صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
شعر اگر عشق نبود سروده قیصر امین پورزیر خاکستر  | حمید مصدقشعر غزل جان از شمس الدین عراقیداستان تا این جا...تا بعد...  از ناتاشا امیریشعر لعنت سروده سیمین بهبهانیجرمی ندارم بیش از این از انوریبیوگرافی فریدون مشیریشعر نیایش سروده قیصر امین پورشعر آدم شناس سروده مهدی سهیلی
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 6 تعداد اعضا : 448 ● آمار بازدید بازدید امروز : 240 بازدید دیروز : 206 بازدید کننده ارمزو : 57 بازدید کننده دیروز : 121 گوگل امروز : 1 گوگل دیروز : 3 بازدید هفته : 1,331 بازدید ماه : 1,331 بازدید سال : 90,008 بازدید کلی : 1,487,713 ● اطلاعات شما آی پی : 13.58.32.166 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4625 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3931 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5385 arezootam
    داستان های طنز 7 3351 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2021 dorkman
    زوال 0 1300 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2369 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1612 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1520 editor
    زاویه دید در داستان 0 1719 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1186 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1312 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1236 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1530 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2486 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1298 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1419 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1435 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1344 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1219 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1747 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1623 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1158 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1231 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1503 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1334 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2129 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2479 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10326 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3180 editor

    پاکت ها داستانی از ریموند کارور

    admin
    5:33
    بازدید : 906

     

    پاکت ها

     

    ریموند کارور

     

    ترجمه : مصطفی مستور

     

     

    یکی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجره‏ی اتاق‏ام در هتل می‏توانم بیش‏تر قسمت‏های شهر میدوسترن(1) را ببینم. می‏توانم چراغ‏های بعضی ساختمان‏ها را که روشن می‏شوند، دود غلیظی را که از دودکش‏های بلند بالا می‏روند، ببینم.‏ کاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه کنم.

     

    می‏خواهم داستانی را برای شما نقل کنم که سال قبل وقتی توقفی در ساکرامنتو داشتم، پدرم برایم تعریف کرد. مربوط به وقایعی است که دو سال قبل از آن پدرم را در‏گیر کرده بود. آن موقع هنوز او و مادرم از هم طلاق نگرفته بودند.

     

    من کتاب فروش‏ام. نمایندگی یک سازمان معروف تولید کتاب‏های درسی را دارم که دفتر مرکزی‏اش در شیکاگو است. محدوده‏ی کاری من ایلینویز، بخش هایی از آیووا و ویسکانسین است. وقتی در اتحادیه‌ی ناشران کتاب غرب کشور در لوس‏آنجلس شرکت کرده بودم فرصتی دست داد تا چند ساعتی پدرم را ملاقات کنم. از وقتی از هم طلاق گرفته بودند ندیده بودم‏اش، منظورم را که می‏فهمید. آدرس‏اش را از توی کیف جیبی‏ام بیرون آوردم و به‌اش تلگراف زدم. صبح روز بعد وسایل‌ام را به شیکاگو فرستادم و سوار هواپیمایی به مقصد ساکرامنتو شدم.

     

    دقیقه‏ای طول نکشید که شناختم‌اش. جایی که همه ایستاده بودند، ـ می‌شود گفت پشت در ورودی‏ـ ایستاده بود. با موهای سفید، عینکی بر چشم و شلوار بشوی و بپوش قهوه‌ای رنگ.

     

    گفتم: " پدر، حال‌ات چه طوره؟ "

     

    گفت: " لس(2) "

     

    با هم دست دادیم و رفتیم به طرف خروجی.

     

    گفت: " مری(3) و بچه ها چه طورند؟ "

     

    گفتم: " همه خوب اند، " که البته حقیقت نداشت.

     

    پاکت سفید شیرینی ‌فروشی را باز کرد و گفت: " کمی خرت و پرت برات گرفته‌ام می‏تونی با خودت برگردونی. زیاد نیست. کمی شیرینی بادام سوخته برای مری و کمی هم پاستیل میوه‏ای برای بچه‏ها. "

     

    گفتم: " متشکرم."

     

    گفت: " وقتی خواستی برگردی یادت نره همراه‌ت ببری شون. "

     

    از سر راه چند راهبه که به طرف محل سوار شدن هواپیما می‏دویدند کنار رفتیم.

     

    گفتم: " مشروب یا قهوه؟ "

     

    گفت: " هر چی تو بگی، ولی من ماشین ندارم،‌"

     

    کافه‏ی دنجی پیدا کردیم، مشروب گرفتیم و سیگار‌ها را روشن کردیم.

     

    گفتم: " این هم از کافه، "

     

    گفت: " خوب، آره، "

     

    شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم: " بله. " به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم، هوایی را که در نظرم گرفته و غمبار بود تو می‏دادم و پدرم سرش را چرخاند.

     

    گفت: " گمون‌ام فرودگاه شیکاگو چهار برابر این جا باشه."

     

    گفتم: " بیش از چهار برابره. "

     

    گفت: " فکر می‏کردم بزرگ باشه، "

     

    گفتم: " از کی عینک می‌زنی؟ "

     

    گفت: " از مدتی پیش."

     

    جرعه‌ای قورت داد و بعد درست رفت سر اصل مطلب.

     

    " کاش سر این قضیه مرده بودم " دست ‌های زمخت‌اش را گذاشت دو طرف عینک‌اش." تو آدم تحصیل کرده‌ای هستی، لس. تو کسی هستی ‌که می‏تونی این رو بفهمی."

     

    زیرسیگاری را روی لبه‌اش گرداندم تا چیزی را که زیرش نوشته شده بود بخوانم: باشگاه هارا(4) / رنو(5) و لیک تاهو(6) / جاهای خوبی برای تفریح.

     

    "زنی بود از کارمندان شرکت استانلی پروداکتز(7) ریزه بود، با دست‌ها و پاهای کوچک و موهایی که مثل زغال سیاه بودند. خوشگل‌ترین زن توی دنیا نبود اما خوب لعبتی بود. سی‌سال‌اش بود و چند بچه داشت. با همه‏ی اتفاقاتی که افتاد زن محجوبی بود. مادرت همیشه از او جارویی، زمین‌شویی یا نوعی مواد کیک می‏خرید. مادرت را که می‏شناسی. شنبه‌ای بود و من خانه بودم. مادرت رفته بود جایی. نمی‏دانم کجا رفته بود. جایی کار نمی‌کرد. توی اتاق پذیرایی داشتم روزنامه می‌خوندم و قهوه می‏خوردم که این زن کوچولو در زد. سالی وین (8). گفت چیزهایی برای خانم پالمر(9) آورده. گفتم? من آقای پالمر هستم، خانم پالمر الان خانه نیستند،? ازش خواستم بیاد داخل و پول چیزهایی را که آورده بود به‏اش بدهم. می‏دونی که چی می‏گم. نمی‏دونست که باید بیاد داخل یا نه. همان جا ایستاده بود و برگ رسید و پاکت کوچکی را توی دست‌اش نگه داشته بود.

     

    گفتم: ?خیلی خوب، بده شون به من، چرا نمی‏‏آیید داخل چند دقیقه‌ای بنشینید تا ببینم می‏تونم پولی پیدا کنم یا نه.?

     

    گفت: ? اشکالی نداره، می‌تونم بذارم به حساب‌تون. خیلی از مشتری‌ها این طوری‌اند. اصلا اشکالی نداره،?

     

    گفتم: ? نه نه، پول دارم. همین الان پرداخت می‏کنم. هم زحمت برگشتن شما کم می‏شه و هم بدهکاری گردن من نمی‏مونه. بفرمایید تو،? این را که گفتم در توری را باز نگه داشتم. بی ادبی بود بیرون نگه‌اش دارم.

     

    پدرم سرفه کرد و یکی از سیگارها را برداشت. از ته کافه زنی خندید. نگاهی به زن انداختم و باز نوشته‏های زیر سیگاری را خواندم.

     

    اومد داخل، به‌اش گفتم ?عذر می‏خوام فقط یک دقیقه طول می‌کشه.? بعد رفتم توی اتاق خواب تا دنبال کیف پول‌ام بگردم. توی کمد لباس‌ها گشتم اما پیداش نکردم. مشتی پول خرد، قوطی کبریت و شانه‌ام اون جا بود اما از کیف پول خبری نبود. مادرت طبق معمول اون روز صبح خانه را مرتب کرده بود. رفتم توی اتاق پذیرایی و گفتم? الان براتون پول پیدا می‏کنم.?

     

    گفت: ?خواهش می‏کنم خودتون رو توی زحمت نندازید،?

     

    گفتم: ?زحمتی نیست، بالاخره باید کیف‌ام را پیدا کنم. خونه‌ی خودتونه، راحت باشید.?

     

    گفت: ? اوه راحت‌ام.?

     

    گفتم:‌?‌این جا رو بخوان، چیزی درباره‏ی سرقت بزرگی که توی شرق اتفاق افتاده شنیده‌ای؟ همین الان داشتم درباره‌اش می خوندم.?

     

    گفت: ?دیشب خبرش را از تلویزیون شنیدم،?

     

    گفتم:?‏خیلی راحت فرار کرده اند،?

     

    گفت:?خیلی زبل بوده اند،?

     

    گفتم:?یک جنایت به تمام معنا،?

     

    گفت:?خیلی کم پیش می‏آد کسی بتونه قسر در بره،?

     

    دیگه نمی‏تونستم از چی باید حرف بزنم. نشسته بودیم اون‌جا و هم دیگر را نگاه می‏کردیم. بعد رفتم توی ایوان و توی لباس چرک‌ها دنبال شلوارم گشتم. فکر می‏کردم مادرت شلوارم را اون جا گذاشته. کیف توی جیب پشتی شلوارم بود. برگشتم توی اتاق و پرسیدم چه قدر بدهکارم.

     

    سه یا چهار دلار بیش‏ترنبود. پول‏اش را دادم و بعد نمی‏دونم چی شد که از او پرسیدم اگه داشته‌شون با‌ها‌شون چه کار می‏‏کرد، منظور همه‏ی پول‌هایی بود که دزدها سرقت کرده بودند.

     

    خندید و من دندان‌هاش را دیدم.

     

    نمی‌دونم چی به سرم اومد. لس، پنجاه و پنج سال سن داشتم. بچه‌هام بزرگ شده بودند. آن قدرها هم احمق نبودم که این چیزها را نفهمم. سن اون زن نصف سن من بود و بچه‌هاش مدرسه می‏رفتند. برای شرکت استانلی کار می‏کرد. می‏خواست سرش گرم باشه. احتیاجی به کار کردن نداشت. به اندازه‏ی کافی پول برای گذران زندگی‌شان داشتند. شوهرش لاری(10) راننده‏ی یک شرکت باربری بود. پول خوبی در می‏آورد. می‏دونی، راننده‏ی کامیون بود.

     

    پدرم مکث کرد و صورت‌اش را پاک کرد.

     

    گفتم: "هر کسی توی زندگی‌اش خطا می‌کنه،"

     

    سرش را تکان داد.

     

    "دو تا پسر داشت، هنک(11) و فردی(12) تقریبا یک سال فاصله‏ی سنی داشتند. چند تا عکس به‌ام نشون داده بود. بگذریم، وقتی اون مطلب را

    مطالب مرتبط
    باد ، باد خرداد | جواد پويان
    ماجراي مضحك آبي‌پوشان, نوشته تيه‌ري ژونكه , ترجمه احمد پرهيزي
    کاش اسمم آیدا بود | مریم یوشی زاده
    داستان نبش قبر؛ از محمد بهارلو
    داستان یك خاله‌ی بیچاره: ‌هاروكی موراكامی‌
    داستان قارچ در جنگل (ایتالو کالوینو )
    داستان مسابقهی گندهترین مردها
    گراکوس شکارگر داستانی از فرانتس کافکا
    داستان بی‌ریشه
    داستان من و احمد میرعلایی و قهقه خنده-اکبر سردوزامی
    ارسال دیدگاه
    کد امنیتی رفرش
    بلوک پایین
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS