوده و از لای درزهای در کافه ای ، می شد دومرد را آن ته دید که
شراب می نوشیدند . کافه چی سرمیزی در جلو نشسته بود و چرت می زد . کرجیی خموشانه
به سوی بندرگاه کوچک راه می سپرد ، پنداری به وسایلی نادیدنی روی آب رانده می شود
. مردی با پیرهن آبی کرجی بر ساحل پیاده شد و طناب را در حلقه انداخت . پشت سر
کرجی بان دومرد دیگر ، کتهای فراک مشکی به تن با دکمه های نقره ای بر آنها ،
تابوتی را حمل می کردند که در آن ، زیرپارچهء ابریشمی گل نگار و شرابه دار ، مردی
ظاهراً درازکشیده بود . روی اسکله هیچ کس پروای
نوآمدگان رانداشت ؛ حتا وقتی آن دو تابوت را بر زمینی گذاشتند و منتظر کرجی بان
ماندند که هنوز مشغول طناب بستن بود،هیچ کس نزدیک نرفت ، هیچ کس چیزی ازشان نپرسید
، هیچ کسی نگاهی پرس و جو گرانه بهشان نینداخت .
پاکت ها
ریموند کارور ترجمه : مصطفی مستور یکی از روزهای گرم و
مرطوب است. من از پنجرهی اتاقام در هتل میتوانم بیشتر قسمتهای شهر
میدوسترن(1) را ببینم. میتوانم چراغهای بعضی ساختمانها را که روشن میشوند، دود
غلیظی را که از دودکشهای بلند بالا میروند، ببینم. کاش مجبور نبودم به این
چیزها نگاه کنم. میخواهم داستانی را برای
شما نقل کنم که سال قبل وقتی توقفی در ساکرامنتو داشتم، پدرم برایم تعریف کرد.
مربوط به وقایعی است که دو سال قبل از آن پدرم را درگیر کرده بود. آن موقع هنوز
او و مادرم از هم طلاق نگرفته بودند. من کتاب فروشام.
نمایندگی یک سازمان معروف تولید کتابهای درسی را دارم که دفتر مرکزیاش در شیکاگو
است. محدودهی کاری من ایلینویز، بخش هایی از آیووا و ویسکانسین است. وقتی در
اتحادیهی ناشران کتاب غرب کشور در لوسآنجلس شرکت کرده بودم فرصتی دست داد تا چند
ساعتی پدرم را ملاقات کنم. از وقتی از هم طلاق گرفته بودند ندیده بودماش، منظورم
را که میفهمید. آدرساش را از توی کیف جیبیام بیرون آوردم و بهاش تلگراف زدم.
صبح روز بعد وسایلام را به شیکاگو فرستادم و سوار هواپیمایی به مقصد ساکرامنتو
شدم. دقیقهای طول نکشید که
شناختماش. جایی که همه ایستاده بودند، ـ میشود گفت پشت در ورودیـ ایستاده بود.
با موهای سفید، عینکی بر چشم و شلوار بشوی و بپوش قهوهای رنگ.
بیریشه از
نیکلای هایتوف از من میپرسی اسمم
چیست... از لطفت متشکرم. الان درست یکسال است که در شهر زندگی میکنم و تقریباً هر
روز میآیم و روی همین نیمکت مینشینم، اما هیچوقت نشد که کسی اسم مرا بپرسد؛ بلی،
هیچکس! تو اول کسی هستی که اسم مرا میپرسی و من از این بابت از تو تشکر میکنم.
خدا تو را به حال و روز من نیندازد! نه خیال کنی که گرسنهام
یا تشنهام. حتی برای من همه چیز به بهترین وجهی فراهم است و به قول معروف کار و
بارم از هر جهت سکه است: دخترم به شوهر رفته و چه
شوهر خوبی! بچهای هم دارد که به حمدالله صحیح و سالم است. شوهرش رئیس یک مزرعه
اشتراکی است و با هم در ییلاق زندگی میکنند. پسرم در وزارتخانهای کار میکند و
شغل مهمی دارد که خرش میرود. مهندس است و دیپلمی دارد به پهنای ملافه. اتومبیلی
هم با راننده در اختیار دارد. زنش هم پزشک است. در خانه حمامی با دوش و وان چینی
دارند که بیا و ببین! بنابراین من هیچ کمبودی از لحاظ خورد و خوراک ندارم. اتاق
قشنگی هم تنها در اختیار من گذاشتهاند که در آن میخوابم و مینشینم و تختخوابی
هم با رختخواب خوب و تمیز دارم. اما من در آن اتاق احساس راحتی و خوشی نمیکنم. در
اینجا اوضاع نه تنها بر وفق مراد نیست بلکه حالم روز به روز بدتر هم میشود: اشتها
ندارم؛ به زحمت خوابم میبرد و همیشه فکرهای عجیب و غریب میکنم و وقتی هم از حال
و روز خودم با کسی درددل میکنم میگویند یارو دیوانه است.