برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
سوپی روی یک نیمکت درمیدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه میرسید و او میدانست که باید هرچه زودتر نقشههایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابهجا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولا زمستانهایش را اینگونه سپری می کرد.
نامه ای از ویکتور هوگو قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار... برخی نا دوست و برخی دوستدار... که دست کم یکی میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی... نه کم و نه زیاد... درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند، که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خود غره نشوی. و نیز آرزومندم مفید فایده باشی، نه خیلی غیر ضروری... تا در لحظات سخت، وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است، همین مفید بودن کافی باشد تا تورا سر پا نگاه دارد. همچنین برایت آرزومندم صبور باشی، نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند... چون این کار ساده ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند، و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی. وامیدوارم اگر جوان هستی، خیلی به تعجیل، رسیده نشوی، و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی، و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی... چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد. به علاوه امیدوارم پول داشته باشی، زیرا در عمل به آن نیازمندی... و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی: «این مال من است» فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است! و در پایان اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی... و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی، که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان، بازهم از عشق حرف برانید تا از نو آغاز کنید... اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد، دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم...
در کنار پشتهیی پِهِن که انبوه مگسهای سبزرنگ بر فراز آن وزوز میکردند، کرهاسب از شکم مادر به روشنای تابناک روزهنگام پای نهاد. با نخستین چیزی که در این جهان آشنا شد وحشت بود. گلولهی توپی درست بالای سرش منفجر شد و دود کبود، سبک و گریزپای آن که هر دم رنگ میباخت، فضای وهمانگیز اصطبل را در بر گرفت. زوزهی هولناک انفجار، کرهاسب کوچک را که هنوز تناش مرطوب بود، بار دیگر کز کرده، به میان پاهای مادرش راند. ترکشهای توپ همراه بوی نفرتانگیز باروت، بر بام سفالین اصطبل بیوقفه میبارید و گاه سقف را میشکافت و زمین را شیار میزد. مادر کرهاسب، مادیان کهر تروفیم۱، از وحشت، روی دو پای خود ایستاد و چون طاقت نیاورد شیههی کوتاهی کشید و با پهلوی عرق کرده، دیگر بار بر پشته افتاد.
در
رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من
گفت و گو کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید و گفت: وقت من بی
نهایت است. اینکه
آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را
از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.اینکه با اضطراب به
آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می
کنند و نه در آینده. او
گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ،
همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته
باشند. بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. من
با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که
دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند
من اینجا هستم،همیشه
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر,
شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد:کودکی شان.اینکه آنها از کودکی شان
خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو
می کنند که کودک باشند ...
اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی
هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.دستهای
خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان یک
پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟
بیاموزند
که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،بیاموزند که فقط چند ثانیه
طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما
سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.بیاموزند ثروتمند کسی نیست
که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.بیاموزند
که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان
را نشان دهند،
بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.
۱-روزی
در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت و
گفت: آقای شاو! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده
است! برنارد شاو هم سریع جواب می دهد: ۲-روزي روزگاري نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:
بله! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!
«شما براي چي مي نويسيد استاد؟»
برنارد شاو جواب داد:
«براي يک لقمه نان.»
پسره بهش برخورد. پس توپيد که:
«متاسفم. برخلاف شما ما براي فرهنگ مي نويسيم.»
و برنارد شاو گفت:
«عيبي ندارد پسرم. هر کدام از ما براي چيزي مي نويسيم که نداريم.»
مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند
هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد و آنها را كشت
اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت
گاهي مدتها طول ميكشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان پي ببرند
پياده روي درازي بود،تپه بلندي بود
آفتاب تندي بود، عرق ميريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه
تمام مرمري عظيمي ديدند كه
به ميداني با سنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود كه آب
زلالي از آن جاري بود.
داستان مادر وحشی از
آخرین باری که در ویرلونی بودم پانزده سال می گذشت. در فصل پاییز بار دیگر
به آنجا رفتم تا همراه دوستم سروال- که سرانجام پس از مدت ها خانۀ ییلاقی
اش را که پروسی ها ویران کرده بودند، باز ساخته بود- به شکار بروم. ...
نوشته گی دوموپاسان
ترجمۀ حسین پاینده
آن ناحیه را بسیار دوست می دارم؛ یکی از آن جاهای دور افتادۀ دنیاست که حس
بینایی آدمی را مفتون خود می کند، تا جایی که انسان با تمام وجود شیفته اش
می شود. کسانی چون ما - ما که فریفتۀ طبیعتیم – خاطرات دل انگیزی از چشمه
های خاص، بیشه های خاص، برکه های خاص و تپه های خاصی که بسیار مسرت بخش به
وجدمان آورده اند، در حافظه داریم. گاه اندیشه مان معطوف می شود به گوشۀ
دنج جنگلی، یا انتهای سراشیبی، یا باغستانی که در جای جای آن انواع گل ها
پراکنده اند، جاهایی که فقط یک بار در روزی دلپذیر دیده ایم. اما خاطره شان
هم چون تصویر زنی با لباس روشن و بدن نما که صبح یک روز بهاری در خیابان
دیده باشیم، در قلوب ما جای گرفته و میلی سرکش در دل و جانمان باقی گذارده
است که هرگز فراموش نخواهد شد. در چنین مواقعی، آدمی احساس می کند که با
نفس سرور، همذات گشته است.
پسرک در حالی که هنوز ژاکت زبر و خشنی را که
در قسمت سینه سوراخ و پاره شده بود، بر تن داشت به پشت خوابانیده شده بود.
گویی که در خواب است، اما همه جای بدنش خون آلود بود. بر روی پیراهنش
که...
بیوه پائلو ساورینی و پسرش، آنتوان، به
تنهایی در خانه کوچک و محقری بر روی تپههای بونی فاسیو زندگی میکردند.
شهر که در یکی از دامنههای کوهستانی و در نقطهای کاملاً مشرف به دریا
ساخته شده بود، به سرتاسر تنگههای پوشیده از سنگ، و به ساحل پست ساردینی
اشراف داشت. بریدگی بزرگ موجود در پرتگاهِ طرف مقابل، که به عنوان بندر
مورد استفاده قرار میگرفت، شبیه دالان بزرگی بود که همچون کمبربندی شهر را
کاملاً دربرگرفته بود.
در پایین این کانال طویل، تا محل استقرار اولین
خانهها، قایقهای کوچک ایتالیایی و ساردینیایی، و هر دو هفته یک بار، یک
کشتی بادبانی بخاری قدیمی که از آژکسیو میآمد، در تردد بودند. اجتماع
خانهها در دامنه سفید کوهستان قطعه سفید بدیع و خیره کنندهای را به وجود
آورده بود. خانههایی که در مجاورت صخرهها، و در مقابل تنگههای بیروح و
مرگ آوری که کشتیها به ندرت جرئت عبور از آنها را پیدا میکنند، قرار
داشتند، به لانة پرندگان شکاری شباهت داشتند. دریا و ساحلِ خشک و برهنه که
تنها پوششِ تُنک و اندکی از سبزه را بر خود داشت از وزش مکرر بادی که در
سرتاسر تنگه باریک جریان مییافت و کنارهها و سواحل دو طرف را تخریب
میکرد، به ستوه آمده بودند. از همه سو نوک سیاه صخرههای بیشماری سر از
آب بیرون آورده بود، که ردی از کف سفید در اطراف آنها جاری بود؛ کفی که به
سان ذرات و ریزههای کتان شناور برگرده امواج، از سویی به سویی دیگر در
حرکت بود.
...
یک
دلار و هشتاد و هفت سنت. همه*اش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکه*های یک
سنتی بود؛ سکه*هایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با
بقال و سبزی*فروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکه*هایی که با تحمل حرف**های
کنایه*آمیز فروشنده*ها و تهمت*های آنها به خست و دنائت و پول*پرستی جمع شده
بود و او همه این تلخی*ها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند
در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پس*انداز کند.
یک بار دیگر به دقت پول*ها را شمرد؛ اشتباه نکرده بود؛ همان یک دلار و
هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممکن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی
که ارزش یک هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید کریسمس بود. «دلا» زن
جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چاره*ای جز این
نداشت که خود را بر روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند.
واقعاً زندگی جز مجموعه*ای از زاری*ها و اشکباری*ها نیست که به ندرت در
میان آن لبخندی دیده می*شود؛ اگر هم باشد، عمرش از عمر یک شبنم صبحگاه
بهاری کوتاه*تر است. «دلا» به سرنوشت تباه خود اشک می*ریخت. خانه*اش عمارت
محقری بود که هفته*ای هشت دلار اجاره آن را می*پرداخت. هر تازه واردی از
یک نگاه به آن می*فهمید که اینجا کاشانه خانواده بینوا و تهیدستی است. هر
گوشه*اش و هر رقم از اسباب و اثاثه*اش از این تهیدستی و درماندگی حکایت
می*کرد.