صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
روزگاریست  سخت  بی بنیاد  شعری از مسعود سعد سلمانبیوگرافی فریدون مشیریناله‌ سحرگاهان-فخرالدین ابراهیم عراقیشعر و چیزها اندر این نامه بیابد سروده حمید مصدقتاکی به تمنای وصال تو یگانه بیوگرافی دانتهداستان پردیس - فرخنده آقاییآموزش قالب شعری غزلعکس های فریدون مشیریبیوگرافی احمد محمود
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 8 تعداد اعضا : 446 ● آمار بازدید بازدید امروز : 381 بازدید دیروز : 612 بازدید کننده ارمزو : 220 بازدید کننده دیروز : 169 گوگل امروز : 1 گوگل دیروز : 118 بازدید هفته : 1,951 بازدید ماه : 1,365 بازدید سال : 64,469 بازدید کلی : 1,462,174 ● اطلاعات شما آی پی : 3.147.66.178 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4555 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3898 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5372 arezootam
    داستان های طنز 7 3320 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2011 dorkman
    زوال 0 1293 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2364 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1601 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1513 editor
    زاویه دید در داستان 0 1712 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1181 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1301 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1233 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1522 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2479 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1293 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1411 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1430 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1340 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1217 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1740 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1619 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1155 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1226 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1499 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1332 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2117 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2473 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10318 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3172 editor

    انتخاب سوپی | اُ. هنری | زرین بختیاری‌زاده

    admin
    4:56
    بازدید : 1059

    سوپی روی یک نیمکت درمیدان مَدیسون نیویورک نشست و به آسمان نگاه کرد. یک برگ خشک روی بازویش افتاد. زمستان از راه می‌رسید و او می‌دانست که باید هرچه زودتر نقشه‌هایش را اجرا کند. با ناراحتی روی نیمکت جابه‌جا شد. احتیاج به سه ماه زندان گرم و نرم با غذا و دوستان خوب داشت. معمولا زمستان‌هایش را این‌گونه سپری می کرد.

    فرصتی برای یادگیری داستانی از پائولو کوئیلو

    admin
    14:49
    بازدید : 687

    فیلسوفی همراه با شاگردانش در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره ی اهمیت ملاقات های غیرمنتظره گفتگو می کردند . بر طبق گفته های " استاد " تمامی چیز هایی که در مقابل ما قرار دارند به ما " فرصت یادگیری " و یا " آموزش دادن " را می دهند . در این لحظه بود که به درگاه و دروازه محلی رسیدند که علیرغم آنکه در مکان بسیار مناسب واقع شده بود ، ولی ظاهری بسیار حقیرانه داشت . شاگرد گفت : " این مکان را ببینید . شما حق داشتید . من در اینجا این را آموختم که بسیاری از مردم ، در بهشت بسر می بردند ، اما متوجه آن نیستند و همچنان در شرایطی بسیار بد و محقرانه زندگی می کنند . "

    نامه ای از ویکتور هوگو

    admin
    22:41
    بازدید : 674

    نامه ای از ویکتور هوگو  

    قبل از هر چیز برایت آرزو میکنم عاشق شوی،

    و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

    و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد.

    برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

    از جمله دوستان بد و ناپایدار...

    برخی نا دوست و برخی دوستدار...

    که دست کم یکی میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد.

    و چون زندگی بدین گونه است،

    برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی...

    نه کم و نه زیاد... درست به اندازه،

    تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهند،

    که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

    تا که زیاده به خود غره نشوی.

    و نیز آرزومندم مفید فایده باشی، نه خیلی غیر ضروری...

    تا در لحظات سخت،

    وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است،

    همین مفید بودن کافی باشد تا تورا سر پا نگاه دارد.

    همچنین برایت آرزومندم صبور باشی،

    نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند...

    چون این کار ساده ای است،

    بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند،

    و با کاربرد درست صبوریت برای دیگران نمونه شوی.

    وامیدوارم اگر جوان هستی،

    خیلی به تعجیل، رسیده نشوی،

    و اگر رسیده ای، به جوان نمایی اصرار نورزی،

    و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی...

    چرا که هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد.

    به علاوه امیدوارم پول داشته باشی، زیرا در عمل به آن نیازمندی...

    و سالی یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی:

    «این مال من است»

    فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است!

    و در پایان اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی...

    و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی،

    که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان،

    بازهم از عشق حرف برانید تا از نو آغاز کنید...

    اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد،

    دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم...

    داستان کره‌اسب -میخائیل شولوخوف

    admin
    22:35
    بازدید : 901

    در کنار پشته‌یی پِهِن که انبوه مگس‌های سبزرنگ بر فراز آن وزوز می‌کردند، کره‌اسب از شکم مادر به روشنای تابناک روزهنگام پای نهاد. با نخستین چیزی که در این جهان آشنا شد وحشت بود. گلوله‌ی توپی درست بالای سرش منفجر شد و دود کبود، سبک و گریزپای آن که هر دم رنگ می‌باخت، فضای وهم‌انگیز اصطبل را در بر گرفت. زوزه‌ی هولناک انفجار، کره‌‌اسب کوچک را که هنوز تن‌اش مرطوب بود، بار دیگر کز کرده، به میان پاهای مادرش راند. ترکش‌های توپ همراه بوی نفرت‌انگیز باروت، بر بام سفالین اصطبل بی‌وقفه می‌بارید و گاه سقف را می‌شکافت و زمین را شیار می‌زد. مادر کره‌اسب، مادیان کهر تروفیم۱، از وحشت، روی دو پای خود ایستاد و چون طاقت نیاورد شیهه‌ی کوتاهی کشید و با پهلوی عرق کرده، دیگر بار بر پشته افتاد.

    گفت و گو با خدا اثر رابیندرانات تاگور

    admin
    22:31
    بازدید : 938

    در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است.
    در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر, شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد:کودکی شان.اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند ...

     اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.
    اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

     او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ، همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.


    بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند،

    بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
    بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.

    من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم،همیشه

    حاضر جوابی برنارد شاو

    admin
    22:29
    بازدید : 818

    ۱-روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت و گفت: آقای شاو! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است! برنارد شاو هم سریع جواب می دهد:

    بله! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!

    ۲-روزي روزگاري نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:
    «شما براي چي مي نويسيد استاد؟»
    برنارد شاو جواب داد:
    «براي يک لقمه نان.»
    پسره بهش برخورد. پس توپيد که:
    «متاسفم. برخلاف شما ما براي فرهنگ مي نويسيم.»
    و برنارد شاو گفت:
    «عيبي ندارد پسرم. هر کدام از ما براي چيزي مي نويسيم که نداريم.»

    داستان راه بهشت از پائولو کوئیلو

    admin
    3:06
    بازدید : 860

    مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند

    هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت

    اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت

    گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند

    پياده ‌روي درازي بود،تپه بلندي بود

    آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه

    تمام مرمري عظيمي ديدند كه

    به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب

    زلالي از آن جاري بود.

    داستان مادر وحشی

    admin
    21:58
    بازدید : 875

    داستان مادر وحشی
     نوشته گی دوموپاسان
    ترجمۀ حسین پاینده


    گی دو موپاسان مادر وحشیاز آخرین باری که در ویرلونی بودم پانزده سال می گذشت. در فصل پاییز بار دیگر به آنجا رفتم تا همراه دوستم سروال- که سرانجام پس از مدت ها خانۀ ییلاقی اش را که پروسی ها ویران کرده بودند، باز ساخته بود- به شکار بروم.
    آن ناحیه را بسیار دوست می دارم؛ یکی از آن جاهای دور افتادۀ دنیاست که حس بینایی آدمی را مفتون خود می کند، تا جایی که انسان با تمام وجود شیفته اش می شود. کسانی چون ما - ما که فریفتۀ طبیعتیم – خاطرات دل انگیزی از چشمه های خاص، بیشه های خاص، برکه های خاص و تپه های خاصی که بسیار مسرت بخش به وجدمان آورده اند، در حافظه داریم. گاه اندیشه مان معطوف می شود به گوشۀ دنج جنگلی، یا انتهای سراشیبی، یا باغستانی که در جای جای آن انواع گل ها پراکنده اند، جاهایی که فقط یک بار در روزی دلپذیر دیده ایم. اما خاطره شان هم چون تصویر زنی با لباس روشن و بدن نما که صبح یک روز بهاری در خیابان دیده باشیم، در قلوب ما جای گرفته و میلی سرکش در دل و جانمان باقی گذارده است که هرگز فراموش نخواهد شد. در چنین مواقعی، آدمی احساس می کند که با نفس سرور، همذات گشته است.

    ...





    انتقام؛ داستانی از گی دوموپاسان

    admin
    21:55
    بازدید : 798


    پسرک در حالی که هنوز ژاکت زبر و خشنی را که در قسمت سینه سوراخ و پاره شده بود، بر تن داشت به پشت خوابانیده شده بود. گویی که در خواب است، اما همه جای بدنش خون آلود بود. بر روی پیراهنش که...
     
    بیوه پائلو ساورینی و پسرش، آنتوان، به تنهایی در خانه کوچک و محقری بر روی تپه‌های بونی فاسیو زندگی می‌کردند. شهر که در یکی از دامنه‌های کوهستانی و در نقطه‌ای کاملاً مشرف به دریا ساخته شده بود، به سرتاسر تنگه‌های پوشیده از سنگ، و به ساحل پست ساردینی اشراف داشت. بریدگی بزرگ موجود در پرتگاهِ طرف مقابل، که به عنوان بندر مورد استفاده قرار می‌گرفت، شبیه دالان بزرگی بود که همچون کمبربندی شهر را کاملاً دربرگرفته بود.
    در پایین این کانال طویل، تا محل استقرار اولین خانه‌ها، قایقهای کوچک ایتالیایی و ساردینیایی، و هر دو هفته یک بار، یک کشتی بادبانی بخاری قدیمی که از آژکسیو می‌آمد، در تردد بودند. اجتماع خانه‌ها در دامنه سفید کوهستان قطعه سفید بدیع و خیره کننده‌ای را به وجود آورده‌ بود. خانه‌هایی که در مجاورت صخره‌ها، و در مقابل تنگه‌های بی‌روح و مرگ آوری که کشتیها به ندرت جرئت عبور از آنها را پیدا می‌کنند، قرار داشتند، به لانة پرندگان شکاری شباهت داشتند. دریا و ساحل‌ِ خشک و برهنه که تنها پوشش‌ِ ت‍ُنک و اندکی از سبزه را بر خود داشت از وزش مکرر بادی که در سرتاسر تنگه باریک جریان می‌یافت و کناره‌ها و سواحل دو طرف را تخریب می‌کرد، به ستوه آمده بودند. از همه سو نوک سیاه صخره‌های بی‌شماری سر از آب بیرون آورده بود، که ردی از کف سفید در اطراف آنها جاری بود؛ کفی که به سان ذرات و ریزه‌های کتان شناور برگرده امواج، از سویی به سویی دیگر در حرکت بود.
    ...








    داستان هدیه سال نو اثر ویلیام سیدنی پورتر (اُ.هنری)

    admin
    10:48
    بازدید : 2934



    یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همه*اش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکه*های یک سنتی بود؛ سکه*هایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزی*فروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکه*هایی که با تحمل حرف**های کنایه*آمیز فروشنده*ها و تهمت*های آنها به خست و دنائت و پول*پرستی جمع شده بود و او همه این تلخی*ها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پس*انداز کند.
    یک بار دیگر به دقت پول*ها را شمرد؛ اشتباه نکرده بود؛ همان یک دلار و هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممکن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی که ارزش یک هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید کریسمس بود. «دلا» زن جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چاره*ای جز این نداشت که خود را بر روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند.
    واقعاً زندگی جز مجموعه*ای از زاری*ها و اشکباری*ها نیست که به ندرت در میان آن لبخندی دیده می*شود؛ اگر هم باشد، عمرش از عمر یک شبنم صبحگاه بهاری کوتاه*تر است. «دلا» به سرنوشت تباه خود اشک می*ریخت. خانه*اش عمارت محقری بود که هفته*ای هشت دلار اجاره آن را می*پرداخت. هر تازه واردی از یک نگاه به آن می*فهمید که اینجا کاشانه خانواده بینوا و تهیدستی است. هر گوشه*اش و هر رقم از اسباب و اثاثه*اش از این تهیدستی و درماندگی حکایت می*کرد.







    بلوک پایین
    کل صفحات : 21 2 صفحه بعد
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS