برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
بر ناز كای ِ چمن
رها شده باشی
پا در خنكای ِ شوخ ِ چشمه ئی
و زنجیره
زنجیره بلورین ِ صدایش را ببافد
با کلیدی اگر می آیی
تا به دست خود از آهن تفته قفلی بسازم.
گر باز می گذاری در را،
تا به همت خویش
از سنگ؛ پاره سنگ دیواری برآرم._
باری دل در این برهوت
دیگر گونه چشم اندازی می طلبد...
پریا یكی بود یكی نبود زیر گنبد كبود لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود. زار و زار گریه می كردن پریا مث ابرای باهار گریه می كردن پریا. گیس شون قد كمون رنگ شبق از كمون بلن ترك از شبق مشكی ترك.
مرا ديگر انگيزه سفر نيست.
مرا ديگر هواي سفري بهسر نيست.
قطاري كه نيمشبان نعرهكشان از ده ما ميگذرد
آسمان مرا كوچك نميكند
و جادهئي كه از گرده پل ميگذرد
آرزوي مرا با خود
به افقهاي ذيگر نميبرد.
آدمها و بويناكي دنياهاشان
يكسر
دوزخي است در كتابي
كه من آن را
لغت به لغت
از بر كردهام
تا راز بلند انزوا را
دريابم-
راز عميق چاه را
از ابتذال عطش.
بگذار تا مكانها و تاريخ به خواب اندر شود
در آن سوي پل ده
كه به خميازه خوابي جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانيهاي جست و جو را
در شيبگاه گرده خويش
از كلبه پا بر جاي ما
به پيچ دوردست جادّه
ميگريزاند.
مرا ديگر
انگيزه سفر نيست.
حقيقت ناباور
چشمان بيداري كشيده را بازيافته است:
رؤياي دلپذير زيستن
در خوابي پا در جاي تراز مرگ،
از آن پيشتر كه نوميدي انتظار
تلخترين سرود تهي دستي را بازخوانده باشد.
و انسان به معبد ستايشهاي خويش
فرود آمده است.
انساني در قلمرو شگفتزده نگاه من
انساني با همه ابعادش- فارغ از نزديكي و بعد –
كه دستخوش زواياي نگاه نميشود.
با طبيعت همگانه بيگانهئي
كه بيننده را
از سلامت نگاه خويش
در گمان ميافكند
در عظمت او
تاثير نيست
و نگاهها
در آستان رؤيت او
قانوني ازلي و ابدي را
بر خاك
ميريزند…
انسان
به معبد ستايش خويش باز آمده است.
انسان به معبد ستايش خويش
باز آمده است.
راهب را ديگر
انگيزه سفر نيست.
راهب را ديگر
هواي سفري به سر نيست.