برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
-
در بهمن ماه 1312 در یک شهر جنوبی بسته کوچک به نام لار به دنیا آمدم.
یادم هست که انشاهای خوبی مینوشتم، ولی اصلا با عالم نویسندگی آشنا نبودم.
رمان نمی دانستم یعنی چه. مجموع کتابهایی که در این شهر بود شاید به 30 تا
نمیرسید. جوهری و عبد الفلان و از این نوشتههای قدیمی. این مربوط به سالهای
1317تا 20 بود. من عاشق کتاب بودم و همه آن کتابهای قدیمی را تا 4 ابتدایی
خوانده بودم...
زندگینامه استاد جمشید عباچیزاده
انجمن هنرهای تجسمی تبریز مدتی پیش گذشته مراسم بزرگداشت و
نمایشگاهی از آثار طراحی ایشان را در نگارخانه یاسمی برگزار نمود كه با
استقبال علاقهمندان فرهنگ و هنر مواجه شد. آنچه در ادامه میخوانید،
ماحصل گفتگویی ب ایشان در خصوص آثارش میباشد كه توسط یكی از دوستان وی
تنظیم شده است.
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
اول پدر پیر خورد رطل دمادم ---------- تا مدعیان هیچ نگویند جوان را
تا مست نباشی نبری بار غم یار ---------- آری شتر مست کشد بار گران را
ای روی تو آرام دل خلق جهانی ---------- بی روی تو شاید که نبینند جهان را
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت ---------- حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را
آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل ---------- شهد لب شیرین تو زنبورمیان را
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست ---------- ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح ---------- یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده ---------- تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست ---------- کز شادی وصل تو فرامش کند آن را
ور نیز جراحت به دوا باز هم آید ---------- از جای جراحت نتوان برد نشان را
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را ---------- که تیر غمزه تمامست صید آهو را
هزار صید دلت پیش تیر بازآید ---------- بدین صفت که تو داری کمان ابرو را
تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی ---------- که روز معرکه بر خود زره کنی مو را
دیار هند و اقالیم ترک بسپارند ---------- چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را
مغان که خدمت بت میکنند در فرخار ---------- ندیدهاند مگر دلبران بت رو را
حصار قلعه باغی به منجنیق مده ---------- به بام قصر برافکن کمند گیسو را
مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر ---------- چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم ---------- سخن بگفتی و قیمت برفت لل را
بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست ---------- چنان که معجز موسی طلسم جادو را
به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد ---------- که بخت راست فضیلت نه زور بازو را
به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی ---------- که احتمال کند خوی زشت نیکو را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند ---------- نتواند که کند عشق و شکیبایی را
دیده را فایده آنست که دلبر بیند ---------- ور نبیند چه بود فایده بینایی را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست ---------- یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست ---------- نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را
من همان روز دل و صبر به یغما دادم ---------- که مقید شدم آن دلبر یغمایی را
سرو بگذار که قدی و قیامی دارد ---------- گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را
گر برانی نرود ور برود بازآید ---------- ناگزیرست مگس دکه حلوایی را
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس ---------- حد همینست سخندانی و زیبایی را
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت ---------- یا مگر روز نباشد شب تنهایی را
دیگر از آن جانبم نماز نباشد ---------- گر تو اشارت کنی که قبله چنینست
آینهای پیش آفتاب نهادست ---------- بر در آن خیمه یا شعاع جبینست
گر همه عالم ز لوح فکر بشویند ---------- عشق نخواهد شدن که نقش نگینست
گوشه گرفتم ز خلق و فایدهای نیست ---------- گوشه چشمت بلای گوشه نشینست
تا نه تصور کنی که بی تو صبوریم ---------- گر نفسی میزنیم بازپسینست
حسن تو هر جا که طبل عشق فروکوفت ---------- بانگ برآمد که غارت دل و دینست
سیم و زرم گو مباش و دنیی و اسباب ---------- روی تو بینم که ملک روی زمینست
عاشق صادق به زخم دوست نمیرد ---------- زهر مذابم بده که ماء معینست
سعدی از این پس که راه پیش تو دانست ---------- گر ره دیگر رود ضلال مبینست