برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
چه فایده. من که پا نمی شم حتی اگه همه خودشون رو جر بدن. فقط احساس می کنم کف پام خیلی می خاره
اگه مُردم پس چرا کف پام می خاره؟ نمی تونم دست هام رو تکون بدم. اصلاً نمی
تونم هیچ حرکتی بکنم که کف پام رو بخارونم. پس حتماً مرده م و این خارش هم
از عوارض ساعات اولیه پس از مرگه
بدنم باید خیلی سرد باشه چون وسط تابستونه و من اصلاً گرمم نیست. آخه هر
روز صبح از شدت گرما از خواب بیدار می شدم. حالا شده دیگه. همه می میرن. یه
بار هم من مردم. این که دیگه این همه خیال بافی نمی خواد. فقط خیلی دلم می
خواد بدونم اولین کسی که می فهمه من مردم چه واکنشی نشون می ده و چه جوری
دیگران رو خبر می کنه. دیشب که می خواستم بخوابم ساعت رو روی هشت و نیم کوک
کردم. حالاست که صداش دربیاد
نیم ساعته که ساعت داره زنگ می زنه و هیچ کدوم از اهالی خونه نیومدن سراغم.
خیلی عجیبه. مادرم پس چرا نمی آد ساعت رو خاموش کنه و صدام بزنه؟ یا
خواهرم که الان باید توی آشپزخونه نشسته باشه و در حال صبحانه دادن به پدرم
باشه؟ پدرم که هیچی. نه گوش هاش درست می شنوه و نه می تونه حرف بزنه.
اصلاً دلم نمی خواد که اول اون بفهمه چون می ترسم یه سکته دیگه هم بکنه و
در جا بمیره. کف پام خیلی می خاره. دیگه داره غیر قابل تحمل می شه. صدای
زنگ ساعت هم اعصابم رو به هم ریخته. فکر نمی کردم بعد از مردن هم آدم
اعصابش به هم بریزه. پس دیگه چه فایده ای داره که آدم بمیره. فکر می کنم
یکی داره می آد سمت اتاق من. آره درسته. صدای پای مادرمه. حالا در رو باز
می کنه. می آد سمت ساعت و می گه: «خوابه یا مرگه؟ ساعت ترکید، پاشو دیگه!»
من رو به دیوار و پشت به مادرم مرده م. بنابراین اون من رو نمی بینه
حالا پرده پنجره رو می زنه کنار و می گه پاشو دیگه. پاشو. حالا لیوان چای
دیشب رو از روی میز برمی داره و داره می ره بیرون که من می گم: «مامان کف
پام خیلی می خاره. یه ذره می خارونیش؟»
از اتاق می ره بیرون، انگار نه انگار که صدای من رو شنیده. پس من دیگه راس
راسی مرده م. تموم. در اتاقم رو باز گذاشته و من صداهای بیرون رو می شنوم
خواهرم داره می ره سر کار و صدای ویلچر پدرم می آد که داره می ره سمت اتاقش. مادرم می گه: «کاشکی می مردم و این جوری نمی دیدمت.»
حالا پدرم زل زده به دهن مادرم که بفهمه اون چی می گه. ظهر که مادرم خسته
بشه جمله ش عوض می شه و می گه: «کاش یهو می مردی و ان قدر نه خودت رو عذاب
می دادی نه ما رو.»
و شب که بشه می گه: «خدایا این چه نکبتیه گرفتارش شده م. من رو بکش راحتم کن.»
اون موقع من دلم می خواد به مامانم بگم: «خیال کردی! آدم بمیره هم باز کف پاش می خاره و صدای زنگ ساعت اعصاب آدم رو می ریزه به هم.»
خواهرم داره از جلو اتاقم رد می شه که سرش رو می آره تو و می گه: «تو که
عرضه بیدار شدن نداری چرا هر روز ساعت کوک می کنی می ذاری بالا سرت؟»
می ره سمت در و می گه: «من رفتم مامان. این دختره بیدار شد بگو یه زنگ به
من بزنه بفرستمش دنبال داروهای بابا. من امروز خیلی کار دارم.»
چند دقیقه بعد تلفن زنگ می زنه. صدای پای مادرم می آد که از آشپزخونه می آد سمت هال تا گوشی رو برداره
«سلام»
«…»
«بد نیستم مادر. سلامتی.»
«…»
از طرز حرف زدنش می فهمم که برادرم پشت خطه
«آخه من دیگه از کجا بیارم؟ من کارمندم، حقوق بگیرم؟ از کجا بیارم بهت بدم؟»
«…»
«وایسا غروب خواهرت بیاد ببینم چه غلطی می تونم بکنم.»
گوشی رو می ذاره و می آد سمت اتاق من. می گه: «ظهر شدها. نمی خوای بیدار شی؟»
من تکون نمی خورم. مادر می آد لبه تخت می شینه و می گه: «من دیگه از دست
شماها خسته شده م. اون زنگ می زنه اجاره خونه شو از من می خواد، اون یکی
علیل شده و من باید کونشو بشورم، تو صبح تا شب در رو رو خودت می بندی، یا
خوابی یا پای تلفنی…»
دستش رو می ذاره رو پتو و می گه: «من دارم می رم سبزی بخرم. حواست به بابات باشه.»
بلند می شه و می ره. پس کی می خواین بفهمین که من مرده م؟ می خواین بو بگیرم، بعد
مادر در خونه رو می بنده و می ره. حالا من مونده م و بابا. روز هایی هم که
هنوز بابا سکته نکرده بود اصلاً نمی اومد تو اتاقم چه برسه به حالا
خسته شدم از مردن. دلم می خواد بلند شم کف پام رو بخارونم و یه صبحونه ای
بخورم و بزنم بیرون تا غرغرهای مامانم رو نشنوم. تلفن داره زنگ می زنه.
هرکی هست که دست بردار نیست. هیچ صدایی از اتاق بابام نمی آد. بالاخره صدای
تلفن قطع می شه. صدای ویلچر بابام رو می شنوم که می آد توی اتاق. می آد
نزدیک تختم. حس می کنم که داره به دقت نگام می کنه. بعد از اتاق می ره
بیرون. صدای شماره گیر تلفن رو می شنوم. بعدش صدای بابام می آد که حرف می
زنه. آن قدر تعجب می کنم که نزدیکه زنده بشم
«بیا خواهرت مرده بابا.»
«…»
«همین الان فهمیدم.»
«…»
نیم ساعت بعد، من هنوز کف پام می خاره که صدای مادر و خواهرم رو می شنوم که
دارن از پدرم می پرسن: «تو چه جوری تونستی حرف بزنی؟ باید به دکترت بگیم.
این یه معجزه ست!»