برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
عذرا
همانطور كه گوشههای چادرنماز چيت گل اشرفيش را به دندان گرفته بود، گره مراد
شلّة گلی را با اطمينان و دل قرص به ضريح امامزاده بست. بعد سرش را بالا كرد و
چشمان درشتش را به قنديلهای پر از گرد و خاك سقف مقبره دوخت و با تمنا و شور و
شوق فراوان زير لب زمزمه كرد:
شعله
بخاری نفتی در آغوش نرم دود نوک نیز لوله شیشهای زنگار گرفتهاش بالا میزد. رو دیوار
نیلی اتاق چندتا عکس بچه شیری و جوجه اردک و خرگوش که همهشان دندان درد داشتند و
زیر چانههایشان دستمال بسته بود آویزان بود.
پسرک
پیش مادرش ایستاده بود و کیف و کتابش را به پای خود میکوبید و رویاهاش جابجا میشد.
مادرش که نشسته بود از پسرک بلندتر بود. خاموش رو صندلی نشسته بود و به سر و رو
بچه ور میرفت. موهای رو پیشانیش را صاف میکرد. یقهاش را درست میکرد و لکهای
رو لباسش را با ناخن میخراشید. زن چاق بود و نمیتوانست پاهایش را روی هم بیندازد. ساقهایش مانند دو تنبوشه سیمانی
شماره ده رو کف اتاق جلوش ستون بود.
مرد تو رختخوابش غلت میزد و خوابش نمیبرد. برای
اینکه ونگ ونگ توله سگهای تو خرابه قاتی خوابش شده بود و تو سرش ژُق زُق میکرد.
خودش دیده بود که چگونه مادر آنها ظهر روز پیش زیر ماشین رفته بود و لاشه خونآلودش
را تو خرابهای که خانهاش بود و بچههایش را همانجا زائیده بود انداخته بودند و
حالا زر و زِر آنها تو سرش را میخراشید...
ـ باز کن، چشمتو باز کن، حالا ببند، ببند. حالا خوب شد. شد مثه اولش. سپس رو کرد به پدر و مادر پسرک و گفت: «ببينين اندازه اندازهس. مو لاي پلکاش نميره. پسرک پنج ساله بود و صاف رو يک چارپايه نزديک ميز دکتر ايستاده بود. پدر و مادرش پهلويش ايستاده بودند. پدر پشت سرش بود و رو به روي دکتر بود و کجکي به صورت بچهاش نگاه ميکرد. مادر آن طرفتر، ميان مطب ايستاده بود و پشت سر پسرش را ميديد و پيش نيامد که ببيند «اندازه اندازهس و مو لاي پلکاش نميره.»
...
بازارچه دهکده آب و جارو شده بود و هوای خنکی زیر چنار تناوری که بالای سر آبانبار چتر زده بود موج میزد. شتکهای گل آبِ نمناک روی قلوه سنگهای میدان کوچک ِ زیر چنار نشسته بود. دکانهای کوتوله قوزی دور میدان چیده شده بود.
گُله بُگله کنار جوی تنبل و ناخوش دور میدان، برزگران و کارگران نشسته بودند و نان پیچههاشان جلوشان باز بود و نهار میخوردند و قهوهچی برو برو کارش بود و نسیم ولرم خرداد خواب را تو رگها میدواند.
ناگهان مش حیدر بقال از تو دکان خود فریادی کشید و با تله موش نکرهای که با دو دست، دور از خودش گرفته بود از تو دکانش بیرون پرید و آن را گذاشت جلو دکان. از شادی رو پاش بند نمیشد و دستهایش به هم میمالید و دور ور تله وَرجه وُرجه میکرد...
شوفر سومی كه تا آن وقت همهاش چرت زده بود و چیزی نگفته بود كاكا سیاه براق گندهای بود كه گل و لجن باتلاق رو پیشانی و لپهایش نشسته بود. سر و رویش از گل و شل سفید شده بود. این سه تن با كهزاد كه پای پیاده رفته بود بوشهر از پریشب سحر توی باتلاق گیر كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توی باتلاق رد بشوند.
سیاه مانند عروسك مومی كه واكسش زده باشند با چهرهی فرسودهی رنجبرده اش كنار منقل وافور و بتر عرق چرت میزد. چشمانش هم بود. لبهایش مانند دو تا قلوه روهم چسبیده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهای سرش مانند دانههای فلفل هندی به پوستش چسبیده بود. رو موهایش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.
صدای ریزش باران كه شلاق كش روی چادر كلفت آب پس ندهی كامیون میخورد مانند دهل توی گوششان میخورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتای دیگر هم كه با هم حرف میزدند حالا دیگر خاموش شده بودند و سوت وكور دور هم نشسته بودند. گویی حرفهایشان تمام شده بود و دیگر چیزی نداشتند به هم بگویند.