صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
شعر آدم شناس سروده مهدی سهیلیبیو گرافی جلال آل احمدداستان نفتی نوشته ی صادق چوبک خلاصه داستان سووشون نوشته سیمین دانشور کتاب شاهنامه فردوسی  هر کار که هست جز به کام تو مباد(منوچهری دامغانی)داستان نبش قبر؛ از محمد بهارلوگفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید|حافظبیوگرافی استاد جمشید عباچی‌زادهشعر «مادربزرگ» - حسین پناهی
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 9 تعداد اعضا : 448 ● آمار بازدید بازدید امروز : 60 بازدید دیروز : 121 بازدید کننده ارمزو : 54 بازدید کننده دیروز : 83 گوگل امروز : 0 گوگل دیروز : 6 بازدید هفته : 60 بازدید ماه : 2,268 بازدید سال : 90,945 بازدید کلی : 1,488,650 ● اطلاعات شما آی پی : 18.222.162.142 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4627 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3931 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5385 arezootam
    داستان های طنز 7 3352 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2021 dorkman
    زوال 0 1300 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2370 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1614 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1520 editor
    زاویه دید در داستان 0 1719 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1186 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1313 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1236 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1530 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2486 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1298 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1420 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1435 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1344 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1219 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1748 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1623 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1158 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1232 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1504 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1334 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2130 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2480 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10327 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3180 editor

    داستان مادر وحشی

    admin
    21:58
    بازدید : 879


    گی دو موپاسان مادر وحشیاز آخرین باری که در ویرلونی بودم پانزده سال می گذشت. در فصل پاییز بار دیگر به آنجا رفتم تا همراه دوستم سروال- که سرانجام پس از مدت ها خانۀ ییلاقی اش را که پروسی ها ویران کرده بودند، باز ساخته بود- به شکار بروم.
    آن ناحیه را بسیار دوست می دارم؛ یکی از آن جاهای دور افتادۀ دنیاست که حس بینایی آدمی را مفتون خود می کند، تا جایی که انسان با تمام وجود شیفته اش می شود. کسانی چون ما - ما که فریفتۀ طبیعتیم – خاطرات دل انگیزی از چشمه های خاص، بیشه های خاص، برکه های خاص و تپه های خاصی که بسیار مسرت بخش به وجدمان آورده اند، در حافظه داریم. گاه اندیشه مان معطوف می شود به گوشۀ دنج جنگلی، یا انتهای سراشیبی، یا باغستانی که در جای جای آن انواع گل ها پراکنده اند، جاهایی که فقط یک بار در روزی دلپذیر دیده ایم. اما خاطره شان هم چون تصویر زنی با لباس روشن و بدن نما که صبح یک روز بهاری در خیابان دیده باشیم، در قلوب ما جای گرفته و میلی سرکش در دل و جانمان باقی گذارده است که هرگز فراموش نخواهد شد. در چنین مواقعی، آدمی احساس می کند که با نفس سرور، همذات گشته است.
    سرتاسر منطقۀ روستایی ویرلونی را بسیار دوست میدارم، منطقه ای که جای جایش پر از بیشه های کوچک است و جویبارهای پرتلألؤش زیر تابش نور خورشید به رگ هایی می مانند که خون به زمین می رسانند. در این جویبارها می شود خرچنگ، قزل آلا و مارماهی صید کرد! نشاطی لاهوتی! در بسیاری جاهایش می توان آبتنی کرد و غالباً در میان علف های بلندی که در حاشیۀ این نهرهای کم عرض می روید، پاشله¹ هم یافت می شود.
    من هم چون بز، فرز و سبک به راهم ادامه می دادم و نگاهم به دو سگ شکاری بود که پیشاپیشم به این سو و آن سو می رفتند. سروال در یونجه زاری واقع در یکصد متری سمت راست من در جستجوی شکار بود.وقتی از پرچینی که محدودۀ بیشۀ ساندرز را مشخص می کرد گذشتم، کلبۀ ویران شده ای به چشمم خورد.
    به یکباره تصویر آن کلبه آن طور که آخرین بار در سال 1869 دیده بودمش، در خاطرم زنده شد: کلبه ای تمیز و مرتب که درختان مو روی آن را پوشانده بودند و چند مرغ در حیاط آن به چشم می خوردند. چه چیز حزن آورتر از خانه ای مرده که اسکلت خالی و نحسش سر پا ایستاده باشد؟
    هم چنین به خاطر آوردم که یک روز بسیار خسته کننده، زن مهربان ساکن آن جا یک لیوان نوشیدنی به من داد و همان روز بود که سروال مختصری از سوابق ساکنان آن کلبه را برایم باز گفت. پدر آن خانواده که از دیرباز به شکار غیرقانونی حیوانات آن حوالی اشتغال داشت، توسط ژاندارم ها کشته شده بود. پسر خانواده که من یک بار او را دیده بودم، جوانکی بود قدبلند و خشک طبع و به نظر می آمد که او نیز در نابودی سبعانۀ حیوانات دست دارد. اهالی ان حوالی، ساکنان آن کلبه را «وحشی» می نامیدند.
    این اسمشان بود یا لقبشان؟
    سروال را صدا زدم. با گام هایی بلند هم چون درنا² نزدم آمد.
    «چه بر سر ساکنان این کلبه آمده؟».
    و او هم این ماجرا را برایم تعریف کرد:
    هنگامی که جنگ اعلام شد، پسر خانوادۀ وحشی که در آن زمان سی و سه ساله بود به سربازی رفت و بدین ترتیب مادرش در خانه تنها ماند. اهالی چندان هم برای برای آن پیرزن دل نمی سوزاندند چون او پولدار بود و همه این را می دانستند.
    لیکن پیرزن در آن خانۀ تک افتاده در حاشیۀ جنگل که فاصله زیادی تا دهکده داشت، تک و تنها باقی ماند. البته او که طبعی مشابه مردان خانواده اش داشت، هراسی به خود راه نمی داد. پیرزنی بود سخت بنیه، بلند قامت و باریک تن که به ندرت لب به خنده می گشود و هیچ کس را جرأت مزاح با او نبود. کلاً زنانی که در مزارع کار می کنند کمتر خنده به لبانشان راه می دهند؛ خنده کار مردان است و بس! آنان در عوض قلوبی حزن زده دارند که عده معدودی به آن راه می یابند؛ زندگی شان نیز غمناک و محزون است. دهقانان در میکده یاد می گیرند که چطور گهگاه با هیاهو به نشاط بپردازند، اما یاوران زندگی شان با چهره هایی همواره عبوس، هم چنان موقر باقی می مانند. عضلات صورت اینان هرگز حرکاتی را که لازمۀ خنده است، نیاموخته است.
    مادر وحشی زندگی عادی خود را هم چون گذشته در کلبه اش که مدتی بعد پوشیده از برف شد، ادامه داد. هفته ای یک بار به دهکده می آمد تا نان و اندکی گوشت بخرد و سپس به کلبه اش باز می گشت. شایع شده بود که گرگ ها به آن حوالی آمده اند و به همین خاطر، پیرزن هر گاه به جایی می رفت تفنگی به دوش خود می انداخت –تفنگ پسرش، تفنگی زنگ زده که قنداق آن بر اثر تماس با دست، ساییده شده بود. قیافۀ عجیبی پیدا کرده بود؛ مادر وحشی بلند قامت که دیگر اندکی خمیده شده بود، با گام هایی بلند به آهستگی در برف عبور می کرد، در حالی که دهانۀ لولۀ تفنگ تا پشت روسری سیاهش بالا آمده بود، روسری ای که پیرزن محکم به سر خود بسته بود و موهای سپیدش را که هیچ گس هرگز ندیده بود، در خود محصور داشت.
    یک روز واحدی از نظامیان پروسی در دهکده مستقر شد. افراد واحد بر حسب دارایی و امکانات هر یک از اهالی، در خانه های آن جا اسکان یافتند و سهم پیرزن که به تمول مشهور بود، چهار نفر تعیین شد.
    آنان چهار سرباز تنومند سفیدتن بودند که ریش خرمایی و چشمان آبی داشتند و به رغم تمامی مشقّت هایی که تا آن زمان متحمل شده بودند، هنوز هم نیرومند بودند، و نیز با وجود اینکه در کشوری به سر می بردند که در جنگ مغلوبش کرده بودند، اما رفتاری مهربانانه و مؤدبانه داشتند. آنان در زندگی با این زن سالخورده، حال او را کاملاً مراعات می کردند و تا جایی که امکان داشت از خرج و زحمتش می کاستند. آن ها را می دیدی، هر چهار نفرشان را، که صبح هنگام بالاپوش هایشان را از تن درآورده، دور چاه حلقه زده بودند و در روشنایی کم جان هوای برفی، شالاپ-شالاپ به بدنشان که رنگ سفید متمایل به صورتی مردمان شمال اروپا را داشت آب می زدند، در حالی که مادر وحشی هم مدام در آمد و شد بود و سوپ آنان را تدارک می دید. سپس آن ها را می دیدی که آشپزخانه را تمیز می کردند، کاشی ها را دستمال می کشیدند، هیزم می شکستند، سیب زمینی پوست می کندند و کلیۀ کارهای خانه را هم چون چهار پسر وظیفه شناس برای مادرشان انجام می دادند.
    اما پیرزن همواره به پسر خود می اندیشید که بلند قد بود و لاغراندام، بینی عقابی داشت و چشمانی قهوه ای رنگ، و سبیلی پرپشت خطی از موی سیاه پشت لبش ایجاد کرده بود. او هر روز از یکایک سربازان که کنار بخاری کلبه اش می نشستند، می پرسید: «می دانید هنگ 23 پیاده نظام فرانسه به کجا اعزام شده است؟ پسر من در آن هنگ است.»
    آنان هم پاسخ می دادند: «نه، نمی دانیم، اصلاً نمی دانیم.» و آنان که محنت و پریشان خاطری پیرزن را درک می کردند (زیرا که خود آن ها هم در وطنشان مادرانی چشم به راه داشتند)، از هیچ کاری در خدمت به او دریغ نمی ورزیدند. به علاوه پیرزن نیز آن ها را -آن چهار سرباز دشمن راـ  بسیار دوست می داشت زیرا روستاییان کینۀ میهن پرستانه ندارند، چنان احساسی صرفاً به طبقۀ بالای جامعه تعلق دارد. فرودستان، آنان که گزاف ترین بهای جنگ را می پردازند زیرا که ندارترین اند و هر بارِ جدیدی کمرشان را می شکند؛ آنان که از کشته اشان پشته ساخته می شود و به علت زیاد بودن عده اشان واقعاً گوشت دم توپ اند؛ خلاصه آنان که به شدیدترین وجه متحمل مصائب سبعانۀ جنگ می شوند زیرا که ضعیف ترین اند و کمترین مقاومت را از خود نشان می دهند –آنان از سوز و گداز جنگ طلبانه، از آن حس تحریک شدنی افتخار، یا از آن ساخت و پاخت های سیاسی مصلحتی که ظرف شش ماه تمامی امکانات دو ملت –فاتح و مغلوب با هم- را به نابودی می کشد، اصلاً چیزی نمی دانند.
    مردم آن منطقه دربارۀ چهار سرباز آلمانی که در کلبۀ مادر وحشی سکنی داشتند، می گفتند: «چهار نفرشان جای راحتی پیدا کرده اند.»
    باری، یک روز صبح، هنگامی که پیرزن در خانه تنها بود، متوجه مردی شد که از فاصلۀ بسیار دوری در جلگۀ مقابل به سوی خانۀ او می آمد. چیزی نگذشته بود که پیرزن او را شناخت؛ پستچی مأمور توزیع نامه ها بود. وی کاغذ تا شده ای به پیرزن داد و او هم عینکی را که برای دوخت و دوز استفاده می کرد از قابش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد.
    خانم وحشی، این نامه حاوی اخبار تأسف آوری برای شماست. پسرتان ویگتور دیروز بر اثر اصابت خمپاره ای در نزدیکی اش که او را به دو نیم کرد، کشته شد. از آن جا که در گروهان ما در کنار هم بودیم و او دربارۀ شما با من صحبت می کرد و می خواست که اگر اتفاقی برایش افتاد همان روز به شما اطلاع دهم، هنگام آن واقعه من نزدیک او بودم.
    من ساعتش را که در جیبش بود برداشتم تا پس از پایان جنگ برای شما بیاورم.
    با احترامات دوستانه،
            سزار ریوو
     سرباز رتبۀ دوم هنگ 23 پیاده نظام
    تاریخ نامه مربوط به سه هفته قبل بود.
    پیرزن هیچ نگریست. به قدری گیج و بهت زده شده بود که هنوز ابعاد فاجعه را درک نمی کرد و لذا خشک زده بر جای خود باقی ماند. با خود اندیشید: «ویکتور من حالا دیگر کشته شده است.» آنگاه چشمانش به آرامی از اشک پر شد و اندوه به قلبش چنگ انداخت. اندیشۀ اینکه چه باید بکند کم کم ذهنش را پر کرد، اندیشه ای موحش و زجرآور. دیگر هرگز نمی توانست او را ببوسد، فرزندش را، پسر بزرگش را؛ هرگز! ژاندارم ها پدر را کشته بودند، پروسی ها هم پسر را. پسرش بر اثر انفجار گلولۀ توپ به دو نیم شده بود. می توانست آن را مجسم کند، آن صحنۀ هولناک را: سر فرزندش، با چشمانی باز، در حالی که گوشۀ سبیل پرپشتش را می جود –هم چنان که همیشه هنگام خشم چنین می کرد- به گوشه ای پرتاب می شود.
    با جسد فرزندش چه کرده بودند؟ کاش لااقل جسدش را به پیرزن پس می دادند، همان طور که شوهرش را پس داده بودند –با گلوله ای در وسط پیشانی اش!
    در این هنگام سر و صدایی به گوش پیرزن رسید. پروسی ها بودند که از دهکده باز می گشتند. پیرزن به شتاب نامه را در جیبش پنهان کرد و پس از زدودن اشک هایش، با قیافۀ همیشگی پذیرایشان شد.
    آنان، هر چهار نفرشان، از فرط خوشحالی می خندیدند زیرا که خرگوشی چاق و چله –که بی تردید دزدی بود- به همراه داشتند و به پیرزن فهماندند که غذای لذیذی خواهند خورد.
    پیرزن بلافاصله مشغول آماده کردن غذا شد؛ اما وقتی که می بایست خرگوش را می کشت، گرچه این نخستین بار نبود، دریافت که دل این کار را ندارد. یکی از سربازها با ضربۀ مشتی به پشت سر حیوان، کار را تمام کرد.
    با جان دادن حیوان، پیرزن شروع به جدا کردن پوست از گوشت آن کرد؛ اما منظرۀ خونی که پیرزن لمس می کرد و دست هایش را رنگین می ساخت، خون گرمی که او احساس می کرد هر لحظه سردتر می شود و دلمه می بندد، بر سر تا پایش لرزه انداخت و او مدام پسر بزرگش را می دید که همانند این حیوان که هنوز هم ارتعاشات بدنش قطع نشده بود، به دو نیم شده و یکپارچه خونرنگ است.
    پیرزن همراه با سربازان پروسی سر سفره حاضر شد، اما غذا از گلویش پایین نمی رفت، حتی به اندازه یک لقمه، سربازها بی اعتنا به او، خرگوش را با ولع خوردند. پیرزن بی آنکه کلمه ای به زبان آورد و با قیافه ای چنان بی حالت که آنان هیچ درنیابند، از گوشۀ چشم نظاره اشان کرد و اندیشه ای را که در سر داشت، پروراند.
    پیرزن ناگهان گفت: «یک ماه تمام است که اینجا زندگی می کنید و من حتی اسمتان را هم نمی دانم.» آنان با اندکی مشکل فهمیدند که او چه می خواهد و نامشان را گفتند. این کافی نبود؛ پیرزن از آنان خواست نام هایشان را همراه نشانی خانواده هایشان روی گاغذ بنویسند. بعد با گذاشتن عینک روی بینی بزرگش، آن خط عجیب را از نظر گذراند و پس از تا کردن کاغذ آن را روی نامه ای که خبر مرگ پسرش را می داد، در جیب نهاد.
    هنگامی که خوردن غذا تمام شد، پیرزن به سربازان گفت: «می خواهم کاری برایتان بکنم.»
    و شروع به بردن یونجۀ خشک به اطاق زیر شیروانی که سربازان در آن جا می خوابیدند کرد.
    آنان از اینکه چرا پیرزن این قدر به خود زحمت می دهد، متحیر بودند. او در توضیح گفت که به این ترتیب دیگر خیلی سردشان نخواهد شد و آن ها نیز کمکش کردند. کپه کپه یونجۀ خشک تا سقف پوشالی کلبه روی هم انباشتند و بدینسان اتاقی بزرگ با چهار دیوار علوفه ای برپا کردند؛ اتاقی گرم و عطرآگین تا بتوانند به راحتی در آن بخوابند.
    هنگام شام، یکی از آنان نگران بود که چرا مادر وحشی باز هم لب به غذا نمی زند. پیرزن به او گفت که دل پیچه دارد و بعد آتش فروزانی برای گرم کردن خود برافروخت. آن چهار سرباز آلمانی هم به کمک نردبانی که هر شب از آن برای بالا رفتن استفاده می کردند، به خوابگاهشان رفتند.
    همین که دریچۀ ورودی را پشت سر خود بستند، پیرزن نردبان را به جای دیگری برد؛ بعد در کلبه را بی سر و صدا باز کرد، به بیرون رفت، کپه های بیش تری از کاه برداشت و آشپزخانه را با آن ها پر کرد. روی برف با پاهایی برهنه چنان نرم گام برمی داشت که هیچ صدایی شنیده نمیشد. گه گاه هم می ایستاد و به صدای خُروپُفِ پرطنین و ناموزون آن چهار سرباز گوش می سپرد که دیگر به خوابی عمیق فرو رفته بودند.
    هنگامی که به نظرش آمد مقدمات کار به اندازۀ کافی فراهم آمده است، یکی از کپه ها را به درون بخاری انداخت و پس از شعله ور شدنش آن را روی کپه های دیگر پخش کرد. سپس بیرون رفت و به تماشا ایستاد.
    ظرف چند ثانیه تمامی محوطۀ داخلی کلبه با نوری خیره کننده روشن شد و به آتشدانی وحشت آور تبدیل گشت، کورۀ عظیم مشتعلی که درخشش آن از پنجره های باریک و دراز کلبه به بیرون فوران می کرد و پرتو پُرتلألؤیی روی برف ها می تاباند.
    سپس فریاد بلندی از قسمت فوقانی کلبه به گوش آمد؛ هنگامه ای بود از غریو انسان ها، فریادهای دلخراشِ حاکی از بی تابی و وحشت. سرانجام با فروافتادن دریچۀ ورودی خوابگاهشان، گردبادی از آتش به داخل اتاق زیرشیروانی زبانه کشید، سقف پوشالی را در هم سوزاند و هم چون شعلۀ عظیم مشعلی، سر به آسمان کشید و بدین سان کلبه یکپارچه شعله ور شد.
    دیگر هیچ صدایی از داخل به گوش نمی رسید مگر جِزوجِز آتش، صدای گر گرفتن دیوارها و افتادن تیرک ها. چیزی نگذشت که سقف نیز فروافتاد و لاشۀ سوزان کلبه، ستون عظیمی از شراره و دود به آسمان فرستاد.
    آن منطقۀ پوشیده از برف، هم چون سفره ای نقره فام با سایه روشنی سرخ رنگ، می درخشید.
    زنگی در دوردست ها به صدا درآمد.
    وحشی پیر هم چنان در مقابل خانۀ ویران شده اش ایستاد؛ مسلح به تفنگش، تفنگ پسرش، تفنگی که برداشته بود تا مبادا یکی از آنان مجال گریز یابد.
    هنگامی که پیرزن همه چیز را تمام شده دید، تفنگش را داخل آتشدان انداخت. صدای بلند انفجار گلوله در آسمان پیچید.
    دهقانان و پروسی ها همه در حال آمدن به آن جا بودند. پیرزن را در حالی که آسوده دل و خشنود روی کندۀ درختی نشسته بود، یافتند.
    یک افسر آلمانی که به فصاحت فرانسوی زده ها فرانسوی صحبت می کرد از پیرزن پرسید: «سربازانی که با تو زندگی می کردند کجا هستند؟».
    پیرزن دست نحیفش را به سوی تودۀ سرخ آتش که رو به خاموشی بود دراز کرد و محکم پاسخ داد: «آن جا!»
    همه به دور او حلقه زدند. افسر پروسی پرسید: «چطور شد که کلبه آتش گرفت؟».
    پیرزن گفت: «من بودم که آتش زدم.»
    هیچ کس حرف پیرزن را باور نمی کرد؛ همه تصور می کردند که وقوع غیرمنتظرۀ این حادثۀ هولناک، عقل از سر او برده است. لذا، در حالی که همگان به دور او جمع می شدند و گوش فرا می دادند، پیرزن کل ماجرا را از آغاز تا به پایان تعریف کرد، از دریافت نامه تا آخرین غریو مردانی که همراه خانۀ او سوخته بودند. پیرزن تمام احساس خود را و نیز تمام اعمال خود را با جزئیات کامل باز گفت.
    هنگامی که همه چیز را تعریف کرد، دو تکه کاغذ از جیب خود بیرون آورد و دوباره عینکش را به چشم زد تا در واپسین کورسوی آتش آن ها را از هم تشخیص دهد. سپس در حالی که یکی از آن دو تکه کاغذ را نشان می داد گفت: «این، خبر مرگ ویکتور است» و با نشان دادن تکۀ دیگر در حالی که با سر به ویرانۀ سرخ رنگ کلبه اش اشاره می کرد، افزود: «این، این هم اسامی آن هاست تا خبرش را برای خانواده هایشان بنویسید.» با خاطری آسوده تکه کاغذ را به طرف افسری که شانۀ پیرزن را در دست داشت گرفت و افزود: «حتماً بنویسید که چطور این اتفاق افتاد و حتماً به مادرانشان بگویید که من این کار را کردم، من، ویکتور سیمون وحشی! یادتان نرود.»
    افسر با فریاد به زبان آلمانی فرامینی صادر کرد. پیرزن را گرفتند و با خشونت کنار دیوارهای هنوز هم داغ خانه اش بردند. سپس دوازده نفر به سرعت در دوازده قدمی او به صف شدند. پیرزن که خود همه چیز را می دانست، بی حرکت ایستاد و منتظر ماند.
    طنین فرمانی در آسمان پیچید و بلافاصله پس از آن، صدای ممتد شلیک گلوله بلند شد. آن گاه صدای تک شلیکی به گوش آمد.
    پیرزن به زمین نیفتاد بلکه فرو نشست، گویی که پاهایش را درو کرده بودند.
    افسر پروسی نزدیک او آمد. پیرزن تقریباً به دو نیم شده بود و نامۀ به خون آغشته اش را در دست پژمرده اش فشرده بود.
    دوستم سروال افزود: «آلمانی ها برای گرفتن انتقام، خانه ییلاقی این منطقه را که متعلق به من بود، ویران کردند.»
    اما من به مادران آن چهار مرد مهربان که در آن خانه سوزانده شده بودند و به قهرمانی سبعانۀ آن مادر دیگر که کنار دیوار تیرباران شده بود، می اندیشیدم.
    و من سنگ کوچکی را از زمین برداشتم که هنوز هم از شعله های آتش سیاه مانده بود.


    پی نوشت ها:
    1.snipe، نوعی مرغ آبی.(م)
    2.crane، پرنده ای با پاهای بلند و گردن دراز.(م)

    صورت لاتینی اسامی خاص:
    Virelogne
    Serval
    Sandres
    Cesaire Rivot
    Victor Simon   

    مطالب مرتبط
    انتخاب سوپی | اُ. هنری | زرین بختیاری‌زاده
    فرصتی برای یادگیری داستانی از پائولو کوئیلو
    نامه ای از ویکتور هوگو
    داستان کره‌اسب -میخائیل شولوخوف
    گفت و گو با خدا اثر رابیندرانات تاگور
    حاضر جوابی برنارد شاو
    داستان راه بهشت از پائولو کوئیلو
    انتقام؛ داستانی از گی دوموپاسان
    داستان هدیه سال نو اثر ویلیام سیدنی پورتر (اُ.هنری)
    داستان مشت زن حرفه ای از ارنست همینگوی
    ارسال دیدگاه
    کد امنیتی رفرش
    بلوک پایین
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS