صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
داستان سه قطره خون-صادق هدایتشعر«سپیده عشق» -فروغ فرخزادهمه شاهکار است گفتارهایم(مهدی حمیدی)lمنزلی در دور دست | مهدی اخوان ثالثدستور زبان عشق |  قيصر امين پور شعر آّب در سماور کهنه از سلمان هراتیشکار و شکارچیانداستان دو طوطی از ابراهیم گلستانبیوگرافی سیمین دانشور شعر کوته نظر از پروین اعتصامی
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 3 تعداد اعضا : 446 ● آمار بازدید بازدید امروز : 135 بازدید دیروز : 612 بازدید کننده ارمزو : 73 بازدید کننده دیروز : 169 گوگل امروز : 1 گوگل دیروز : 118 بازدید هفته : 1,705 بازدید ماه : 1,119 بازدید سال : 64,223 بازدید کلی : 1,461,928 ● اطلاعات شما آی پی : 18.223.119.17 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4555 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3897 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5371 arezootam
    داستان های طنز 7 3319 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2009 dorkman
    زوال 0 1292 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2364 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1600 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1513 editor
    زاویه دید در داستان 0 1711 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1181 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1300 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1232 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1522 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2478 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1292 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1411 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1429 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1339 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1216 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1739 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1618 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1155 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1226 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1499 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1331 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2116 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2472 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10318 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3172 editor

    باد ، باد خرداد | جواد پويان

    admin
    6:29
    بازدید : 717

    باد ، باد خرداد | جواد پويان

    اگر اين سه روز در اواخر خرداد تعطيل مي‌شد، وقتي كه امتحانات بچه ها تمام شده بود و مدرسه‌ها تعطيل بودند، شهرك ساحلي از جمعيت موج مي‌زد . روزها ماشينهاي شيك گران قيمت با رنگهاي متاليك و برق آفتاب روي سپرهايشان در دو سه خيابان اصلي و بولوار شهرك بالا و پايين مي رفتند و شبها آدمها با شيكترين و خوش دوخت‌ترين لباس، از معروف ترين ماركها و پوستهاي سفيد و شاداب زير آلاچيق‌هايي كه كنار ساحل ساخته بودند با قهوه و شكلات خارجي و پيتزا و جوجه‌‌كباب پذيرايي مي‌شدند...

    ماجراي مضحك آبي‌پوشان, نوشته تيه‌ري ژونكه , ترجمه احمد پرهيزي

    admin
    6:35
    بازدید : 780

    چهار سال. بله، درست چهار سال يعني هزار و چهارصد و شصت روز گذشته بود. آدريان تك تك اين روزها را شمرده بود، با اين اميد كه شايد در انتهاي تونل زندگيش اندكي روشنايي پديدار شود. اما اين انتظار بيهوده بود و حتي اوضاع بدتر از پيش هم مي شد. هر چند در حرف آسان به نظر مي‌رسيد، او مي كوشيد عزت نفس خود را حفظ كند. روزهاي اول حقوق بيكاري او را زنده نگه مي داشت. اجاره خانه، همبرگري كه اول صبح مي بلعيد، يك پاكت سيگار، جورابي نو و به ندرت يك جفت كفش، چيزي از پول‌ها باقي نمي گذاشت. آن وقت گيوتين «حقوق تمام شد» فرود مي‌آمد. آدريان صفير تيغه تيزش را پشت گوش‌هايش به وضوح مي شنيد. بدين ترتيب نسيه گرفتن از سرژ خپله كه پول‌هايش به جانش بسته بود، شروع مي شد...

    کاش اسمم آیدا بود | مریم یوشی زاده

    admin
    4:33
    بازدید : 1038

    محبوبه گشت توی کیفش پی چیزی. خرت و پرت ها را زیر و رو کرد. بوی عطر و پودر می آمد. قوطی کبریت را برداشت. سرش را کج کرد. قوطی را تکان داد. زیپ کیف را بست. لبخند زد. روی گونه هایش چال افتاد. گفت: چه خبر؟ کبریت سوخته را انداخت تو نعلبکی قهوه اش. گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد. چیزی هم ننوشتم. فکرهای مزخرف می کردم. فکرهای بی سر و ته. گفت: چی مثلا؟ گفتم: دنیا مثل یک اتوبوس پره یا خودت را می چپانی بین جمعیت و جا می شوی یا هولت می دهند بیرون، می افتی و دیگر نمی توانی بلند شوی.

    داستان نبش قبر؛ از محمد بهارلو

    admin
    13:37
    بازدید : 966



    من از هیچ چیز خبر نداشتم. آخرِ شب بود و داشتم از آن‌ها جدا می‌شدم كه غفور دست انداخت زیر بازویم و آرام گفت:
    ـ تو هم همراه‌ِ ما بیا.
    دكتر باران به غفور و بعد به من نگاه كرد. از جوانی در خاطرم مانده بود كه نباید در این جور مواقع چیزی بپرسم.
    دكتر باران گفت: شاید موسی پیداش شود.
    غفور گفت: پیداش نمی‌شود.
    دكتر باران گفت: اما...
     غفور گفت: من ازش خواستم كه نیاید. درست نیست او را بیش از این در خطر بیندازیم.

    داستان یك خاله‌ی بیچاره: ‌هاروكی موراكامی‌

    admin
    13:34
    بازدید : 762



     
    همه چیز در یك بعد از ظهر بسیار زیبای روز یكشنبه در ماه ژوئیه شروع شد؛ درست همان اولین یكشنبة ماه ژوئیه. دو سه تكه ابر سفید و كوچك در دوردست آسمان مانند علائم سجاوندی بودند كه با دقت بسیار نوشته شده باشند. نور خورشید بی هیچ مانعی بر تمام دنیا می‌تابید. در این پادشاهی ماه ژوئیه، حتی پوشش نقره ای رنگ یك شكلات كه بر روی چمنزار پرتاب شده بود، مثل كریستالی در ته یك دریاچه، با غرور می‌درخشید. اگر برای مدت طولانی به این منظره نگاه می‌كردی متوجه می‌شدی كه نور خورشید یك نور دیگر را در بر می‌گیرد، مثل جعبه‌های تو در توی چینی. نور داخلی به نظر می‌رسید كه از ذرات بی شمار گرد گُل‌ها درست شده باشد؛ ذراتی كه در آسمان معلق و تقریباً بی حركت بودند تا اینكه سرانجام بر روی سطح زمین فرو می‌نشستند.

    داستان قارچ در جنگل (ایتالو کالوینو )

    admin
    5:31
    بازدید : 795

     

    وقتی باد از دور دست به شهری می وزد، هدیه های غریبی با خود می آورد که فقط جانهای حساس به آن پی می برند: مثل آنهایی که به سرماخوردگی موسمی دچارند و به محض آنکه گرده های گل نقاط دیگر به مشامشان می رسد، به عطسه می افتند.

    روزی، در شهری، بادی که از جهتی نامعلوم می وزید، هاگهایی با خود آورد و در حاشیه باغچه جدول خیابانی، قارچهایی جوانه زد. هیچ کس جز مارکو والدو که هر روز صبح، درست در همان محل، منتظر اتوبوس می ایستاد، متوجه روییدن آنها نشد.

    این مارکو والدو آدمی بود که چندان برای زندگی در شهر ساخته نشده بود: چراغهای راهنما، اعلانها، ویترینها، تابلوهای نئون و پوسترها که همه و همه محض جلب توجه مردم است، هرگز نگاهش را که گویی روی ماسه صحرا می لغزد به خود جلب نمی کرد. ولی در عوض، برگی نبود که بر شاخه ای زرد شود یا پری روی سفال شیروانی چسبیده باشد و او متوجه نشود، یا محال بود خرمگسی روی گرده اسبی، لانه موریانه ای درون تکه چوبی و پوست انجیری در پیاده رویی، از نظرش مخفی بمانند و او با تعقل در آنها به تغییر فصلها، نیازهای روح و ضعفهای وجودش پی نبرد...

    داستان مسابقهی گندهترین مردها

    admin
    4:42
    بازدید : 733

    مادربزرگ ایگناتیا تعریف میکرد: عاشق مردی بودم به اسم کاتبرت. وای، از آن مردها بود که واقعن میتوانند بخورند. می‌توانست بنشیند پشت میز و جلوش یک ران گوزن، یک مرغ کامل، دو یا سه تا گلوی نان، یا یک سطل پر از ترب و شش تا ذرت، یا یک گونی هویج خام بگذارند. در کل زیاد میخورد، بعد میرفت و روی زمین کار میکرد. خیلی گنده بود، اما ماهیچههاش مثل سنگ سفت بود، نه که چاقالو باشد. من را برمیداشت و مینشاند روی پاهاش و اذیتم میکرد. به من میگفت :"حیوون کوچولوی من". قرار بود با کاتبرت ازدواج کنم اما هردفعه چون خواهرهاش پُرِش میکردند، تاریخ ازدواجمان میافتاد عقب. بهش گفته بودند که من دنبال پولش هستم، که من زمینهاش را میخواهم، تازه، گفته بودند که من با شیطان خوابیده‌ام. که فقط همین آخریش راست بود.

    کشیشمان گفته بود: هرکدام از ما دوتا فرشته داریم: یکی فرشتهی محافظ و فرشتهی دیگر فرشتهی گمراهی ماست٬ و گفته بود: فرشتهی دومی سعی میکند خودش را به جای اولی جا بزند. اینطور بود که فهمیدم توی دامش افتاده‌ا‌م. یک مرد آبی شب‌ها توی خوابم به دیدن من می‌آمد – نیم تنهی آبی، پیرهن آبی، کروات آبی، کفشهای آبی، اما کلاه نداشت. موها و چشمهاش سیاه بود. پوست نرمش قهوهایِ پوست تخم مرغی بود و هیچ لک و پک هم نداشت. تمام لباسهای آبیش را در میآورد و میانداخت پایین پای من. حتا آلت لذتش هم – به من نخند – انگار که توی جوهر خوشرنگی فرورفته باشد، آبی بود و سرش همرنگ نیمه شب بود. من قربان صدقهاش میرفتم و بعد، تمام شب کنارش میخوابیدم. می‌فهمی که چه می‌گویم. صبح، وقت بیدار شدن به خاطر کارهایی که در طول شب کرده بودم، مثل مریضها بودم، اما شب بعد، دوباره همان ماجرا اتفاق میافتاد. نمیتوانستم جلوش را بگیرم، شیرینترین حرفها را به من میزد، انگار که یک فرشتهی مهربان بود. اما هرچه که انجام میداد مثل جادوی سیاهی بر من مینشست.

    ...

     لطفا برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید.

    گراکوس شکارگر داستانی از فرانتس کافکا

    admin
    5:48
    بازدید : 686

     

    دو پسر روی دیوار بندرگاه نشسته بودند و تاس بازی می کردند . مردی روی پله های یادمان روزنامه می خواند ، بر آسوده در سایهء پهلوانی که شمشیرش را در هوا جولان می داد . دخترش سطلش را دم چشمه آب می کرد . میوه فروشی کنار بساطش دراز کشیده بود و خیره به دریاچه نگاه می کرد . ازمیان پنجرهء گشوده و از لای درزهای در کافه ای ، می شد دومرد را آن ته دید که شراب می نوشیدند . کافه چی سرمیزی در جلو نشسته بود و چرت می زد . کرجیی خموشانه به سوی بندرگاه کوچک راه می سپرد ، پنداری به وسایلی نادیدنی روی آب رانده می شود . مردی با پیرهن آبی کرجی بر ساحل پیاده شد و طناب را در حلقه انداخت . پشت سر کرجی بان دومرد دیگر ، کتهای فراک مشکی به تن با دکمه های نقره ای بر آنها ، تابوتی را حمل می کردند که در آن ، زیرپارچهء ابریشمی گل نگار و شرابه دار ، مردی ظاهراً درازکشیده بود .

     

    روی اسکله هیچ کس پروای نوآمدگان رانداشت ؛ حتا وقتی آن دو تابوت را بر زمینی گذاشتند و منتظر کرجی بان ماندند که هنوز مشغول طناب بستن بود،هیچ کس نزدیک نرفت ، هیچ کس چیزی ازشان نپرسید ، هیچ کسی نگاهی پرس و جو گرانه بهشان نینداخت .


    پاکت ها داستانی از ریموند کارور

    admin
    5:33
    بازدید : 902

    پاکت ها

     

    ریموند کارور

     

    ترجمه : مصطفی مستور

     

     

    یکی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجره‏ی اتاق‏ام در هتل می‏توانم بیش‏تر قسمت‏های شهر میدوسترن(1) را ببینم. می‏توانم چراغ‏های بعضی ساختمان‏ها را که روشن می‏شوند، دود غلیظی را که از دودکش‏های بلند بالا می‏روند، ببینم.‏ کاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه کنم.

     

    می‏خواهم داستانی را برای شما نقل کنم که سال قبل وقتی توقفی در ساکرامنتو داشتم، پدرم برایم تعریف کرد. مربوط به وقایعی است که دو سال قبل از آن پدرم را در‏گیر کرده بود. آن موقع هنوز او و مادرم از هم طلاق نگرفته بودند.

     

    من کتاب فروش‏ام. نمایندگی یک سازمان معروف تولید کتاب‏های درسی را دارم که دفتر مرکزی‏اش در شیکاگو است. محدوده‏ی کاری من ایلینویز، بخش هایی از آیووا و ویسکانسین است. وقتی در اتحادیه‌ی ناشران کتاب غرب کشور در لوس‏آنجلس شرکت کرده بودم فرصتی دست داد تا چند ساعتی پدرم را ملاقات کنم. از وقتی از هم طلاق گرفته بودند ندیده بودم‏اش، منظورم را که می‏فهمید. آدرس‏اش را از توی کیف جیبی‏ام بیرون آوردم و به‌اش تلگراف زدم. صبح روز بعد وسایل‌ام را به شیکاگو فرستادم و سوار هواپیمایی به مقصد ساکرامنتو شدم.

     

    دقیقه‏ای طول نکشید که شناختم‌اش. جایی که همه ایستاده بودند، ـ می‌شود گفت پشت در ورودی‏ـ ایستاده بود. با موهای سفید، عینکی بر چشم و شلوار بشوی و بپوش قهوه‌ای رنگ.

    داستان بی‌ریشه

    admin
    9:02
    بازدید : 710

    بی‌ریشه از

     نیکلای هایتوف

     

    از من می‌پرسی اسمم چیست... از لطفت متشکرم. الان درست یکسال است که در شهر زندگی می‌کنم و تقریباً هر روز می‌آیم و روی همین نیمکت می‌نشینم، اما هیچوقت نشد که کسی اسم مرا بپرسد؛ بلی، هیچکس! تو اول کسی هستی که اسم مرا می‌پرسی و من از این بابت از تو تشکر می‌کنم. خدا تو را به حال و روز من نیندازد!

     

    نه خیال کنی که گرسنه‌ام یا تشنه‌ام. حتی برای من همه چیز به بهترین وجهی فراهم است و به قول معروف کار و بارم از هر جهت سکه است:

     

    دخترم به شوهر رفته و چه شوهر خوبی! بچه‌ای هم دارد که به حمدالله صحیح و سالم است. شوهرش رئیس یک مزرعه اشتراکی است و با هم در ییلاق زندگی می‌کنند. پسرم در وزارتخانه‌ای کار می‌کند و شغل مهمی دارد که خرش می‌رود. مهندس است و دیپلمی دارد به پهنای ملافه. اتومبیلی هم با راننده در اختیار دارد. زنش هم پزشک است. در خانه حمامی با دوش و وان چینی دارند که بیا و ببین! بنابراین من هیچ کمبودی از لحاظ خورد و خوراک ندارم. اتاق قشنگی هم تنها در اختیار من گذاشته‌اند که در آن می‌خوابم و می‌نشینم و تختخوابی هم با رختخواب خوب و تمیز دارم. اما من در آن اتاق احساس راحتی و خوشی نمی‌کنم. در اینجا اوضاع نه تنها بر وفق مراد نیست بلکه حالم روز به روز بدتر هم می‌شود: اشتها ندارم؛ به زحمت خوابم می‌برد و همیشه فکرهای عجیب و غریب می‌کنم و وقتی هم از حال و روز خودم با کسی درددل می‌کنم می‌گویند یارو دیوانه است.

    ...

    بلوک پایین
    کل صفحات : 21 2 صفحه بعد
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS