برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست پرسید زان میانه یکی کودک یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است این گرگ سالهاست که با گله آشناست آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است آن پادشا که مال رعیت خورد گداست بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
سیر ، یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین ، چقدر بد بوئی
گفت ، از عیب خویش بی خبری
زان ره از خلق ، عیب می جوئی
گفتن از زشتروئی دگران
نشود باعث نکو روئی
تو گمان می کنی که شاخ گلی
بصف سرو و لاله می روئی
یا که همبوی مشک تاتاری
یا ز ازهار باغ مینوئی
...
شمع بگریست گه سوز و گداز کاز چه پروانه ز من بی خبر است بسوی من نگذشت ، آنکه همی سوی هر برزن و کویش گذر است بسرش ، فکر دو صد سودا بود عاشق آنست که بی پا و سر است گفت پروانه پر سوخته ای که ترا چشم ، به ایوان و در است من بپای تو فکندم دل و جان روزم از روز تو ، صد ره بتر است ...