برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
نویسنده: ارنست همینگوی
برگردان: سیروس طاهباز
« چهارم ژوئیه» بود و نیک (Nick) شب، دیر
وقت، با ارابه ی جو گارنر(Joe Garner) و خانوادهاش به
خانه برمیگشت که توی راه از کنار نه تا سرخپوست مست گذشتند. یادش بود که نه تا
بودند چون جو گارنر که در هوای گرگومیش ارابه میراند دهانه ی اسبها را کشیده
بود و پائین پریده بود و سرخپوستی را از کنار شیار چرخ بیرون کشیده بود. سرخپوست
خوابیده بود و صورتش روی خاک بود. جو سرخپوست را کشید کنار بوتهها و برگشت به
ارابه.
در شهر سانتیاگو
کشیشی میزیست که به فراگرفتن فنون ساحری علاقهای وافی داشت. وقتی شنید که دانش
دون ایلیان اهل شهر تولدو بر فنون ساحری بیش از دیگران است، به تولدو رفت تا او را
بیابد.
نویسنده: توبیاس ولف
مترجم: علیرضا کیوانی
نژاد
نویسنده: گابریل گارسیا
مارکز
برگردان: بهمن فرزانه
حالا به همه نشان خواهم
داد من کی هستم، این را سالها بعد، با صدای کلفت مردانهاش بهخود گفت، سالها پس
از آنکه برای اولین بار کشتی اقیانوسپیمای عظیم را دید که بدون نور و بدون سر و
صدا، یکشب مانند یکساختمان بزرگ و متروک ازمقابل دهکده عبور کرد و طولش از
سرتاسر دهکده بیشتر و قدش از بلندترین برج ناقوس کلیسا بلندتر بود و در ظلمت شب به
سفر خود بهسمت شهر مستعمرهای طرف دیگر خلیج ادامه داد، شهری که برای مقابله با
دزدان دریایی، مملو از قلعههای جنگی بود، .....
داستان جلو قانون
نوشته ی فرانتس کافکا
ترجمه صدق هدایت
جلو قانون، پاسبانی دم در
قدبرافراشته بود. یکمردِ دهاتی آمد و خواست که وارد قانون بشود؛ ولی پاسبان گفت
که عجالتاً نمیتواند بگذارد که او داخل شود. آنمرد بهفکر فرورفت و پرسید: آیا
ممکن است که بعد داخل شود. پاسبان گفت: «ممکن است؛ اما نه حالا.» پاسبان از جلو در
که همیشه چهارطاق باز بود رد شد، و آن مرد خم شد تا درون آنجا را ببیند. پاسبان
ملتفت شد، خندید و گفت: .....
دو دوست در
ایستگاه راه آهن نیكولایوسكایا ، به هم رسیدند: یكی چاق و دیگری لاغر. از
لبهای چرب مرد چاق كه مثل آلبالوی رسیده برق میزد پیدا بود كه دمی پیش در
رستوران ایستگاه ، غذایی خورده است ؛ از او بوی شراب قرمز و بهار نارنج به
مشام میرسید. اما از دستهای پر از چمدان و بار و بندیل مرد لاغر معلوم بود
كه دمی پیش از قطار پیاده شده است ؛ او بوی تند قهوه و ژامبون میداد. پشت
سر او زنی تكیده ، با چانه ی دراز ــ همسر او ــ و دانش آموزی بلندقد با
چشمهای تنگ ــ فرزند او ــ ایستاده بودند. مرد چاق به مجرد دیدن مرد لاغر
فریاد زد:
...
چهار سال. بله، درست چهار سال يعني هزار و چهارصد و شصت روز گذشته بود. آدريان تك تك اين روزها را شمرده بود، با اين اميد كه شايد در انتهاي تونل زندگيش اندكي روشنايي پديدار شود. اما اين انتظار بيهوده بود و حتي اوضاع بدتر از پيش هم مي شد. هر چند در حرف آسان به نظر ميرسيد، او مي كوشيد عزت نفس خود را حفظ كند. روزهاي اول حقوق بيكاري او را زنده نگه مي داشت. اجاره خانه، همبرگري كه اول صبح مي بلعيد، يك پاكت سيگار، جورابي نو و به ندرت يك جفت كفش، چيزي از پولها باقي نمي گذاشت. آن وقت گيوتين «حقوق تمام شد» فرود ميآمد. آدريان صفير تيغه تيزش را پشت گوشهايش به وضوح مي شنيد. بدين ترتيب نسيه گرفتن از سرژ خپله كه پولهايش به جانش بسته بود، شروع مي شد...