صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
بیوگرافی یغما گلرویی (برداشته شده از سایت خودش)شب و هوس | (مجموعه شعر اسیر) | فروغ فرخزادمعرفی قالب قصیدهشعر اندر بلای سخت  از رودکیبیوگرافی غزاله علیزادهشعر حلاج از شفیعی کدکنیشعر و چیزها اندر این نامه بیابد سروده حمید مصدقشعرداستان نبش قبر؛ از محمد بهارلوشعر آفتاب می شود-فروغ فرخزاد
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 2 تعداد اعضا : 446 ● آمار بازدید بازدید امروز : 1,083 بازدید دیروز : 626 بازدید کننده ارمزو : 151 بازدید کننده دیروز : 123 گوگل امروز : 4 گوگل دیروز : 7 بازدید هفته : 2,390 بازدید ماه : 5,124 بازدید سال : 68,228 بازدید کلی : 1,465,933 ● اطلاعات شما آی پی : 18.190.156.80 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4589 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3911 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5374 arezootam
    داستان های طنز 7 3330 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2014 dorkman
    زوال 0 1294 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2366 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1602 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1514 editor
    زاویه دید در داستان 0 1713 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1183 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1302 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1233 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1524 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2480 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1293 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1411 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1430 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1341 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1217 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1742 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1621 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1156 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1227 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1500 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1332 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2121 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2474 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10320 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3173 editor

    داستان دو طوطی از ابراهیم گلستان

    admin
    18:04
    بازدید : 818

    دفترهای زمانه

    دفترهای زمانه، آبان ماه ۱۳۵۷

    بیرون هوا ابری بود و نور عصر در گوشه اتاق وامیرفت. من روزنامه میخواندم و میشنیدم که نوک میله‎های نازک بافندگی دردست همسرم به هم میخورد. برخاستم به فکر اینکه قهوه بسازم از پشت شیشه ها دیدم درحوض چیزی سبز می‎جنبد، حوض پوشیده بود از برگ- برگ قدیم ریخته خیس وارفته، برگ هنوز خشک چروکیده چنار. اما میان این همه اکنون  پرنده‎ای تقلا داشت. رفتم ببینم چیست. طوطی بود. مشکل بود او را درآوردن. هم در میان حوض دور بود از دست، هم هول کرده بود – ورم میکرد. چوبی هم نبود که با آن هلش بدهم ، ناچار جز آب پاشیدن کاری نمیشد کرد تا شاید به گوشه دیگر بلغزد و نزدیکتر شود، به سنگ دیواره. همین هم شد. او را در آوردم.

    او را از نوک بال گرفتم درآوردم، میترسیدم شاید به ضرب منقارش زخمی به دست من بزید، خون بیندازد. ولی انگار، سرما و خیس بودن او را بی حال کرده بود. ترسیدم تلف بشود، او را درست گرفتم. او را در لای هر دو دست گرفتم، کمی چلاندم و در لای حوله‎ای که زنم آورد – گفتم بیاورد – گذاشتم، بستم.  پرسیدم طوطی چکار به حوض دارد، پاییز. گفتیم حتما مهاجر نیست، از قفس جسته، بعد از سرما و خستگی یا شاید هم که تشنه بوده، آب دیده توی آب افتاده. او را کنار بخاری نگاهداشتیم با این امید که سرمانخورده باشد، نچاید، دوام بیارد. میترسیدم هم ولش کنم دوباره جان بگیرد بخواهد که به درو شیشه ها بخورد یا لاله‎ها و تنگ‎های توی تاقچه ها را بیندازد. تا اینکه عاقبت دیدم او را که همچنان نمی‎شود میان حوله گرفت و نگاه‎داشت، ول هم نمیشد کرد ، رفتیم یک صافی آوردیم از آن طاس‎های پهن پلاستیکی. طوطی را کنار بخاری گذاشتیم زیر صافی قرمز. اول برنج خشک برایش گذاشتیم، بعد از فکرمان گذشت که طوطی به دوست داشتن قند معروف است. شب پیش از آنکه بخوابیم یک سینی مسی گذاشتیم زیرپایش تا فضله ‎های احتمالی او روی فرش نیفتد. فنجان آب و چند حبه قند و یک پیاله نخود هم گذاشتیم زیر صافی سرپوش در همان سینی. فردا که جمعه بود او را مواظبت کردیم. با شنبه یک قفس برایش آوردیم. حالش به جا آمد. پائیز رفته بود و زمستان رفت . طوطی به خوردن قند و نخود خو کرد. ساکت بود. شاید چون در خانه، روز هیچکس نمیآمد حرفی نمی‎شنید که یاد بگیرد. شب هم  او را در آشپزخانه می‎بردیم چون گرمتر بود، و دورتر بود از اتاق‎های خواب و نشیمن. می‎خواستیم وقتی که بیداریم از حرف و از صداهامان خوابش به هم نخورد، وقتی هم که میخوابیدیم جیغی اگر کشید بدخوابمان نکند، نشنویم.

    وقتی بهار آمد او را به زیر سایه گیلاس ها بردیم. زنبورها میآمدند دور شکوفه می‎ترسیدیم او را بیازارند، وقتی کلاغ صدا می‎کرد می‎ترسیدی او را بترسانند. وقتی نسیم میآمد قفس تکان میخورد طوطی برای خودش خوش بود تا گرم شد و ما دیگر او را شب‎ها تو نمی‎بردیم. اما یک شب که سخت به جیغ افتاد، دیدیم  گربه‎ای کمین کرده است. بندی به شاخه افرا گره زدیم و قفس را به آن بستیم جوری که دور از پرش گربه‎ها باشد. بند بلند تاب قفس را زیاد تر کرد اما قشنگتر بود زیرا قفس معلق تر، بی‎تکیه‎تر به چشم میآمد، انگار آزاد است چون بند نازک را از دورتر نمیشد دید، قلاب روی قفس هم که دور بود از شاخه. یک روز ناگهان دیدیم بالی شاخه های زبان گنجشک یک طوطی نشسته است، میلولد یک لحظه فکر کردم طوطی گریخته است، ولی او بود. توی قفس نشسته بود و نخود میخورد. آن طوطی فراز شاخه از کجا آمد ندانستیم شب وقتی که شد، او رفت و صبح باز آمد.  شبها میرفت و روز میآمد ، شاید شبها میان شاخه‎ها  میرفت ، در لای برگها گم بود. اما هر روز روی شاخه های زبان گنجشک  گاهی تکان میخورد، گاهی خاموش و ساکن بود. گفتیم آیا هوای اقلیمی آنقدر فرق کرده است که دیگر مساعد زاد و نمو مرغ‎های استوائی شد؟ اوضاع باغ وحش مرتب نیست؟ یا از خانه‎های همسایه است؟ ناچار قصه مولای روم هم به یادمان آمد گفتیم باید مواظب بود این با دیگر کلاه نگذارند. طوطی شبها میرفت و روز میآمد تا اینکه رفت، و تا سال بعد نیامد.

    طوطی که رفت از یاد ما هم رفت، اما بهار که باز قفس را به زیر شاخه آوردیم یک روز پیدا شد. اما دوباره روی شاخه‎ها می‎جست . طوطی هم در قفس تکان می‎خورد، هی دور خود می‎گشت. تا اینکه طوطی روی درخت آمد نشست روی شاخه‎ای پائین‎تر. یک چند روز او نخود وقند روی سنگ حوض و کنار پاشیدیم اما برای خوردنشان هیچ از جای خود نمی‎جنبید، تنها مگس باری قند هجوم آورد، مورچه  برای ریزه‎های نخود رج  بست. آخر از این حضور ساکت او من دلم گرفت، گفتم حالا که او نمیاید این را رها کنیم همراه هم باشند. رفتم کنار قفس، گرچه دودل بودم، در را گشودم و طوطی را در آوردم. طوطی را گذاشتم به زمین جوری که بالائی او را درست ببیند، آنوقت رفتم دور. طوطی شروع کرد به رفتن اما درست نمی‎رفت، می‎لغزید. شاید طوطی قدم بلند برنمی‎دارد اما کوتاهی قدم این یکی زیاد هم طبیعی به چشم نمیآمد. در روی خط راست راه نمیرفت، می‎لغزید؛ وقتی که می‎لغزید کج می‎شد انگار روی دایره میرفت. شاید هم از بس به گردی قفس خو گرفته بود بیرون میله‎های قفس هم هنوز دایره میزد، هنوز دور خود می‎گشت. دیوارو حد دایره وار قفس انگار رفته بود توی رفتارش.

    طوطی که روی شاخه بود گاهی بالی به هم میزد، گاهی از شاخه‎ای به شاخهای میجست گاهی صدا میداد اما طوطی به روی  زمین همچنان تلو تلو میخورد. یک بار خواست خیز بردارد، ولی افتاد. شاید پاهاش خسته بود یا بالهایش از نپریدن کرخت بود، یا اینکه لم پریدن به یاد او نمیآمد و تلو تلو می‎خورد. اینکه رفته رفته گذارش به بته گل سرخ رونده‎ای که به دیوار تکیه داده بود افتاد. از روی کنده بالا رفت، پا روی شاخه‎های زبر گیر میانداخت تا تن از لای خارهای خشک بالا بلغزاند. در بال اگر توان پریدن نمانده بود انگار میل به بالا هنوز برجا بود. ولی لغزید، ولی افتاد. یک چند تکه کرک سبز هم میان خارها ماند.

    ضرب سقوط گیجش کرد. دیدم درست نیست او را رها کردن. شاید دراین تقلاها تا وقتیکه قوت پرواز را دوباره بیابد، یا پای او دوباره راه بیفتد، شاید دوباره از درخت افتاد، این بار او سخت افتاد ، پایش شکست، بالش ریخت، شاید کلاغ او را برد یا گربه او را خورد. او را دوباره توی قفس کردم.

    طوطی که روی شاخه بود می‎پایید بالی نزد، نجست، صدائی نداد. میپایید. از بال باز و از اینکه پریدن براش ممکن بود بیشتر تنهائیش به چشم میآمد تا روز بعد که از روی شاخه پیش قفس آمد. از دانه های ارزن پاشیده زیر قفس ورچید، دور قفس چرخید، روی قفس نشست، بعد خود را به میله‎های قفس  چسباند، نزدیک روبروی طوطی توی قفس منقار از لای میله تو می‎برد، از آب و تخم آفتاب گردان او میخورد، شب هم که شد نرفت میان درخت‎ها، رفت بروی بام قفس بی‎صدا نشست – منتظر ، انگار فردا صبح بر روی هم هنوز همچنان همانجا بود. بی‎جا بود این جدائی و این ربط از میان میله های قفس، وقتی که میشد هر دو پیش هم باشند. تا وقتی که طوطی باز پرواز را به یاد بیارد دیدم چرا دوری؟ دیدم قفس برای هردوشان تنگ است، گفتم به نوکرمان یک قفس که جای بیشتری داشته باشد بخرد تا هر دو پیش هم باشند.

    شب دیر آمدم به خانه ندیدم چه کرده بود، ولی فردا دیدم دو طوطی، روبروی یکدیگر، هر یک در یک قفس، جدا از هم ساکت نشسته‎اند- من دلم گرفت. از کوره در رفتم گفتم “احمق ! گفتم قفس بخر بزرگ باشد که هر دو پیش هم باشند نه اینکه آن یکی را هم در جای تنگ دیگری بتپانی ، نفهم!”

    نامردی نکرد و رفت تا روز بعد یک قفس گنده  گیر آورد، شاید برای  اینکه  به من سر به‎سر بگذارد،  شاید برای سرگرمی، شاید از اینکه جفت کردن طوطی‎ها را با جوری عروسی و فرصت برای جشن گرفتن یکی میدید با خرده کاغذ و گل و ته شمع ها ی رنگی و پولک ‎های اکلیلی زینت برای میله ‎های قفس جور کرد و قفس را به حد حجله‎ای آراست، بعد با لبخند آن را برای من آورد انگار امید آفرین شنیدن هم از من داشت. من خنده‎ام گرفت و گفتم خوب، اما از کجا خبرداری این هر دو نر یا هر دو ماده نباشند گفت ای آقا در این زمانه که فرقی نمانده دیگر که. آنوقت اول طوطی قدیمی را از قفس در آوردیم کردیم توی حجله و آب و پیاله‎های پر از قند و تخم آفتاب گردان را در آن جابه جا کردیم، از بند بسته به شاخ درخت قلاب سرکج  قفس اولی را درآوردیم جایش گیر فلزی قفس تازه را بستیم. بعد یک نگاه کردم دیدم هر چیز آماده است در را باری اینکه طوطی دوم به راحتی بتواند از آن عبور کند گشاد باز گذاشتیم جوری که پنجره‎اش روبرو و جفت دربازان قفس باشد. اما وقتی که پنجره را باز کردم طوطی از جای خود تکان نخورد و جلوتر نرفت. اول یک کم قفس را تکان دادیم، یک کم کجش کردیم، یک کم با انگشت از لای میله‎ها طوطی را به سوی پنجره هل دادیم اما طوطی از جای خود نمی‎جنبید. گفتیم داماد کمروئی است، اما شوخی به درد نمی‎خورد و لوس بود، ما منتظر بودیم. طوطی از جای خود نمی‎جنبید. آخر حسن، که نوکرمان بود، حوصله‎اش سر رفت خواست با دست او را از قفس درآورد گفتم “مواظب باش” دستش را درون قفس میبرد. گفتم:”دودستی بگیرش. مواظب باش. “

    گفت:”دودستی چه جور، آقا؟یه دس به زحمت رفت.”

    گفتم: “مواظب باش. منقارش را مواظب باش.”

    دستش درون قفس رفته بود، طوطی را گرفت، درش آورد، گفت”از پشت گردنش گرفتمش که نوک نزنه.”

    که مرغ ناگهان جنبید. حسن ترسید، رم کرد، مرغ از دست او در رفت؛ رفت. ما بیخودی جستیم، دویدیم دنبالش. او رفته بود. از لای شاخه‎ها پرید بالی شاخه ‎ها گم شد. او را نمی‎دیدیم. آخر حسن به غیظ گفت”سگ پدر در رفت.”

    گفتم “از بس خری، حسن. گفتم بهت مواظب باش.”

    گفت:”آقا شما حواسمو پرت کردین.”

    گفتم: “درست نگرفتیش ” گفت:”موش مرده بازیاش به ما گول زد.”

    گفتم:” ده بار گفتم مواظب باش. ” گفت:”گفتین مواظب چنگش باش. از بس صدا دادین ترسید.” که ناگهانی جست، گفت:”این بابم! درش وازه.”

    در باز مانده بود، طوطی میان قفس تخمه می‎شکست.

    گفتم:”در را ببند که گربه سراغش نره.” بعد گفتم “نه . واز بذار که وقتی که اون باز بیاد خودش بره اون تو. منگوله‎ها را هم وردار.”

    گفت:”آقا چکار داره به منگوله. منگوله برای قشنگی بود. منگوله ها برای دیدن ما بود.”

    من لای شاخه ها نگاه میکردم تا ببینم کجا رفته است. تنها صدای تخمه شکستن به گوش میآمد.

    گفت:” رفتش . ولش کنین، آقا. رفته دیگه.”

    گفتم: “از منگوله های تو رم کرد.”

    چیزی از لای شاخه ها نمیجنبید .

    گفت:”درواز باشه یه وقت دیدین که گربه سراغش رفت.” من لای شاخه ها نگاه میکردم. گفت”کم نگش‎داشتین. بیشتر باید نگش میداشتیم ما. “

    چیزی نمی‎جنبید. گفت:” زود ولش کردین. نه خیر دیگه رفتش .عادت نکرد. کم نگش داشتین.” چیزی در لای شاخه‎ها به سبزی طوطی نمیدیدم. تنها از قفس صدای تخمه شکستن به گوش میآمد. گفتم: “خوب ول کن بریم، فعلا در را نبند. پیداش میشه خودش دوباره، ولش کن.”

    گفت:” در رفت. در رفت دیگه . چکار داره به منگوله؟”

    «دفترهای زمانه» آبان ماه۱۳۵۷


    مطالب مرتبط
    سفيدترين مرد دنيا | فرخنده آقائي
    داستان گلدسته ها و فلک از جلال آل احمد
    داستان کوتاه طنز «كباب غاز» از محمدعلى جمالزاده
    «سعادت نامه» داستان زیبایی از غلامحسین ساعدی
    "داش آكل" اثر صادق هدایت
    «صورت‌خانه» داستان سیمین دانشور
    داستان درگاهی پنجره نوشته زویا پیرزاد
    آناناس داستانی از فرخنده آقایی
    داستان گدا نوشته غلام حسین ساعدی
    داستان با هم از احمد محمود
    ارسال دیدگاه
    کد امنیتی رفرش
    بلوک پایین
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS