برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
در
رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من
گفت و گو کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید و گفت: وقت من بی
نهایت است. اینکه
آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را
از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.اینکه با اضطراب به
آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می
کنند و نه در آینده. او
گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ،
همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته
باشند. بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. من
با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که
دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند
من اینجا هستم،همیشه
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر,
شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد:کودکی شان.اینکه آنها از کودکی شان
خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو
می کنند که کودک باشند ...
اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی
هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.دستهای
خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان یک
پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟
بیاموزند
که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،بیاموزند که فقط چند ثانیه
طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما
سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.بیاموزند ثروتمند کسی نیست
که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.بیاموزند
که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان
را نشان دهند،
بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.