برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده كف چون صدف
گاه چو تیری كه رود بر هدف
گفت : درین معركه یكتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
بار نخستین دل پروانه بود
راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
در میان بس آشفته مانده
قصه ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده...
آشنايي با زندگي و آثار پدر شعر نو پارسي "نيما يوشيج" (علي اسفندياري)
علي اسفندياري معروف به نيما يوشيج در سال 1276 خورشيدي در روستاي يوش مازندران به دنيا آمد. پدرش كه ابراهيم خان نوري نام داشت،از راه كشاورزي و گله داري روزگار مي گذرانيد.كودكي نيما (به قول خويش) در بين شبانان و آرامش كوهستان گذشت. مقدمات درسي را در مكتب خانه ده آموخت و سپس به تهران آمد. در تهران او به مدرسه ي كاتوليك "سن لوئي" كه دروسش به زبان فرانسه تدريش مي شد رفت و آشنايي او به زبان فرانسه، سرآغاز دگرگوني در وي شد. نيما خود مي نويسد:"تمام خيالات من براي شناسايي چيزهاي خوبي بود كه مي خواستم فقط با آن شناسايي بر همسران خود تفوق يابم... در پانزده سالگي مي رفتم مورخ شوم، گاهي نقاش مي شدم و ... خوشبختانه هر نوع قوه خلاقه در من وجود داشت، ولي مراقبت و تشويق يك معلم خوش رفتار، كه "نظام وفا" شاعر به نام امروز باشد، مرا به خط شعر گفتن انداخت." نظام وفا غزل سرايي بود كه نيما "افسانه" را به او تقديم كرد.
زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش كر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم كور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شر ز شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
كشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
كه بار منت دونان كشیدن
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای بركن
یا پرده ز روی خود فروكش
یا بازگذار تا بمیرم
كز دیدن روزگار سیرم
دیری ست كه در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشكبارم
عمری به كدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب
نيست يك دم شكندخواب به چشم كس وليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند
نگران با من ايستاده سحر
صبح مي خواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر
در جگر ليكن خاري
از ره اين سفرم مي شكند
نازك آراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا به برم مي شكند
دستهاي سايم
تا دري بگشايم
بر عبث مي پايم
كه به در كس آيد
در وديوار به هم ريخته شان
بر سرم مي شكند
مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب
مانده پاي ابله از راه دور
بر دم دهكده مردي تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در مي گويد با خود
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم ميشكند