برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
يه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعهي آخر انگار به دلم برات شده بود كه كارها خراب ميشود اما بازم نصفههاي شب با يه ماشين قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونهي سيد اسدالله بودم. در كه زدم عزيز خانوم اومد، منو كه ديد، جا خورد و قيافه گرفت. از جلو در كه كنار ميرفت هاج و واج نگاه كرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودي؟»
روي خودم نياوردم، سلام عليك كردم و رفتم تو، از هشتي گذشتم، توي حياط، بچه ها كه تازه از خواب بيدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو ميشستند، پاشدند و نگام كردند. من نشستم كنار ديوار و بقچهمو پهلوي خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزيز خانوم دوباره پرسيد: «راس راسي خانوم بزرگ، مگه نرفته بودي؟»
گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»
عزيز خانوم گفت: «حالا كه مي خواستي بري و برگردي، چرا اصلاً رفتي؟ ميموندي اين جا و خيال مارم راحت مي كردي.»
خنديدم و گفتم: «حالا برگشتم كه خيالتون راحت بشه، اما ننه، اين دفعه بيخودي نيومدم، واسه كار واجبي اومدم.»
بچهها اومدند و دورهام كردند و عزيز خانوم كه رفته رفته سگرمههاش توهم مي رفت، كنار باغچه نشست و پرسيد: «كار ديگهات چيه؟»
گفتم: «اومدم واسه خودم يه وجب خاك بخرم، خوابشو ديدم كه رفتنيام.»
عزيز خانوم جابجا شد و گفت: «تو كه آه در بساط نداشتي، حالا چه جوري ميخواي جا بخري؟
گفتم: «يه جوري ترتيبشو دادهم.» و به بقچهام اشاره كردم.
عزيز خانوم عصباني شد و گفت: «حالا كه پول داري پس چرا هي مياي ابنجا و سيد بيچاره رو تيغ مي زني؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگي مي كنه، جون ميكنه و وسعش نميرسه كه شكم بچههاشو سير بكنه، تو هم كه ولكنش نيستي، هي ميري و هي مياي و هر دفعه يه چيزي ازش ميگيري.»
بربر زل زد تو چشام كه جوابشو بدم و منم كه بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزيزه غرولندكنان از پلهها رفت بالا و بچههام با عجله پشت سرش، انگار ميترسيدند كه من بلايي سرشون بيارم. اما من همونجا كنار ديوار بودم كه نفهميدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب ديدم كه سيد از دكان برگشته و با عزيزه زير درخت ايستاده حرف منو مي زنه، عزيزه غرغرش دراومده و هي خط و نشان مي كشه كه اگر سيد جوابم نكنه خودش ميدونه چه بلايي سرم بياره. از خواب پريدم و ديدم راسي راسي سيد اومده و تو هشتي، بلند بلند با زنش حرف ميزنه. سيد ميگفت: «آخه چه كارش كنم، در مسجده، نه كندنيه، نه سوزوندني، تو يه راه نشونم بده، ببينم چه كارش ميتونم بكنم.»
عزيز خانوم گفت: «من نميدونم كه چه كارش بكني، با بوق و كرنا به همهي عالم و آدم گفته كه يه پاپاسي تو بساطش نيس، حالا اومده واسه خودش جا بخره، لابد واديالسلام و اينا رو پسند نميكنه، مي خواد تو خاك فرج باشه. حالا كه اينهمه پول داره، چرا ولكن تو نيس؟ چرا نميره پيش اوناي ديگه؟ اين همه پسر و دختر داره، چون تو از همه پخمهتر و بيچارهتري اومده وبال گردنت شده؟ سيد عبدالله، سيد مرتضي، جواد آقا، سيد علي، اون يكيا، صفيه، حوريه، امينه آغا و اون همه داماد پولدار، چرا فقط ريش تو را چسبيده؟»
سيد كمي صبر كرد و گفت: «من كه عاجز شدم، خودت هر كاري دلت مي خواد بكن، اما يه كاري نكن كه خدا رو خوش نياد، هر چي باشه مادرمه.»
از هشتي اومدند بيرون و من چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سيد از پله ها رفت بالا و بعد همانطور بي سر و صدا اومد پايين و از خانه رفت بيرون. من يه تيكه نون از بقچهم درآوردم و خوردم و همونجا دراز كشيدم و خوابيدم. شبش تو ماشين آنقدر تكون خورده بودم كه نمي تونستم سرپا وايسم. چشممو كه باز كردم، هوا تاريك شده بود و تو اتاق چراغ روشن بود. چند دفعه سرفه كردم و بعد رفتم كنار حوض، آبو بهم زدم، هيشكي بيرون نيومد، پلهها رو رفتم بالا و ديدم عزيز خانوم و بچه ها دور سفره نشستهاند و شام مي خورند، سيد هنوز نيومده بود، توي دهليز منتظر شدم، شام كه تمام شد، سرمو بردم تو وگفتم: «عزيز خانوم، عزيز خانوم جون.»
ماهرخ دختر بزرگ اسدالله از جا پريد و جيغ كشيد، همه بلند شدند، عزيز خانوم فتيلهي چراغو كشيد بالا و گفت: «چه كار ميكني عفريته؟ ميخواي بچه هام زهره ترك بشن؟»
پس پس رفتم و گفتم: «ميخواستم ببينم سيد نيومده؟»
عزيز خانوم گفت: «مگه كوري، چشم نداري و نميبيني كه نيومده؟ امشب اصلاً خونه نمياد.»
گفتم: «كجا رفته؟»
دست و پاشو تكان داد و گفت: «من چه مي دونم كدوم جهنمي رفته.»
گفتم: «پس من كجا بخوابم؟»
گفت: «روسر من، من چه ميدونم كجا بخوابي، بچههامو هوايي نكن و هر جا كه مي خواي بگير بخواب.»
همونجا تو دهليز دراز كشيدم و خواب رفتم. صبح پا شدم، ميدونستم كه عزيزه چشم ديدن منو نداره اين بود كه تا نماز خوندم پا شدم از خونه اومدم بيرون و رفتم حرم. اول حضرت معصومه را زيارت كردم و بعد بيرون در بزرگ حرم، چارزانو نشستم و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز كردم طرف اونايي كه براي زيارت خانوم مياومدند. آفتاب پهن شده بود كه پاشدم و پولامو جمع كردم و گوشهي بقچه گره زدم و راه افتادم. نزديكياي ظهر، دوباره اومدم خونهي سيد اسدالله. واسه بچه ها خروس قندي و سوهان گرفته بودم، در كه زدم ماهرخ اومد، درو نيمه باز كرد و تا منو ديد فوري درو بست و رفت. من باز در زدم، زن غريبه اي اومد و گفت: «سيد اسدالله سه ماه آزگاره كه از اين خونه رفته.»
گفتم: «كجا رفته؟ ديشب كه اين جا بود.»
زن گفت: «نمي دونم كجا رفته، من چه ميدونم كجا رفته.»
درو بهم زد و رفت، مي دونستم دروغ ميگه، تا عصر كنار در نشستم كه بلكه سيد اسدالله پيدايش بشه، وقتي ديدم خبري نشد، پا شدم راه افتادم، يه هو به كلهم زد كه برم دكان سيدو پيدا بكنم. اما هر جا رفتم كسي سيد اسدالله آيينه بندو نمي شناخت، كنار سنگتراشيها آيينهبندي بود كه اسمش سيد اسدالله بود، يه مرد با عمامه و عبا اونجا نشسته بود. ميدونستم سيد هيچ وقت عمامه نداره. برگشتم و همينطور ول گشتم و وقت نماز كه شد رفتم حرم و صدقه جمع كردم و اومدم تو بازار. تا نزديكياي غروب اين در و اون در دنبال سيد اسدالله گشتم، مثل اون وقتا كه بچه بود و گم ميشد و دنبالش ميگشتم. پيش خود گفتم بهتره باز برم دم در خونهش، اما ترس ورم داشته بود، از عزيزه ميترسيدم، از بچههاش مي ترسيدم، از همه ميترسيدم، زبانم لال، حتا از حرم خانوم معصومهم ميترسيدم، يه دفعه همچو خيالات ورم داشت كه فكر كردم بهتره همون روز برگردم، رفتم پاي ماشينها كه سيد اسدالله را ديدم با دستهاي پر از اونور پيادهرو رد مي شد، صداش كردم ايستاد، دويدم و دستشو گرفتم و قربون صدقهاش رفتم و براش دعا كردم، جا خورده بود و نميتونست حرف بزنه، زبونش بند اومده بود و هاج و واج نگام مي كرد. گفتم: «ننه جون، نترس، نميام خونهت، ميدونم عزيز خانوم چشم ديدن منو نداره، من فقط دلم برات يه ذره شده بود، ميخواستم ببينمت و برگردم.»
سيد گفت: «آخه مادر، تو ديگه يه ذره آبرو برا من نذاشتي، عصري ديدمت تو حرم گدايي ميكردي فوري رد شدم و نتونستم باهات حرف بزنم، آخر عمري اين چه كاريه ميكني؟»
من هيچ چي نگفتم. سيد پرسيد: «واسه خودت جا خريدي؟»
گفتم: «غصهي منو نخورين، تا حال هيچ لاشهاي رو دست كسي نمونده، يه جوري خاكش ميكنن.»
بغضم تركيد و گريه كردم، سيد اسداللهم گريهش گرفت، اما به روي خودش نياورد و از من پرسيد: «واسه چي گريه ميكني؟»
گفتم: «به غريبي امام هشتم گريه ميكنم.»
سيد جيبهاشو گشت و يك تك تومني پيدا كرد و داد به من و گفت: «مادر جون، اينجا موندن واسه تو فايده نداره، بهتره برگردي پيش سيد عبدالله، آخه من كه نميتونم زندگي تو رو روبرا كنم، گداييم كه نميشه، بالاخره ميبينن و ميشناسنت و وقتي بفهمن كه عيال حاج سيد رضي داره گدايي ميكنه، استخوناي پدرم تو قبر مي لرزه و آبروي تمام فك و فاميل از بين ميره، برگرد پيش عبدالله، اون زنش مثل عزيزه سليطه نيس، رحم و انصاف سرش ميشه.»
پاي ماشينها كه رسيديم به يكي از شوفرا گفت: «پدر، اين پيرزنو سوار كن و شوش پيادهش بكن، ثواب داره.»
برگشت و رفت، خداحافظيم نكرد ، ديگه صداش نزدم، نمي خواست بفهمند كه من مادرشم.
تو خونهي سيد عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سيد با زنش رفته بود و
بچه ها خونه رو رو سر گرفته بودند. خواهر گنده و باباغوري رخشنده هم هميشهي خدا وسط ايوان نشسته بود و بافتني ميبافت، صداي منو كه شنيد و فهميد اومدم، گل از گلش واشد، بچههام خوشحال شدند، رخشنده و سيد عبدالله قرار نبود به اين زوديها برگردند، نون و غذا تا بخواي فراوان بود، بچه ها از سر و كول هم بالا ميرفتند و تو حياط دنبال هم ميكردند،
ميريختند و ميپاشيدند و سر به سر من ميذاشتند و ميخواستند بفهمند چي تو بقچهم هس. اونام مثل بزرگتراشون ميخواستند از بقچهي من سر در بيارن، خواهر رخشنده تو ايوان مينشست و قاه قاه ميخنديد و موهاي وزكردهشو پشت گوش ميگذاشت با بچهها همصدا ميشد و ميگفت: «خانوم بزرگ، تو بقچه چي داري؟ اگه خوردنيه بده بخوريم.»
و من ميگفتم: «به خدا خوردني نيس، خوردني تو بقچهي من چه كار مي كنه.»
بيرون كه ميرفتم بچههام ميخواستن با من بيان، اما من هرجوري بود سرشونو شيره ميماليدم و ميرفتم خيابون. چارراهي بود شبيه ميدونچه، گود و تاريك كه هميشه اونجا مينشستم، كمتر كسي از اون طرفا در ميشد و گداييش زياد بركت نداشت و من واسه ثوابش اين كارو مي كردم. خونه كه بر ميگشتم خواهر رخشنده ميگفت: «خانوم بزرگ كجا رفته بودي؟ رفته بودي پيش شوهرت؟»
بعد بچه ها دورهام مي كردند و هر كدوم چيزي از من ميپرسيدند و من خندهم ميگرفت و نميتونستم جواب بدم و ميافتادم به خنده، يعني همه ميافتادند و اونوقت خونه رو با خنده مي لرزونديم. خواهر رخشنده منو دوست داشت، خيليم دوست داشت، دلش ميخواست يه جوري منو خوشحال بكنه، كاري واسه من بكنه، بهش گفتم يه توبره واسه من دوخت. توبره رو كه تموم كرد گفت: «توبره دوختن شگون داره. خبر خوش مي رسه.»
اين جوريم شد ، فرداش آفتاب نزده سرو كلهي عبدالله و رخشنده پيدا شد كه از ده برگشته بودند، رخشنده تا منو ديد جا خورد و اخم كرد، سيد عبدالله چاق شده بود، سرخ و سفيد شده بود، ريش در آورده بود، بيحوصله نگام كرد و محلم نذاشت. پيش خود گفتم حالا كه هيشكي محلم نمي ذاره، بزنم برم، موندن فايده نداره، هركي منو مي بينه اوقاتش تلخ ميشه، ديگه نميشد با بچهها گفت و خنديد، خواهر رخشنده هم ساكت شده بود. سيد عبدالله رفت تو فكر و منو نگاه كرد و گفت: «چرا اين پا اون پا ميكني مادر؟»
گفتم: «ميخوام بزنم برم.»
خوشحال شد و گفت: «حالا كه ميخواي بري همين الان بيا با اين ماشين كه ما رو آورده برو ده.»
بچه ها برام نون و پنير آوردند، من بقچه و توبرهاي كه خواهر رخشنده برام دوخته بود ورداشتم و چوبي رو كه سيد عوض عصا بخشيده بود دست گرفتم و گفتم: «حرفي ندارم، ميرم.»
بچه ها رو بوسيدم و بچه ها منو بوسيدند و رفتم بيرون، ماشين دم در بود، سوار شدم. بچهها اومدند بيرون و ماشينو دوره كردند، رخشنده و خواهرش نيومدند، سيد دو تومن پول فرستاده گفته بود كه يه وقت به سرم نزنه برگردم. صداي گريهي خواهر رخشنده رو از تو خونه شنيدم. دختر بزرگ رخشنده گفت: «اون ميترسه، ميترسه شب يه اتفاقي بيفته.» نزديكياي ظهر رسيدم ده، پياده كه شدم منو بردند تو يه دخمه كه در كوچك و چارگوشي داشت. پاهام، دستام همه درد مي كرد، شب برام نون و آبگوشت آوردند، شام خوردم و بلند شدم كه نماز بخونم در دخمه رو باز كردم، پيش پايم درهي بزرگي بود و ماه روي آن آويزان بود و همه جا مثل شير روشن بود و صداي گرگ مياومد، صداي گرگ، از خيلي دور مياومد، و يه صدا از پشت خونه ميگفت: «الان مياد تو رو ميخوره گرگا پيرزنا رو دوس دارن.»
همچي به نظرم اومد كه دارم دندوناشو ميبينم، يه چيز مثل مرغ پشت بام خونه قدقد كرد و نوك زد. پيش خود گفتم خدا كنه كه هوايي نشم، اين جوري ميشه كه يكي خيالاتي ميشه. از بيرون ترسيدم و رفتم تو. از فردا ديگه حوصلهي دره و ماه و بيرونو نداشتم، همهش تو دخمه بودم، دلم گرفته بود، فكر ميكردم كه چه جوري شد كه اين جوري شد. گريه ميكردم،گريه ميكردم به غريبي امام غريب، به جواني سقاي كربلا. ياد صفيه افتاده بودم و دلم براش تنگ شده بود، اما از شوهرش ميترسيدم، با اين كه ميدونستم نميدونه من كجام، باز ازش ميترسيدم، وهم و خيال برم مي داشت.
ده همه چيزش خوب بود، اما من نميتونستم برم صدقه جمع كنم. عصرها ميرفتم طرفاي ميدونچه و تاشب مينشستم اونجا. كاري به كار كسي نداشتم، هيشكيم كاري با من نداشت، كفشامو تو راه گم كرده بودم و فكر مي كردم كاش يكي پيدا مي شد و محض رضاي خدا يه جف كفش بهم ميبخشيد، ميترسيدم از يكي بخوام، ميترسيدم به گوش سيد برسه و اوقاتش تلخ بشه، حالم خوش نبود، شبها خودمو كثيف ميكردم، بي خودي كثيف مي شدم نميدونستم چرا اين جوري شدهم، هيشكيم نبود كه بهم برسه.
يه روز درويش پيري اومد توي ده. شمايل بزرگي داشت كه فروخت به من، اون شب و شب بعد، همهش نشستم پاي شمايل و روضه خوندم. خوشحال بودم و ميدونستم كه گدايي با شمايل ثوابش خيلي بيشتره.
يه شب كه دلم گرفته بود، نشسته بودم و خيالات ميبافتم كه يه دفه ديدم صدام ميزنن، صدا از خيلي دور بود، درو وا كردم و گوش دادم، از يه جاي دور، انگار از پشت كوهها صدام ميزدند. صدا آشنا بود، اما نفهميدم صداي كي بود، همهي ترسم ريخت پا شدم شمايل و بند و بساطو ورداشتم و راه افتادم، جاده ها باريك و دراز بود، و بيابون روشن بود و راه كه
ميرفتم همه چيز نرم بود، جاده پايين ميرفت و بالا ميآمد، خستهام نميكرد همه اينا از بركت دل روشنم بود، از بركت توجه آقاها بود، از آبادي بيرون اومدم و كنار زمين يكي نشستم خستگي در كنم كه يه مرد با سه شتر پيداش شد، همونجا شروع كردم به روضه خوندن، مرد اول ترس برش داشت و بعد دلش به حالم سوخت و منو سوار كرد و خودشم سوار يكي شد. شتر سوم پشت سرما دوتا، آرام آرام مي اومد. دلم گرفته بود و ياد شام غريبان كربلا افتادم و آهسته گريه كردم.
*
به جواد آقا گفتم ميرم كار ميكنم و نون ميخورم، سير كردن يه شكم كه كاري نداره، كار ميكنم و اگه حالا گدايي ميكنم واسه پولش نيس، واسه ثوابشه، من از بوي نون گدايي خوشم مياد، از ثوابش خوشم مياد، به شما هم نباس بر بخوره، هر كس حساب خودشو خودش پس ميده و جواد آقا گقت كه تو خونه رام نميده، برم هر غلطي دلم مي خواد بكنم، و درو بست. مي دونستم كه صفيه اومده پشت در و فهميده كه جواد آقا نذاشته من برم تو و رفته خودشو زده، غصه خورده، گريه كرده، و جواد آقا كه رفته توي اتاق، ننوي بچه را تكون داده و خودشو به نفهمي زده. ميدونستم كه يه ساعت ديگه جواد آقا ميره بازار. رفتم تو كوچهي روبرو و يه ساعت صبر كردم و دوباره برگشتم و در زدم كه يه دفعه جواد آقا درو باز كرد و گفت: «خب؟»
و من گفتم: «هيچ.»
و راهمو كشيدم رفتم. و جواد آقا اون قدر منو نگاه كرد كه از كوچه رفتم بيرون. و شمايلو از تو بقچه در آوردم و شروع كردم به مداحي مولاي متقيان. زن لاغري پيدا شد كه اومد نگام كرد و صدقه داد و گفت: «پيرزن از كجا مياي، به كجا ميري؟»
گفتم: «از بيابونا ميام و دنبال كار مي گردم.»
گفت: «تو با اين سن و سال مگه ميتوني كاري بكني؟»
گفتم: «به قدرت خدا و كمك شاه مردان، كوه روي كوه ميذارم.»
گفت: «لباس ميتوني بشوري؟»
گفتم: «امام غريبان كمكم ميكنه.»
گفت: «حالا كه اين طوره پشت سر من بيا.»
پشت سرش راه افتادم، رفتيم و رفتيم تو كوچهي خلوتي به خونهي بزرگي رسيديم كه هشتي درندشتي داشت. رفتيم تو، حياط بزرگ بود و حوض بزرگيم داشت كه يه دريا آب ميگرفت وسط حياط بود و روي سكوي كنار حوض، چند زن بزك كرده نشسته بودند عين پنجهي ماه، دهنشون ميجنبيد و انگار چيزي ميخوردند كه تمومي نداشت. منو كه ديدند خندهشون گرفت و خنديدند و هي با هم حرف ميزدند و پچ پچ ميكردند و بعد گفتند كه من نميتونم لباس بشورم، بهتره بشينم پشت در. با شمايل و بقچه نشستم پشت در، و اون زن لاغر بهم گفت هر كي در زد ربابه رو خواست راش بدم و بذارم بياد تو. تا چند ساعت هيشكي در نزد. من نشسته بودم و دعا ميخوندم، با خداي خودم راز و نياز مي كردم، گوشهي دنجي بود، و از تاريكي اصلاً باكيم نبود. از حياط سرو صدا بلند بود و نمي دونم كيا شلوغ مي كردند، اون زن بهم گفته بود كه سرت تو لاك خودت باشه، و منم سرم تو لاك خودم بود كه در زدند، گفتم: «كيه؟»
گفت: «ربابه رو مي خوام.»
درو وا كردم، مرد ريغونهاي تلوتلوخوران آمد تو و يكراست رفت داخل حياط. از توي حياط صداي خنده بلند شد و بعد همه چيز مثل اول ساكت شد، آروم آروم خوابم گرفت، و تو خواب ديدم بازم رفتهم خونهي صفيه و در مي زنم كه جواد آقا درو باز كرد و گفت خب؟ و من گفتم هيچ، و يك دفعه پريد بيرون و من فرار كردم و او با شلاق دنبالم كرد، تو اين دلهره بودم كه در زدند از خواب پريدم، ترس برم داشت، غير جواد آقا كي مي تونست باشه؟ گفتم: «كيه؟»
جواد آقا: «واكن.»
گفتم: «كي رو ميخواي؟»
گفت: «ربابه رو.»
گفتم: «نيستش.»
گفت: «ميگم واكن سليطه.»
و شروع كرد به در زدن و محكمتر زدن. همون زن لاغر اومد و گفت: «چه خبره؟»
گفتم: «الهي من فدات شم، الهي من تصدقت، درو وا نكن.»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «اگه واكني منو بيچاره ميكنه، فكر مي كنه اومدم اين جا گدايي.»
گفت: «اين كيه كه ميخواد تو رو بيچاره كنه؟»
گفتم: «جواد آقا، دامادم.»
گفت: «پاشو تو تاريكي قايم شو.»
پا شدم و رفتم تو تاريكي قايم شدم، زنيكه درو وا كرد، صداي قدمهاشو شنيدم اومد تو و غرولند كرد و رفت تو حياط، از تو حياط صداي غيه و خوشحالي بلند شد، بعد همه چي مثل اول آرام شد. من برگشتم و درو وا كردم، بيرون خوب و روشن و پر بود، بقچه و شمايلو برداشتم و گفتم: «يا قمر بني هاشم، تو شاهد باش كه از دست اينا چي مي كشم.» و از در زدم بيرون.
*
اون شب صدقه جمع نكردم، نون بخور نميري داشتم، عصا بدست، شمايل و بقچه زير چادر، منتظر شدم، ماشين سياهي اومد و منو سوار كرد، از شهر رفتيم بيرون سركوچهي تنگ و تاريكي پيادهم كرد. آخر كوچه روشنايي كم سويي بود. از شر همه چي راحت بودم، وقتش بود كه ديگه به خودم برسم، به آخر كوچه كه رسيدم در باز بود و رفتم تو. باغ بزرگي بود و درختهاي پير و كهنه، شاخه به شاخهي هم داشتند و صداي آب از همه طرف شنيده ميشد، قنديل كهنه و روشني از شاخهي بيدي آويزون بود. زير قنديل نشستم و منتظر شدم، قمر و فاطمه و ماهپاره اومدند، هر چار تا اول گريه كرديم و بعد نشستيم به درد دل، قمرخپله و چاق مانده بود، اما شكمش، طبلهي شكمش وا رفته بود، فاطمه آب شده بود و چيزي ازش نمونده بود، اما هنوزم ميخنديد و آخرش گريه ميكرد. ماهپاره گشنهش بود، همانطور كه چينهاي صورتش تكان تكان ميخورد انگشتاشو ميجويد، نميدونست چشه، اما من ميدونستم كه گشنشه، بقچهمو باز كردم و نونا رو ريختم جلوش، فاطمه هنوز بقچهشو داشت و هنوزم مواظبش بود. ماهپاره شروع كرد به خوردن نونا، همچي به نظرم اومد كه خوردن يادش رفته، يه جوري عجيبي ميجويد و ميبلعيد، بعد نشستيم به صحبت، و هر سه نفرشون گله كردند كه چرا به ديدنشون نميرم، من هي قسم و آيه كه نبودم، اما باورشون نميشد، بعد، از گدايي حرف زديم و من، فاطمه رو هر كارش كردم از بقچهش چيزي نگفت، بعد رفتيم لب حوض، من همه چي رو براشون گفتم، گفتم كه دنيا خيلي خوب شده، منم بد نيستم، صدقه جمع مي كنم، شمايل مي گردونم، فاطمه گفت: «حالا كه شمايل ميگردوني يه روضه قاسم برامون بخون، دلمون گرفته.»
هر چارتامون زير درختا نشسته بوديم، من روضه خوندم، فاطمه اول خندهاش گرفت و بعد شروع به گريه كرد، و ما هر چار نفرمون گريه كرديم، از توي باغ هم هاي هاي گريه اومد.
*
دعاي علقمه كه تموم شد، به فكر خونه و زندگيم افتادم، همه را جمع كرده گذاشته بودم منزل امينه آغا. عصر بود كه رفتم و در زدم، خودش اومد درو باز كرد. انگار كه من از قبرستون برگشتهم بهتش زد، من هيچي نگفتم، نوههاش اومدند، دخترش نبود، و من ديگه نپرسيدم كجاس، مي دونستم كه مثل هميشه رفته حموم.
امينه گفت: «كجا هستي سيد خانوم ؟»
گفتم: «زير سايهتون.»
امينه گفت :« چه عجب از اين طرفا؟»
گفتم: «اومدم ببينم زندگيم در چه حاله.»
امينه زيرزمين را نشان داد و گفت: «چند دفه سيد مرتضي و جواد آقا و حوريه اومدهن سراغ اينا، و من نذاشتم دست بزنن، به همهشون گفتم هنوز خودش حي و حاضره، هر وقت كه سرشو گذاشت زمين، من حرفي ندارم بيايين و ارث خودتونو ببرين.»
از زيرزمين بوي ترشي و سدر و كپك مي اومد، قاليها و جاجيمها را گوشهي مرطوب زيرزمين جمع كرده بودند، لولههاي بخاري و سماورهاي بزرگ و حلبي ها رو چيده بودند روهم، يه چيز زردي مثل گل كلم روي همهشون نشسته بود، بوي عجيبي همه جا بود و نفس كه ميكشيدي دماغت آب مي افتاد، سه تا كرسي كنار هم چيده بودند، وسطشون سه تا بزغالهي كوچك عين سه تا گربه، نشسته بودند و يونجه مي خوردند. جونور عجيبيم اون وسط بود كه دم دراز و كلهي سه گوشي داشت و تندتند زمين را ليس ميزد و خاك ميخورد.
امينه ازم پرسيد: «پولا را چه كردي سيد خانوم؟»
من گفتم: «كدوم پولا؟»
امينه گفت: «عزيزه نوشته كه رفته بودي قم واسه خودت مقبره بخري؟»
گفتم: «تو هم باورت شد؟»
امينه گفت: «من يكي كه باورم نشد، اما از دست اين مردم، چه حرفا كه در نميارن