برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
مشتی خرافه جهان را فرا گرفت من در جهانِ خودم شعر میشوم پرواز را دوباره به خاطر بیاورم* ای رفتنی ترین شب تاریخ با تو ام این شعر تا قیامِ قیامت مرا بس است ای حاکمان زمان! #محمد_امین_ناجی
از ترس مقعدتان لال مانده اید
تخم شجاعتتان را کشیده اند
ای شاعرانِ اَخته بمیرید
بعد از این
یک شاعرِ صبور به دردم نمیخورد
اندازه ی تمام جهان داد در من است
بغض شکسته ی بیداد در من است
در این دو روز مانده به مرگم
بدون شک
یک مرد لندهور به دردم نمیخورد
من در هوای شجاعت شناورم
من سرنوشت خودم را سروده ام
دیریست از جهان شما پر گشوده ام
ای تاجران سیاهی که مرگ مینوشید
عمر دراز و دور به دردم نمیخورد
فردا زمین دوباره پر از نور میشود
فردا زمان دوباره پر از راه میشود
ای عابران مرده، به من اقتدا کنید
یک راه بی عبور به دردم نمیخورد
زخمی که بر تن تاریخ می زنم
من از سکوت شما شرمگین شدم
ای شاعرانِ خموش!
خُفتگانِ زمان!
آغوش می گشایم و بر فراز جهان
ایرانِ بی غرور به دردم نمیخورد
وارثان خزان!
اینک زمان به کامِ شما و
زمین از آنِ شما
فردا خزان ، از آنِ شما و
سکوت، اذانِ شما
در کوچه های زمان پاسبان هستم
یک غده ی سرطانی به جانتان هستم
بر جوخه های رهایی عجیب دل بستم
یک مرگ سوت و کور به دردم نمیخورد
#جوخه_های_رهایی
هر روز و شب چقدربیهوده تکرار چقدر انتظار در پشت دیوار چقدر دیوانه وار غزلواره سرودن چقدر سخت میگذره لحظه های بی تو بودن چقدر تنهایی و وحشت و کابوس چقدر زود خاموش شدم . شاید هم فراموش
لب دریای کبود
دختری بود که من
سخت می خواستمش
و تو گویی که گالی
آفریده شده بود
دختر خورشید
نرم می بافد
دامن رقاصه صبح طلایی را
وز نگاه سیاه خویش
می سراید
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
شب فرو می خزد از بام کبود
تازه بند آمده باران و نسیمی نمناک
می تراود ز دل
سرد شبانگاه خموش
درین آشفته اندوه نگاهم
تو را می خواهم ای چشم فسون بار
که می سوزی نهان از دیرگاهم
چه می خواهی ازین خاموشی سرد ؟
و به هنگام بهار
باز می رقصد و می رقصد و می رقصد برگ
باز می تابد و می تابد گل همچو چراغ
باز می
گرید ابر
باز می خندد باغ
همه گویند بهار آمده است
ندارم
کویرزادم و از برگ و گل نشانه ندارم
منم چو مرغ گریزان دشت در دل شبها
ز هیچ سوی نشانی ز آشیانه
ندارم
سرم به زیر پر غربتست وپای به زنجیر
برای نغمه مستانه یی بهانه ندارم
در غروی ابری ساحل
موج دریا همچنان دیوانه یی مصروع
می کشد فریاد و سر را میزند بر سنگ
مرد تنها مرد غمگین مرد دیوانه
با دو چشم ماتت و اشک آلود