برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
ای لحظه ی شگفت عزیمت
بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره كه رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شكست
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست كشیده ی شب می كشم
چراغ های رابطه تاریكند
چراغهای رابطه تاریكند
كسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد كرد
كسی مرا به میهمانی گنجشك ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه هاي مهتابست
امشب از خواب خوش گريزانم
كه خيال تو خوشتر از خوابست
خيره بر سايه هاي وحشي بيد
مي خزم در سكوت بستر خويش
باز دنبال نغمه اي دلخواه
مي نهم سر بروي دفتر خويش
و اين منم
زني تنها
در آستانه فصلي سرد
در ابتداي درک هستي آلوده ي زمين
و يأس ساده و غمناک اسمان
و ناتواني اين دستهاي سيماني .
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمی آید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
آن تيره مردمکها، آه آن صوفيان سادهء خلوت نشين من در جذبهء سماع دو چشمانش از هوش رفته بودند ديدم که بر سراسر من موج مي زند چون هرم سرخگونهء آتش چون انعکاس آب چون ابري از تشنج بارانها چون آسماني از نفس فصلهاي گرم تا بي نهايت تا آنسوي حيات گسترده بود او ديدم در وزيدن دستانش جسميت وجودم تحليل مي رود ديدم که قلب او با آن طنين ساحر سرگردان پيچيده در تمامي قلب من ساعت پريد پرده بهمراه باد رفت او را فشرده بودم در هالهء حريق مي خواستم بگويم اما شگفت را انبوه سايه گستر مژگانش چون ريشه هاي پردهء ابريشم جاري شدند از بن تاريکي در امتداد آن کشالهء طولاني طلب وآن تشنج، آن تشنج مرگ آلود تا انتهاي گمشدهء من ديدم که مي رهم ديدم که مي رهم ديدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک مي خورد ديدم که حجم آتشينم آهسته آب شد و ريخت، ريخت، ريخت در ماه، ماه به گودي نشسته، ماه منقلب تار در يکديگر گريسته بوديم در يکديگر تمام لحظهء بي اعتبار وحدت را ديوانه وار زيسته بوديم
بيش از اينها ، آه ، آري بيش از اينها ميتوان خاموش ماند ميتوان ساعات طولاني با نگاهي چون نگاه مردگان ، ثابت خيره شد در دود يک سيگار خيره شد در شکل يک فنجان در گلي بيرنگ ، بر قالي در خطي موهوم ، بر ديوار ميتوان با پنجه هاي خشک پرده را يکسو کشيد و ديد
آفتاب مي شود نگاه کن که غم درون ديده ام چگونه قطره قطره آب مي شود چگونه سايهء سياه سرکشم اسير دست آفتاب مي شود نگاه کن تمام هستيم خراب مي شود شراره اي مرا به کام مي کشد مرا به اوج مي برد مرا به دام مي کشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب مي شود تو آمدي ز دورها و دورها ز سرزمين عطرها و نورها نشانده اي مرا کنون به زورقي ز عاجها، ز ابرها، بلورها مرا ببر اميد دلنواز من ببر به شهر شعرها و شورها به راه پرستاره مي کشاني ام فراتر از ستاره مي نشاني ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل ستاره چين برکه هاي شب شدم چه دور بود پيش از اين زمين ما به اين کبود غرفه هاي آسمان کنون به گوش من دوباره مي رسد صداي تو صداي بال برفي فرشتگان نگاه کن که من کجا رسيده ام به کهکشان، به بيکران، به جاودان کنون که آمديم تا به اوجها مرا بشوي با شراب موجها مرا بپيچ در حرير بوسه ات مرا بخواه در شبان ديرپا مرا دگر رها مکن مرا از اين ستاره ها جدا مکن نگاه کن که موم شب براه ما چگونه قطره قطره آب مي شود صراحي ديدگان من به لاي لاي گرم تو لبالب از شراب خواب مي شود نگاه کن تو ميدمي و آفتاب مي شود
تا به کي بايد رفت
از دياري به دياري ديگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر