برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل كامیون زوار در رفتهای كه هر وقت از دست اندازی رد میشد، چهارستون انداماش وا میرفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می شدن دور ما یله میشدیم و همدیگر را میچسبیدیم كه پرت نشویم....
خانه
روبروی رود خانه بود. پل چوبی ساده و کوچکی دو طرف رود را به هم وصل
میکرد. آن طرف رودخانه جنگل تاریک و ناشناسی بود و از ایوان خانه مانند
دریای پهناور و سبز رنگی در تلاطم دائمی دیده میشد. هر روز، دمدمههای
غروب، پیر مرد میآمد و در صندلی راحتی روی ایوان مینشست و پیپ بزرگش را
روشن میکرد و چشم به جنگل میدوخت. زن جوانش، پشت به او، توی اتاق، جلو
چرخ خیاطی مینشست و با خود مشغول میشد، گاهی دوختودوز میکرد و گاهی در
خود فرو میرفت. زن، عصرها، از تماشای جنگل میترسید و از پنجره کوچک عقبی،
دشت را تماشا میکرد و پیر مرد فکر میکرد که زنش مشغول خیاطی و کارهای
خانه است، به این جهت راحتش میگذاشت و گاه گاهی با صدای بلند زنش را صدا
میکرد: "چیز جان، این صدا رو میشنوی؟ صدای این پرنده رو میگم، چه جوریه
خدایا، خیلی عجیبه مگه نه؟"
يه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعهي آخر انگار به دلم برات شده بود كه كارها خراب ميشود اما بازم نصفههاي شب با يه ماشين قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونهي سيد اسدالله بودم. در كه زدم عزيز خانوم اومد، منو كه ديد، جا خورد و قيافه گرفت. از جلو در كه كنار ميرفت هاج و واج نگاه كرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودي؟»
روي خودم نياوردم، سلام عليك كردم و رفتم تو، از هشتي گذشتم، توي حياط، بچه ها كه تازه از خواب بيدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو ميشستند، پاشدند و نگام كردند. من نشستم كنار ديوار و بقچهمو پهلوي خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزيز خانوم دوباره پرسيد: «راس راسي خانوم بزرگ، مگه نرفته بودي؟»
گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»