برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
صداي موتور هواپيما مسافران را خسته و كسل كرده بود. همگي در انتظار پرواز و اجازه پرواز از برج مراقبت بودند. مسافري به صداي بلند خميازه كشيد. بعضي روزنامه مي خواندند و بعضي چرت مي زدند. مسافري روي پاكت مخصوص تهوع نقاشي مي كرد. نقش يك بز را مي كشيد...
بديش اين بود که گلدستههاي مسجد بدجوري هوس بالارفتن را به کلة آدم ميزد. ما هيچ کدام کاري به کار گلدستهها نداشتيم؛ اما نميدانم چرا مدام توي چشممان بودند. توي کلاس که نشسته بودي و مشق ميکردي يا توي حياط که بازي ميکردي و مدير مدام پاپي ميشد و هي داد ميزد که «اگه آفتاب ميخواي اين ور، اگه سايه ميخواي اون ور.»
و آن وقت از آفتاب که به سمت سايه ميدويدي يا از سايه به طرف آفتاب، باز هم گلدستهها توي چشمت بود. يا وقتي عصرهاي زمستان ميخواستي آفتابه را آب کني و ته حياط، جلوي رديف مستراحها را در يک خط دراز بپاشي تا براي فردا صبح يخ ببندد و بعد وقتي که صبح ميآمدي و روي باريکة يخ سر ميخوردي و لازم نداشتي پيش پايت را نگاه کني و کافي بود که پاها را چپ و راست از هم باز کني و ميزان نگه شان بداري و بگذاري روي يخ تا آخر باريکه بکشاندت؛ يا وقتي ضمن سريدن، زمين ميخوردي و همان جور درازکش داشتي خستگي در ميکردي تا از نو بلند شوي و دورخيز کني براي دفعة بعد و در هر حال ديگر که بودي، مدام گلدستههاي مسجد توي چشمهات بود و مدام به کلهات ميزد که ازشان بالا بروي.
شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار
گذاشته بودیم كه هركس اول ترفیع رتبه یافت، به عنوان ولیمه یك مهمانی
دستهجمعی كرده، كباب غاز صحیحی بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش
دعا كنند.
خانه
روبروی رود خانه بود. پل چوبی ساده و کوچکی دو طرف رود را به هم وصل
میکرد. آن طرف رودخانه جنگل تاریک و ناشناسی بود و از ایوان خانه مانند
دریای پهناور و سبز رنگی در تلاطم دائمی دیده میشد. هر روز، دمدمههای
غروب، پیر مرد میآمد و در صندلی راحتی روی ایوان مینشست و پیپ بزرگش را
روشن میکرد و چشم به جنگل میدوخت. زن جوانش، پشت به او، توی اتاق، جلو
چرخ خیاطی مینشست و با خود مشغول میشد، گاهی دوختودوز میکرد و گاهی در
خود فرو میرفت. زن، عصرها، از تماشای جنگل میترسید و از پنجره کوچک عقبی،
دشت را تماشا میکرد و پیر مرد فکر میکرد که زنش مشغول خیاطی و کارهای
خانه است، به این جهت راحتش میگذاشت و گاه گاهی با صدای بلند زنش را صدا
میکرد: "چیز جان، این صدا رو میشنوی؟ صدای این پرنده رو میگم، چه جوریه
خدایا، خیلی عجیبه مگه نه؟"
همه اهل شیراز میدانستند كه داش آكل و كاكارستم
سایه یكدیگر را با تیر میزدند. یكروز داش آكل روی سكوی قهوه خانه دو میلی
چندك زده بود، همانجا كه پاتوق قدیمیش بود. قفس كركی كه رویش شلة سرخ كشیده
بود. پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور كاسة آبی میگردانید.
ناگاه كاكارستم از در درآمد، نگاه تحقیر آمیزی باو انداخت و همینطور كه
دستش بر شالش بود رفت روی سكوی مقابل نشست. بعد رو كرد به شاگرد قهوه چی و
گفت: «به به بچه، یه یه چای بیار بینیم.»
مهدی سیاه در آیینه نگاه کرد. شنل قرمز را از سر میخ برداشت و روی
لباسهایش پوشید. گفت : «دیگه حاضریم. اما ای خواجهسرای دربار خلیفه کو
شلاقت؟» شلاق را سر میخی که لباس خلیفه به آن آویزن بود پیدا کرد و برداشت.
مهدی سیاه زودتر از همة بازیگران میآمد، زیرا سیاه کردن صورت و دستها و
گردنش مدتی طول میکشید و تازه، شستن سیاهیها از « سیاهکاری» هم سختتر
بود. ناچار دیرتر از همه هم میرفت.
پنجره
روبه خیابان بازمی شد.درگاهی پنجره پهن نبود.با این حال آنقدر بود که
بابدن کوچک پنج ساله ام به راحتی رویش جا شوم ودرگاهی پنجره راحت ترین جای
دنیا بود.ساعت ها آنجا می نشستم وتوت خشک می خوردم وبه خیابان نگاه می
کردم.توت ها را دانه دانه در دهان می گذاشتم.می جویدم وشیرینی خشک
ودلچسبشان را فرو می دادم.مردم را تماشا می کردم وفکر می کردم((آدم ها چرا
این همه راه می روند؟کجا می روند؟انگار خوشحال نیستند.چون خسته اند.))
زن جوان سر ساعت آمد و روی تنها مبل خالی اتاق پذیرایی نشست. دو مرد خارجی رو به رویش نشسته بودند. یك میكروفن روی میز شیشهای كنار ظرف میوه بود. تزیین ظرف میوه آناناس بزرگی بود كه اطرافش پرتقال و سیب و خیار چیده بودند. قرار مصاحبه داشتند. زن با پسرش آمده بود. پسر هفت ساله بود و دست راستش را گچ گرفته بودند. مردها هركدام دست نوازش به سر پسر كشیدند و پرسیدند كلاس چندم است و چرا دستش شكسته. پسر كلاس اول بود و سه هفته بود مدرسه نمیرفت. زن ریزنقش بود و در كنار پسر بیشتر شبیه خواهر و برادر بودند تا مادر و فرزند. وقتی آمد، مانتو و روسریاش را درآورد. بلوز و شلوار خردلی پوشیده بود؛ بلوز بیآستین و یقه باز بود
يه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعهي آخر انگار به دلم برات شده بود كه كارها خراب ميشود اما بازم نصفههاي شب با يه ماشين قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونهي سيد اسدالله بودم. در كه زدم عزيز خانوم اومد، منو كه ديد، جا خورد و قيافه گرفت. از جلو در كه كنار ميرفت هاج و واج نگاه كرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودي؟»
روي خودم نياوردم، سلام عليك كردم و رفتم تو، از هشتي گذشتم، توي حياط، بچه ها كه تازه از خواب بيدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو ميشستند، پاشدند و نگام كردند. من نشستم كنار ديوار و بقچهمو پهلوي خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزيز خانوم دوباره پرسيد: «راس راسي خانوم بزرگ، مگه نرفته بودي؟»
گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»
از
دکه میفروشی که زدم بیرون، به نیمه شب چیزی نمانده بود. کتم را انداختم
رو دستم، کراواتم را گذاشتم تو جیبم و دکمههای پیراهنم را گشودم.
...