برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
از
دکه میفروشی که زدم بیرون، به نیمه شب چیزی نمانده بود. کتم را انداختم
رو دستم، کراواتم را گذاشتم تو جیبم و دکمههای پیراهنم را گشودم.
...
صدای اولین گلوله که تو هوا ترکید، دل خالد لرزید. یحیی زیر لب غرید و ناسزا گفت و پا را رو پدال گاز بیشتر فشرد. وانت پرکشید. رگههای
درشت باران ساحلی، آسمان را به زمین میدوخت. باران، وانت و آسفالت و
کنارههای جاده را که گل شده بود و انبوه نخلها را که به فاصله چند ذرع از
جاده سر تو هم فرو برده بودند، سخت میکوبید. پس از انفجار دومین گلوله، لبهای خالد مرتعش شد: - یحیی نگهدار...نمیشه فرار کرد. - چینهای پیشانی پهن یحیی تو هم رفت و ابروهاش بالا جست: - تو احمقی. - آخه... - نمیدونی زندون یعنی چی؟ - از مردن که بهتره - نیس. خالد جا به جا شد و صداش رنگ تضرع گرفت: - ماشین اونا دوجه. - باشه. - هش سیلندره. ...