صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
داستان مسابقهی گندهترین مردها شعر جوخه های رهایی از محمد امین ناجیعارفانه هاي يك سرباز |عباس حبیبی بدرآبادیمصاحبه با  آليس مونرو بیوگرافی کمال الملکمصاحبه با تکین حمزه لوشب و هوس | (مجموعه شعر اسیر) | فروغ فرخزادپرده ای در آفتاب شعری از عطاریا رب این نوگل خندان که سپردی به منش  -حافظشعر «دریاچه»از  آلفونس دولامارتین
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 2 تعداد اعضا : 448 ● آمار بازدید بازدید امروز : 39 بازدید دیروز : 296 بازدید کننده ارمزو : 28 بازدید کننده دیروز : 151 گوگل امروز : 0 گوگل دیروز : 8 بازدید هفته : 39 بازدید ماه : 39 بازدید سال : 88,716 بازدید کلی : 1,486,421 ● اطلاعات شما آی پی : 18.191.116.114 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4622 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3930 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5385 arezootam
    داستان های طنز 7 3349 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2021 dorkman
    زوال 0 1300 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2369 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1612 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1520 editor
    زاویه دید در داستان 0 1719 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1186 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1312 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1236 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1530 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2485 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1298 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1419 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1435 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1344 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1219 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1747 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1623 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1158 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1231 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1503 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1334 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2128 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2479 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10326 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3180 editor

    مرگ آباد | ناتاشا امیری

    admin
    4:19
    بازدید : 754

     مرگ آباد | ناتاشا امیری

    به روح مریم خدادادیان

    به مرورهر اتفاقی مربوط به گذشته ی دور و آن چه بودیم از حافظه مان پاک شد. جلویمان تا مسافت طولانی بیابان پهن بود و ما با زندگی جمعی ناهمگون دربیمارستان دو اشکوبه ی آجر بهمنی دور افتاده، جائی که برآیند تمام رنج ها در آن جمع شده بود، شبیه کاغذ مچاله ی دور انداخته شده معلق در فضای بیکران، چشم بر احساس خود بستیم، شهامت بازسازی زندگی با هیبت های جدیدمان را ازدست دادیم، آرام آرام زیر سایه ی نابودی، گم شدیم با بودنی که نمی توانست زندگی باشد و چیزی از ما باقی نمی گذاشت تا بعد از مرگی که اجل تلقی نمی شد وجان كندن و آخرش هم نمردن بود؛ حفظ شود.
    به تدریج دکترها، مددکارها، پزشک یارها، محققان، داوطلبان صلیب سرخ و پرستارها هم مبتلا شدند؛ انگشت های پایشان ریخت، دندان هایشان زرد و چانه هایشان کج شد و از دست بعضی تنها برجستگی ملاقه مانندی ماند. آن ها هم که نشدند نتوانستند بیرون بروند چون یک صبح با باد عجیبی که لته های پنجره ها را به هم کوبید بیدار شدیم و سیم خاردارهایی را دیدیم بر پایه های چوبی لق و باعجله بر زمین کوبیده شده که دور بیمارستان و آغل گوسفندان متروک را گرفته بودند تا ما را با حملات پی در پی تب، تشنج، حزن مزمن، درد بی درمان و سرنوشت محتوم زندانی شدن در پيله ی وجودمان، در قرنطینه ای دائمی مدفون کرده باشند. بعد باور کردیم بیرون دیگر نه جائی داریم و نه هویت. درست مثل این بود که از قله‌ی کوه تکه‌های مذاب مثل باران مرگ آن جا را که از آن پس اردوگاه نام گرفت هدف قرار ‌دهد، خاکستری داغ فضا را تیره ‌کند و ذرات درماندگی بر وجودمان بنشیند.
    با قطع شدن خطوط تلفن و چشم های تیزسرباز نگهبان که دربرجک فلزی شب و روز زیر نظرمان گرفت، آخرین اقدام با توافقات مشترك و صلاحدید شان برای نامرئی کردن ما پشت در بسته ی کنفرانسی در پایتخت قطعی شد تا در تبدیل کردن مان به جنازه به تعادل جمعیت وآرامش برسند.
    حساب های بانکی مان را مسدود کردند، املاک مان مصادره شد، همسران مان همسران دیگری انتخاب و بچه هایمان از ننگ وجود ما خاطراتشان را زیر عمیق ترین لایه ی ذهن دفن کردند چون سمباده ای نامرئی چانه، پیشانی و بینی هایمان را سائید و بدشکل تراش داد، سندورم عفونی حاد دستگاه ایمنی مان را از کار انداخت و زخم های چرک کرده، تحلیل دست و پا، چشم های ورم کرده ی ملتحمه، تاول های روشن روی پوست؛ آن قدر وحشتناک بود که هر کاری برای محافظت از واگیر آن موجه به نظر برسد حتی به جای ترحم تحقیر کردن مان. بعد از سیم خاردار کشی عده ای ازما که دست یا پایشان را از دست داده بودند دیگر نتوانستند برای گدایی به شهر بروند یا آن ها که فقط صورت هایشان صدمه دیده بود برای جابه جا کردن یونجه و کاه در مزرعه ی روستائیان کار بگیرند. شرایط بود که حرف اول می زد نه واقعیت و این طور به یاد روزهای قبل تر افتادیم که با تلخی سپری کرده بودیم وفکر کردیم آن موقع چه خوشبخت بودیم.
    دکتر اعظم بیمارستان گوشی معاینه اش را دور گردن انداخت : " اگر گوششان را گرفته بودند می شد به شنیدنشان امیدوار بود اما آن ها کر شده اند !"
    هما ن شب نامه ای به مسئولین «مجزا سازی» نوشت و متهمشان کرد علت انزوای اجباری برای ما ضعف در نحوه ی عملکردشان است و نشان می دهد صاعقه‌های نوع دوستی چه قدر در موردشان نادر است آن هم وقتی به جای فرار از واقعیت، برخورد نامتعادل، توهم كارگزارى اخلاقى، ایجاد فاجعه واطمینان کاذب ازاین که آسیب نخواهیم دید می شود فهمید بهترین راه، حذف صورت مسئله نیست:" نمی خواهید بفهمید حقیقت این بیماران غیر جسمانی است ومی ‌توانند پس از طی دوره ی درمان اجتماع‌پذير شوند به شکل موجوداتی ناقص الخلقه ونه ناقل بیماری ... پس طوری با آن ها برخورد نکنید انگار فراموش کردید هنوز روح دارند!"
    در پایان خاطر نشان کرد نمی توانند حق خودشان بدانند برای این که حقشان نبود و حق هم احتیاجی به پنهان کاری و تبصره نداشت:" جدايي شان از دیگر انسان های کره ی زمین معلوم نیست آن ها را به زندگی بهتری سوق دهد چه بسا منجربه محرومیت، افسردگی و كينه ای مهلک شود."
    آن عده از ما که انگشت داشتیم با جوهر زیرش مهر زدیم ووقتی زنگوله هایمان را تکان دادیم و به سیم خاردار نزدیک شدیم تمام خط های صورت سرباز مثل اين كه چيز چندش آوري ديده باشد، ازدیدن سلول های مرده ی پوست های دوده ای رنگ مان جمع شد و وحشت زده بیسیمش را روشن کرد. جلوتر که رفتیم اسلحه را رو به سینه هایمان نشانه گرفت و نعره زد : "بروید عقب... حکم تیر دارم ! "
    یکی از ما، «بختیار مردان خانی» که سی سال استاد دانشگاه در رشته ی ادبیات فارسی بود و ناگزیرش کردندبه علت بیماری خود را بازخرید کند، نشسته روی صندلی چرخ دار ازمیان لبی که چیزی ازآن باقی نمانده بود گفت:" ما موجودات ملعون وبدبختی هستیم نه دیو!"
    - گفتم بروید عقب وگرنه آتش می کنم !
    و ما قدم به قدم همان طور که جلو آمده بودیم عقب رفتیم، چندک زده روی زمین نشستیم و به غبار جاده ی خاکی زل زدیم که هیچ ماشینی ازآن نمی آمد. نفس هایمان از تجسم آرزوهایی دور دست به شماره افتاد که شاید پشیمان می شوند یا كوتاه بیایند یا عذرخواهی کنند سوتفاهمی پیش آمده است یا از خواب بیدار شویم و بفهمیم همه چیز تصورات تاریک خودمان بوده اما سرباز هر هفته تعویض شد، آخری هم که ماند نامه را نگرفت و با لهجه ی غریبی که به هیچ کدام ازلهجه های اقوام ایرانی شبیه نبود گفت : " من این چیز ها را نمی فهمم ." و آن قدراین جمله را تکرارکرد که لباس خاکی اش بور، صورتش از باد های تیز بیابان سرخ ونامه روی میز اتاق دکتر اعظم زرد شد.
    دلمان تنها به این خوش بود کلاغ هایی که روی درخت های صنوبر، افرا و سنجد های از ریشه سوخته، قار می کشیدند از ما نمی ترسند اما طول کشید تا به آن چه پیش آمد عادت کردیم؛ به دیوارهای دوده گرفته، ترک سقف ها، سوراخ پتوهای چرک مرده، عرق تب اسیدی که تارو پود ملافه ها را حل می کرد، مگس ها، چاه های پر شده ی توالت، چکه کردن شیر آب ها... به رنجی که نمی دانستیم برای چیست وخود بدبختی عادت کردیم و ناامیدی مثل میکرب بیماری بخشی از بدن هایمان شد. انگاردر ابهام و درهم تنيدگی مکان و زمانی دیگربودیم وعقربه‌ی ساعت مثل وقت دور شدن از كره ی زمین كند می چرخید. صبح ها که بیدار می شدیم دهان، سوراخ بینی و چشم مان را شبکه ی لزج و چسبناک تار عنکبوت گرفته بود. به دنبال گزندگان موهوم با ناخن خراش هایی سرخ روی بدن مان می انداختیم. گاه به قدری کلافه می شدیم که برای بیرون آوردن شان چاقو بر پوست می کشیدیم و به فواره ی خون آلوده به میکرب زل می زدیم. وقت رد شدن از راهروها، با دست تارهای عنکبوت های ضخیم سفید و براق را پاره می کردیم، شیردستشویی را باز و مشتی آب به تصویرغریبه وتغییر شکل یافته مان روی آینه می پاشیدیم كه پشت ذره های ریز کف خمیردندان قدیمی، جرم وزنگار، آبله روبه نظر می رسید، روی قطره های جا مانده ی سطحش صورت مان را ریز و معکوس دیدیم، صدنفرمثل خودمان انگار تکثیرشده بود. چراغ سرپوش گرد سقف دوتا می شد وحس می کردیم حالمان بد است بیشتر به این خاطر که نمی دانستیم چرا خوب نیستیم. در برگشت از همان مسیر دستخوش کند ذهنی ویکنواختی که نمی گذاشت حس کنیم واقعا ً‌‌ زنده ایم، باید تارهای جدید را کنار می زدیم که مثل پرده ای مشبک دوباره جلویمان آویزان شده بود. غذایمان را زنان و مردانی که هریک عزیزی را در تصادف، بیماری و بی توجهی از دست داده بودند؛ تحت عنوان «خیریه ی دردمندان بی پاداش» با اعانه گرفتن از ثروتمندترین افراد کشور تامین می کردند. گاه کامیون آذوقه با یارانه ی محدود لوبیا و نان خشک ازپایتخت می رسید تا عسل و زنجبیل، شیر موز، کباب با زعفران پلو، باقلوا، تخمه ی بوداده ی كدو؛ رویایی دور شود و اگر یک هفته یادشان می رفت بی توجه به این که برای متوقف کردن بیماری باید بر سر دهان تابلوی ورود ممنوع نصب کنیم، ته کنسروهای انبار را درمی آوردیم، میوه های گندیده غنیمتی مرغوب می شد، به خیالمان می رسید استحقاق بدترازاین را داریم چون در تولید چیزی که مصرف می کردیم نقشی نداشتیم و با حس جهنمی انگل بودن از خود متنفر می شدیم.
    نمی فهمیدیم چرا باید این همه درد بكشیم هم به خاطر تمام اتفاقات عمر وهم بعد از سیم خاردار کشی. بعضی از ما به آستانه ی جنون آمیزخودکشی رسیدیم مثل خیلی ها كه جواب:" ارزشش را دارد؟ "برایشان منفی بود و بعضی سال ها انتظار پستچی را کشیدیم که نمی آمد تا نامه‌ای را كه برای خود ازفشار تنهایی نوشته وبه اسم وآدرس بیمارستان پست كرده بودیم، برایمان به آن جا بیندازد. الیاف لباس هایمان پوسید و ژنده های به هم وصل شده با سنجاق قفلی وکوک های عجولانه ی کج و معوج، عریانی بدن های آش و لاش مان را پنهان نکرد اما از تمام نشانه های سن و طبقه اجتماعی پاک وتبدیل به موجوداتی هم شکل و مفلوک کردمان. تلویزیون و رادیوهای سه بخش سوخت و هرگونه راه ارتباطی باجهان بیرون مسدود شد. موریانه ها تارو پود یک تخته فرش ماشینی سالن همایش و ورق کتاب های قفسه های فلزی کتابخانه را پودر کردند. دارو های باقی مانده تاثیرشان را از دست دادند، پانسمان و ضد عفونی کردن زخم ها با ضماد زرد چوبه ازیادها رفت و جایش را مرهم گذاشتن جراحتی با جراحتی دیگرگرفت. ساعت های دیواری دایره ای شکل آن قدر کار کردند تا با تمام شدن باطری هر یک روی عددی متوقف شدند و آخرین برگ تقویم بیست ونه اسفند، با منظره ای از برف های آب شده ی کوه های قهوه ای، دوده گرفت. بوی تعفن که نمی دانستیم از کجاست هوای بیماستان را غیر قابل تنفس کرد و دیوارها در تابستان گرمایی بدتراز هوای بیرون و در زمستان سرمایی زمهریرتر تراوش کردند. گاه تا چند روز صدای چوبدستی، عصا، پاهای چوبی یا لخ لخ دمپایی به گوش می رسید. برخی آن قدر حرف نزدیم تا کلمات را از یاد بردیم که اگربه زبانمان می آمد مزه ی اسیدی بزاق، حرص و بغضی داشت که حتی برای خودمان هم غریبه و بد طعم بود وته مانده هایش را با این كه نمی دانستیم دقیقا ًچه بود به سختی، مثل لقمه ای خشک و سفت قورت دادیم وانحنا، دالبر ونقطه هایشان گلویمان را خراش داد اما صداهای قدیمی در هوا مانده دوباره توی گوش هایمان فرو رفت، پشت پرده ی صماخ گیر كرد، به كاسه ی سرخورد، معلق زد و چرخید وآن قدر رفت و آمد تا زخمی کهنه در بخشی از بدنمان سر باز كرد و حسی دردناك تر از درد توی تمام وجودمان پخش شد که تصورش هم دردناک بود. با سوختن لامپ ها ی نئونی فهمیدیم درتاریکی نمور چیزی برای دیدن وجود ندارد وآن چه از آن وحشت داشتیم به سرمان آمده و شفا، کرامت، معجزه و امدادهای غیبی دیگرخیال هایی کمرنگ وجراحی ترمیمی و دست های مصنوعی که هرگز نرسید آرزویی محال شده اند. ظلمات تاريكخانه ی درون، تنها ترمان كرد واطلاعات سلول های مغزمان به درد نخور ومثل زمینی که حاصلخیزی اش را از دست دهد، پر از علف های هرزشد.
    یکی از ما، پریچهرمیرزایی، معلم زیست شناسی که همیشه با شال سیاه و نقوش بته جقه اش صورتش را از بقیه می پوشاند که می شد حدس زد چیزی از بینی، چانه و لب در آن باقی نمانده باشد وکفش هایی می پوشید که پاشنه ی چوب پنبه ای یکی از دیگری بلند تربود، برای ساخت واکسن سال ها در دخمه ای در زیر زمین بیمارستان نمونه ی خون و دارو ها را آزمایش کرد تا با ژن درمانی وتزریق «دی ان ا» ی سالم یا ویروس های بی ضرر بر بیماری غلبه کند. پیش تر طوری می گفت:"ما ناچار به انتخاب بین مرگ و زندگی هستیم." تاچاره ای برایمان نماند جزاین كه بعد از ساعت ها سكوت وبه فكرفرورفتن، با او هم عقیده شویم اما با ترک برداشتن لنز میکروسکوپ، شکست را پذیرفت، دیگر فقط روی صندلی چوبی جلوی پنجره می نشست و مثل طوطی تکرار می کرد:" باید سهمم را از زندگی پس بگیرم !"
    خانم پرستار نمونه که قبل تربه خاطر رابطه ی خوب با بیماران بخش روانی پایتخت تقدیرشده بود و همیشه می گفت:" می خواهم دریاد زنده باشم نه یاد مرده ها." و وقتی دارو سودی نداشت حرفش از:" دوران بشر پايان خواهد يافت خودتان را دریابید !" مثل مرهم بر دل ها اثر می گذاشت، جلوی او نشست و با بیرون زدن لخته خون از چشم هایش گفت : "دیگر هیچ کاری نمی توان کرد !"
    و تا سه سال بعد که با مرگ موش خودکشی کرد به نحو عجیبی ساکت شد.
    وقتی فرار همگانی به خاطر ترس از مردم بیرون اردوگاه، اقدامات امنیتی، گاز فلفل، دوربین های مخفی، مین گذاری احتمالی و سگ هایی که ممکن بود برای مقابله با ما آموزش داده باشند، منتفی شد؛ دکتراعظم که گمان می کردیم روئین تن است هم مبتلا و نصف صورتش از محور اصلی خارج و کبدش معیوب شد. زمانی که به بیمارستان آمد انگار چیزی از گذشته اش را در خود مکافات می داد و می گفت :"بیماری شما درجسمتان است اما برای من در روحم تکثیر می شود." بعد این مکافات بود که گلویش را گرفت تا دیگر نگوید : " بیماری را می شود با جراحی یا دارو مداوا، نه مثل وزنه ای صد كیلویی حمل كرد."دیگر به آن ها که از هر دو چشم کور شده بودند نگفت:" آدم ها در تمام زندگی نابينا هستند و حقايق را نمی ‌بينند، همان بهتر تو هم نابينا باشي!"به آن ها که بیماری باعث شده بود زندگی شان به حد نفس کشیدن روی تخت تقلیل پیدا کند، نگفت:" معمای دردناک مرگ ومنشا اصلی احساس بیچارگی را در هيات متفاوتی تجربه کنید." وبه آن ها که درد می کشیدند وگوشت و پی بدشان با کمترین تماسی از اسکلت جدا می شد نگفت:" رنج پديداری آگاه است."
    اما وقتی یکی از ما به خاطر خوابیدن روی تخت کنار پنجره دیگری را با کارد آشپزخانه کشت، انگشتر حلقه ی طلای اورا برداشت و در آغل گوسفندان پنهان شد تا مبتلا به خنده ای غیر قابل کنترل پیدایش کردیم، دکتر اعظم هنگام غروب در سالن همایش جمع مان کرد وبا روپوش چرکش پشت تریبونی که تخته هایش از محل اتصال لق می زد، ایستاد: " این جا کسی شما را تنبیه نمی کند خودتان باید این کاررا بکنید!"
    با این که اعتقادات مذهبی نداشت اما ده فرمان، سفر وسوره هایی از کتاب های مقدس را از روی ورق های باقی مانده از هجوم موریانه ها خواند که خیال می کرد به تسکین دردمان کمک می کند و از درخت گوكرن اساطيری و خر سه پای اسطوره ای گفت که سه پا، شش چشم، نه دهان، دو گوش و یک شاخ داشت و وظیفه اش نابود کردن بیماری ها بود. هشدارداد به خاطر هوم سپید، اکسیر جاودانگی که هنگام بازسازی جهان به مردمان ‌بخشیده شد تاهمه بی‌مرگ شوند، باید واقعیت انسانی بعد از مرگ حفظ شود پس سه جوهره ی اصلی روح انسانی یعنی اراده، عشق و آگاهی نباید به واسطه ی بیماری در ما تحلیل برود چون بنیان چرخه ی تولد، رشد، مرگ تکامل است:" اگر حرکت بشر توام با توسعه ی شناخت و تغییر آگاهی نباشد، تکاملی رخ نمی دهد و چه بسا جهل زیاد شود. تا به زشتی زندگی محدود و بی محتوايمان آگاه نشویم عزممان را برای خروج از اين وضعيت، جزم نمی کنیم. "
    بدبین ترین ما «خوشبان مرز آبادی»، حفره ی خالی بینی را نشان داد:" من دانشجوی الکترونیکی بودم که برای گذران زندگی بازار یابی می کردم ... یک هفته قبل از ازدواج به جرمی نامعلوم این بلا سرم آمد و نامزدم که ادعا می کرد نفسش به نفس من بند است دیگر حتی حاضر نیست اسمم را ببرد."دست های چنگک شده اش را در هوا تکان تکان داد: "من نقشی توی تعيين سرنوشت خودم نداشتم پس نقشی هم توی تکاملم ندارم ."
    دکتر گفت:" تو درتعیین سرنوشت خودت دخالت داشتی وداری ...اما یادمان نرود در اين اردوگاه هر كس آهنگ غالب را رعايت نكند،‌ مطرودتر خواهد شد."و رو به بقیه کرد: " هیچ وقت از یاد نبرید کسی نمی تواند اعتراف کند گناه نکرده باشد. "
    «پولاد خسرو آبادی» جوان روستایی که زمانی بزرگترین گله های دامنه های غربی کشور را داشت و وقت راه رفتن با عصای یادگار دوران چوپانی می شلید پرسید: " طبیعت فقط درمورد من لنگ می زد... چرا بقیه ی هم ولایتی های من بیمار نشدند؟آن ها گناه نمی کردند ؟ "
    - ما نمی توانیم درمورد دیگران که ظاهرشان را شاید بهتر یا بدتراز آن چه هستند نشان می دهند به حکمی قطعی برسیم ... کاری که برای یکی مثل دارو می‏ماند برای دیگری سم است وما این تفاوت‏ها را نادیده می گیریم .
    درد توی شقیقه هایمان گرومب گرومب می كرد. برخی درسکوت خیره نگاهش کردیم و درست مثل برگی که زیر پا خش خش کند، خرد شدیم، برخی با دهان هایی بی لب خمیازه کشیدیم، برخی به نظرمان رسید روشن نبودن خيلي چيزها به این علت است که ما نمی فهمیم وبرای برخی پیش داوری در چهره های زشتمان منعکس و برای بقیه خاطراتی با تصاویری محو تداعی شد تا به زمین و زمان نفرین کنیم، تارهایی از بدبینی و نفرت دورخود بتنیم وجرات پاره کردنش را نداشته باشیم. هرسوال سلسله سوال های دیگری می زایید و جواب دکتر اعظم اعتبار یکسان نداشت و به جای پیشروی، با تراکم مجهول بر مجهول سرگردان می شدیم تا بالاخره با بلندکردن دست ها به سکوت دعوت و اتمام حجت کرد:" کاری نکنید مستحق مجازات شوید...سرچشمه ی خطا را پیدا کنید این جابودن یک مجازات است اما این معنی را نمی دهد مجازات های دیگری در راه نباشد."
    درمیان خود پچپچه می کردیم:" هیچ آدم عاقلی قانون ضد خودش وضع نمی كند!" ومقررات وضع شده اش را نادیده گرفتیم و سر برداشتن بالش، جوراب، چنگال و قند به جان می افتادیم.
    دکتر اعظم که گویی قطع کردن دست و پای مان با جراحی و تجویز دارو را فراموش کرده بود، روزها در اتاقش می نشست، برنامه ریزی های ضربتی و دراز مدت طرح می کرد وایده هایش را روی برگه می نوشت تا اوضاع اردوگاه بدتر ازان چه شده بود نشود. به گروه های شش وهفت نفری تقسیم مان کرد چند نفر ازما را که سالم تر بودند به عنوان « ناظمان حفظ انضباط» اردوگاه گماشت که در جا مسئولیتشان را از یاد بردند. دزدی، قتل، دروغ، فحش و تهمت و افترا را ممنوع و جزای تخطی را تا شش ساعت مهلت برای اعتراف صادقانه و خود کیفری قطع جیره ی روزانه تعیین کرد:" این نه فقط براى دفع میرايى که برای حفظ آگاهى‏ ماست که یادمان نرود انسانیم و باید چیزهایی را رعایت کنیم ."
    نام ها و هویتمان مان را به اعداد تغییر داد؛ خانم پنج، آقای چهل و سه، پیرمرد دوازده، کودک صد و یازده. دسته ای از ما را در چادری برزنتی باز مانده ی کمک های هلال احمرکنار منبع آب سکنی داد که دچار بحران روحی مزمن و خطرناک شده بودیم، عده ای را در اشکوب دوم که دوره ی استحاله را طی می کردیم و مرده ها و نیمه زنده ها را در اتاق های اشکوب پائین اما فقط زحمت بیخود می کشید چون دسته بندی كه قاعدتا ًبايد با همديگر تفاوت می داشت، مشابه می ‌شد، کنار منبع فرقی با اتاق ها نداشت و آن که هنوز نمرده بود فرقی با مرده نداشت، شبیه بیماری كه در آخرین روزهای عمرش انتظار داشت حتی به دروغ خبر بدهند حالش خوب شده هرچند درچهره ی اطرافیان می خواند كارش تمام است.
    یک روزپیشنهاد داد برای ازدواج اجازه بگیریم، برای ایجاد شادی مناسك جدید ابداع کرد که تا هفت شب ادامه می یافت و لیستی از نام عشاق داوطلب تهیه کرد؛ آقای هفت بی دست با خانم نه بی پا، پیرمرد هفده کور با پیرزن نوزده، دختر نوجوان شش با عاقله مرد صدو یازده ... در تشخیص هم‌خوانی میان شان مطلبی چند خطی نوشت که نباید در سطح مهار کردن ابتدایی ترین غرائز حیوانی تصور می شد و وقت ناهار برایمان خواند. جلوی عروس و داماد ژنده پوش کریه که بالای سالن همایش روی دو مبل فنر در رفته می نشستند انگار روزنی برای تخلیه ی فشارهای روح پیدا كرده باشیم، با در قابلمه سنج و چوب روی سینی می زدیم، دست های از دست داده را در هوا می چرخاندیم، پاهای خورده شده مان را برزمین می کوفتیم، زوزه می کشیدیم وخنده ها ی تلخ، مثل حناق راه گلویمان را می گرفت، شبیه حنجره ی لال ها وبدون صدا در نطفه خفه می شد تا حتی ‌شبیه گریه ای هم نباشد كه صدای خنده داشت وجشن تبدیل به مراسم نوحه خوانی می شد. گاه در جنونی مهار گسیخته ظرف و لیوان می شکستیم. در مبارزه با مهاجمی فرضی یا حتی فضای خالی جلویمان مشت ها را بالا می بردیم وبعد آن ها را محکم به بدن های رنجورمان می زدیم و صدای ضربه ها مثل پرت پرت آبی که از تلمبه بریزد، هم در گوش ها وهم درتمام وجودمان تکرار می شد تا تمام احساسات واپس زده شده را ازتوی صندوقچه ایی که با فشار در آن انبارشان کرده بودیم، تخلیه کرده باشیم. سربه دیوار می کوبیدیم وسیاهی چشممان پشت پلک ها می رفت، نفسمان تنگ می شد، کرخت و بی حال روی زمین می افتادیم و تازه می فهمیدیم چیزی مهلک تر از بیماری بر ما حکومت می کند؛ بیماری غریب بدبینی و ناامیدی...
    درپایان جشن اگرتوانی مانده بود دایره وار می نشستیم و برای فرافكني تنهایی، شرطی شدگی، تندی، بهانه جویی، در خود فرو رفتگی وسرک کشیدن به زندگی دیگری که می توانست تسکین دهنده باشد، بطری نوشابه ای را که مدت ها برای آزمایش ادرار مورد استفاده قرار می گرفت می چرخاندیم تا برای خاطره گویی کسی را تعیین کند. برخی با ياوه‌گويي و وراجی قصه هایی به هم می بافتیم وهیچ کدام را تمام نمی کردیم که در خلال آن می شد به تمام کتاب ها و فیلم هایی که خوانده بودیم پی برد اما بیشتر با انقباض چهره های داغان شده حرف را عوض می کردیم چون هيچ خاطره ای دیگر در دنيا وجود نداشت که باعث تجديد قوایمان شود به خصوص که از دست مان به تاراج هم برده شده بود. برخی هم به سختی یادمان می آمد قبل از آمدن به اردوگاه که بودیم وچه می كردیم چون تبدیل به خوابی ازیاد رفته شده بود.
    بختیار که دیگر از چشم‏ درد به شدت رنج می‏برد و پیری و بیماری توان را از او گرفته بود، پیشنهاد داد هرشب دعا کنیم زودتر بمیریم و خواند:" یا رب مددی سویت بپرم وین جامه تن از جان بدرم که این شفای شفاهاست. " وشادی ماتم گونه ی هفت روزه ی عروسی را با مرگش عزا کرد تا دوسه نفر داوطلب شویم، داخل فرقون بگذاریمش و بی کفن و مراسم در انتهای جنوبی سیم خاردار ها که زباله های ماهانه را گاهی می سوزاندیم، خاکش کنیم. اما کسی حاضر نبود برای خود دعا کند چون در زوال ارزش ها و زجرکشیدن ها از تهدید پایان یافتن می ترسیدیم، ترجیح می دادیم همان طور ازخود كنده شده و نکبت زده حتی اگر صدسال هم طول می كشید بمانیم وآرزوی مرگ بغل دستی مان را داشته باشیم. دیگراهمیتی نمی دادیم هرچه از کوره بیرون می‌آید، آبدیده می‌شود چون بیماری فاجعه وار در هم شکسته بودمان و با اختلالات روانی اوضاع اردوگاه را رو به وخامت می برد.
    دکتر اعظم دست آخر برافروخته و باصدایی خفه گفت: "با خودمان چه کردیم ؟... دراین مرداب مردار شدیم !" و یک هفته خودش را در اتاقش حبس کرد.
    اما یک روز که خورشید در فضای بالای اردوگاه کسوف نیم ساعته کرد وهیچ کس جز«برمک بامدادی» متوجه ی آن نشد یکی از وقایع مهم شکل گرفت. برمک که قبل ترکارگر کارخانه بود و شعرهایی پرشور می سرود همیشه طوری رفتار می کرد انگار تازه وارد است، گفت : "نمی خواهم توی ديواری که کنارم قد می کشد فقط آجر باشم یا ازآن هم کمتر."
    بیماری اش در همان مراحل اولیه درمان شد و تنها آثارش ماند، خوره ای شبیه به زخم سوختگی روی گوش های برآمده، دو انگشت، ته ریشی مثل کاه سوخته تنک و پراکنده و چشم های ملتهب برآمده...اما بعد از مرگ همسرش که به جای چشم های درشت سبزش درحدقه، پرده ی سفید چربی جایگزین ومثل پنبه ی آب خورده مچاله شد یا باید تنها می رفت یا کنار بقیه می ماندچون:" عاقل کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند!"
    پولاد عصای چوپانی اش را زیر چانه ی محو شده اش گذاشت : " آن بیرون جائی برای ما نیست ."
    امادکتر اعظم نصف روزی با برمک در جلوی آغل گوسفندها که تبدیل به انبارآذوقه شده بود قدم زد و گفت: "این انتخاب خودت است... کسی نمی تواند مانعت شود یا تشویقت کند."
    پریچهر ته مانده ی آخرین حقوقش، چند اسکناس سبز نم کشیده پنهان زیر موزائیک کف اتاق را، به او داد وگفت این رفتن شبیه جستجوی معنی مرگ وزندگی گیل گمش بعدازكشته شدن دوستش است که عليه غول پلیدی دردرونش طغیان کرد و خنده ای به دهان نیامده توی گلویش خفه شد:" سهممان را از زندگی پس بگیر!"
    برمک پول را گرفت، در تای جورابش پنهان کرد و خیره به بیابان گفت:" توی صحرا هیچ جاده‌ای وجود ندارد و هر جا كه پا بگذارم جاده را تعریف می‌كنم ... " بعد چشم هایش برق زد:" باید چیزی را كه ازخودم مانده نجات بدهم... آينده نزديك است هرچند مسيری كه حركتم را به آن می ‌رساند، چندان مشخص نيست."
    شب از انتهای سیم خاردار که در معرض دید سرباز برجک نبود بیرون خزید، با قدم هایی نامطمئن از آخرین قوای تحلیل رفته کمک گرفت ورو به خط مستقیم بی نهایت در جستجوی تسکینی برای دردش یا شادی بيشتر فرار کرد.
    بعد انگار زمان متوقف شد وغیر از آن عده از ما که چشممان پکیده بود هرروز با پلک هایی که بسته نمی شد زیر تابش مستقیم خورشید به دشت خیره می شدیم تا بلکه با آینده ای که از آن حرف زده وبازگشتی که داوطلبانه بود برگردد، افقی که روح تازه ای به مرگ بخشیده بود. فقط بدبینی خوشبان مرز آبادی آزاردهنده بود: "بالاخره یک روز می فهمید نقشي توی تعيين سرنوشت خودمان نداریم!"
    بعد گرد بادی توی سرمان می چرخید، زمان کند می گذشت، نشانه ای از این که کمکی از جایی برسد تا ما را از شر خودمان در امان نگاه دارد٬ دیده نمی شد و تصاویر شبح ‌وار واقعیتی دور در ورای مکان و زمان با حس درد، خرد و مچاله مان می کرد.
    شب ها اکسیژن مصرف می کردیم و هوای وزن پیدا كرده روی قفسه ی سینه مان فشارمی آورد. پلک هایمان گرم می شد ودر رسوبی رخوت آلود، شریک کابوس های هم می شدیم. یك دفعه با هم از خواب می پریدیم و خود را می دیدیم که روی تخت دراز کشیده، به تاریکی زل زده ایم ومی فهمیدم شاید کمی خوابیده بودیم اما خوابی بدتر از بیداری با تصویرهایی عجیب از کوچه های تاریک وآدم های غریبه. دوباره که می خوابیدیم یکی کیف چرمش را در زمان سلامتش مرتب می کرد اما عینك، آینه و كارت ملی اش تبدیل به تخم مرغ، توپ تنیس و بادنجان می شد. یکی در رویا خود را چلاق می دید با این که کور بود و آن که پایش را از زانو بریده بودند نابینا می شد. یکی در میدان چراغانی شده ی روستایی که حجره هایش شبیه کابین سفینه ی فضایی فرمان ودگمه های رنگی شفاف داشت، مردانی را می دید با کلاه های نمدی و جلیقه های ایلیاتی که دوشادوش هم چند قدم برمی داشتند، یك پا راجلو و دست را بالا می بردند و با لب های بی تكان "هی!" می گفتند. آن یک خودش را سوارکالسکه ی قرن نوزدهمی می دید که مردی فراگ پوشیده سورچی بود و گاو برمایه دوره های ماقبل تاریخ با موهایی مثل پرهای طاووس رنگارنگ می کشیدش.دیگری خیال كرد بیدارشده است كه دستی با ناخن های فلزی بلند می گرفتش و به زور توی پریز برق فرو می بردش. دو نفر در خواب به هم خوردند و هردو روز بعد پیشانی شان برجسته شده بود.
    یک شب هم همه یک خواب دیدیم؛ دوشادوش هم با صخره‌های غير قابل نفوذ برخورد کرده بودیم و مجروح و نالان، سرانگشت و پنجه‌هایمان بارها و بارها آن را بیهوده می‌خراشید تا شايد به آسايش برسیم. درست وقتی امیدمان را ازدست دادیم، زمین زیر پایمان شکاف برداشت و مکانی باستانی را دیدیم که قرن ها می شد دست انسان به آن نرسیده بود و درفهرست عجایب جهان قدیم و جدید هم نبود با معابد کروی، قصرهایی به شکل ذوزنقه، کانال‌های آب، ستون های پهن مرمری، حکاکی های ریز، دروازه های بزرگ، حصارهای عظیم با فلز مس و گنج های زمینی... بعد که هاشورهای آفتاب از پنجره تصاویرخواب را جارو کرد، فهمیدیم اگر هزارشب هم با گریه بخوابیم، باز صبح چشم هایمان خشک خواهد بود هر چند دل هایمان از حسرت پرباشد چون اردوگاه درست در مرکز آن مکان باستانی قرار داشت.
    چند روز بعد توی گونی برنجی که از شهر آوردند کتابی جلد چرمی قهوه ای را پیدا کردیم که معلوم بود کسی آن را برایمان گذاشته است. نه عنوان داشت، نه نام مولف، نه اطلاعات فیپا، نه سال نشر ودر حاشیه ی صفحاتش کسی با جوهر سبز مطالبی نوشته بود.
    دکتر اعظم سه روز تمام صرف خواندن آن وشب چهارم ما را در سالن همایش جمع کرد؛ از اتفاقات‌ خارق‌العاده، شفای چشم طوبیت توسط رافائیل، پیروزی فرشته ی روشنایی بر دیو تاریکی در درازترین شب چله ی زمستان گفت ولب هایش با چیزی شبیه لبخند از دو طرف کش آمد:" دیگر کافیست... بعد از سال ها طبابت شک ندارم مبادله‏هایی آرام وناديدنی میان ذهن و بدن وجود دارد... بیماری، زاییده ی ناآگاهی است و خروج ما از تعادل در تمامی ابعاد وجود وشفا فرآيندی ذهنی است ومی تواند عامل تکامل باشد." چند لحظه مکث کرد:" ناآگاهی ما از قوانین طبیعت و نیروهای حاکم بر وجود چرخه های زندگی مان را مختل کرد... ..." چشم هایش درخشید :" یک شروع جدید بهترازاین است که بدانیم برایمان چه پیش آمده است."
    به هم نگاه کردیم. اگر هم قدرت تغییرسرنوشتمان را داشتیم خسته تر ازآن بودیم كه بتوانیم کاری کنیم. انگار هزارسال با شکنجه زندگی کرده بودیم، روحمان پراز لكه های سیاه شده و شایدهم دیگر چیزی ازآن باقی نمانده بود هرچند جسم معیوبمان، ته مانده اش را به دوش می كشید. چرک و نکبت، دلمردگی که با یک نواختی غم انگیزی کش می آمد با بی حوصله گی به بی قراری رسیدن، تحمل نداشتن برای نادیده گرفته شدن، انباشتگی نگفته های توی گلو دیگر در معرض سقوط قرارمان داده بود و هر لحظه امکان نابودی همیشگی‌مان می رفت که هیچ شروع جدیدی برایش متصور نبود.
    اما دکتراعظم شوری غریب داشت و دست هایش توی هوا منحنی های سینوسی می کشید:" شفا تنها بهبود بیماری نیست، بلکه درک نیروهای از بین برنده در وجود انسان است ودرمان جسم بدون حضور فعال ذهن امری خيالی. "
    درمیان سکوت ما، تعیین کرد روزی دو ساعت را به شکل اجباری باید صرف مطالعه ی ورق های باقی مانده از هجوم موریانه های کتب مقدس، اساطیرو دیگر کتب کنیم، دو ساعت را به شکل خاص روی هر فصل از کتاب جلد چرم قهوه ای که به دستش رسیده بود، یک ساعت صرف خانه تكانی ذهنی بازبینی گذشته، در آوردن اشتباهات و بدترین اعمال خود و در ذهن مرور کردنش چون:" هراتفاقی تبعات خودش را دارد واغلب ما گذشته را منصفانه مرور نمی کنیم تابفهمیم گرداب فعلی چرا حاصل شده." ، دوساعت «روند درماني یاری رسانی به دیگران بدون چشم داشت» با گرفتن ناخن سالمندان، شانه کردن موها و تمیز کردن زخم ها چون نحوه ی ارزيابي مان را تغيير می ‌داد و:" اگر جلوی دو آینه ی موازی بایستیم هزار تصویر از خود می بینیم که همه یکی هستند!"، سه ساعت تمرکز و« ذهن‌باني» برای ریشه کن کردن منفی‌بافی و تجسم هدايت شده برای تغییر قالب‏های فكری و دور انداختن انديشه‏های بيماری‏زا چون:" هرطور درباره ی خود فکر کنیم، برایمان به واقعيت درمی‏آيد." و وقت غروب خورشید «آرام‏ سازی» با حلقه ای نشستن، دعا کردن و به کاربردن اذکار چرا که بیماری از جنس تاريکی بود و نمی شد چيزی را که وجود نداشت شکست داد و:" فقط نوراست که وجود دارد."
    با این که توانی برایمان نمانده بود اما انگارتازه فهمیدیم روشنی و تاریکی دو راه تعیین شده ی قطعی است و ناچار به انتخاب یکی از آن دو هستیم. شاید نمی توانستیم جلوی جریان آب را بگیریم ولی می شد با ملایمت به هرطرفی که خواستیم هدایتش کنیم. برای نخستین بار پس از سال ها لابه لای ته مانده های زندگی بارقه ی امیدی تابید و نیاز به انگیزه و عزمی برای تغيير، قدرت تازه ای در وجودمان دمید تا شاید زنگارسمی را از وجودمان پاك کنیم.
    فرقی نمی‏كرد خانه تكانی از كدام اتاق شروع شود اماباید تبدیل به میکروسکوپ هایی زنده می شدیم که گذشته را زیر آن با درشت نمایی مطالعه می کرد برای همین به هفته نکشیده همه یک بار کل خاطراتمان را که از دستش رهایی نداشتیم مرور کرده بودیم؛ کودکی هایی که از عشق مادری یاقدرت پدری محروم بودیم یا هر دو را داشتیم اما احساس تنهایی می کردیم، زمانی که احتیاج دستمان را گرفت و برای کار به خیابان انداخت تا دنیا به شکل جایی نا امن وترسناک جلوه کند، رفاهی که ازدبستان تا دانشگاه با حسادت و دروغ هایی که ناچیز می پنداشتیمشان آلوده مان کرد، نفرت طولانی بی دلیل از هم کارمان در اداره یا کارخانه یا شرکت و انتقاد که به صورت عادت مداوممان از اقوام و آشنایان درآمد، گسست‌های عاطفی، طلاق های شناسنامه‌ای وغیر شناسنامه ای با بدبینی و بی ثباتی نسبت به همسران، واکنش نشان دادن نسبت به تندخويی دیگران که بازتاب‌های متعدد تند خویی انكار شده ی خود ما بود، مناسب نبودن الگوهای رفتاری و تربيتی، دغدغه از دست دادن ماشین، خانه و فرزندان که شبانه روز در پستو های ذهنمان جا خوش می کرد، واكنش‌های احساسي نسبت به مرگ نزدیکان، تصادف یا ورشکستی یا دزدیده شدن پول ها، بر اساس دست‌آوردهای بيروني و با نظر دیگران خود را ارزيابي کردن و وقتي اوضاع خوب پيش نمی ‌رفت خود را باختن و مدام دچار حس پوچی شدن با چالش بر سردوراهی بامعنایی و بی‌معنایی...
    مثل مشاهده‌گری که واقعيت‌ها را می ‌دید به نظرمان رسید سيم های زیادی روی بدن مان است که هیچ کدام روكش ندارد، در برخورد با سیم لخت بقیه اتصالی می کند و به همین دليل بخش‌هایی از وجودمان تا آخر عمر برایمان در سايه باقی می ‌ماند. چیزی در درونمان ذوب می شد وبه توان تحلیل یافته مان قدرت می داد تا باور کنیم اوضاع و شرايط زندگی را با قدرت ذهن خود می ‏آفرينيم بدون این که به این امر آگاه باشیم وبعد برای ناكامی، ديگران را سرزنش می کنیم.
    شاید کارتنک های ذهن با گرسنگی عصب شناختی جست و جوی اطلاعات در ورق پاره و صفحات موریانه خورده ی کتاب ها به راحتی پاره نمی شد اما هر دقیقه را به عمری تبدیل می کرد؛ نظر فیلسوف ها، سنگ نبشته ی كورش در پاسارگاد، گرمابه ی شیخ بهائی اصفهان كه زیر پاتیل گلخن فقط شمعی روشن باعث گرم شدن آب حمامش می شد، تفسیر تئوری‌های کائنات، اصول ده‌گانه ی حیات، اولین جراحی مغزو چشم مصنوعی شهر سوخته، روش‌های تمرکز، عقل نظری، ضرورت اخلاق، پیروزی فریدون بر اژی دهاك، جمشید که برای سامان دادن زندگی خوش برای آریائیان از فرشته ی هوا كمك خواست، لوحه های عیلام وآشور، كشف حقایق عالم اعلا، عهد الست درعالم ذر که از ازل به آن پاسخ داده بودیم، مفهوم آبی بودن آسمان كه مهم ترازاین بود چرا اصلا ًآبی خلق شده ...همان طور که آتش را دوباره كشف نمی کردیم با بررسي تاریخ و ارزيابی پيامدهای راهی كه ديگران رفته بودند، ايده‌های مثبت را به كارمی گرفتیم تا سريع‌تر به نتیجه برسیم وفرصت جبران و برطرف كردن نقص‌هایمان را به دست بیاوریم.
    پولاد مثل وقت هایی که روی تخته سنگ می نشست و برای گله گوسفندهایش اشعار محلی سر می داد، از روی کتاب جلد قهوه ای می خواند و همه گوش می کردیم که در پيوند عضو، بيماراني كه قدرشناسي بيشتري داشتند، زودتر بهبود پيدا كردند و قدرت شفابخشی عشق در درمان مرض دو برابر بيشتر از آسپيرين و مهم‌ترين دليل بیماری، نادانی نسبت به ماهيت وجودمان بود. در کمک به دیگری با حذف ردپای خودخواهی، ارتباط درونی واقعی را درک می کردیم نه توافقاتی را كه فقط بر پايه ی محاسبات ذهنی پايه‌ريزي شده بود و آرامش چنداني از لحاظ روحی به همراه نداشت.
    ماه بعد کارخانه ی ایده ال سازی ذهن خوشبان مرزآبادی که تعطیل شده بود دوباره به کار افتاد تا با برگ های سرگردان در هوا و ابري که آسمان را تيره می کرد طوفان پائیزی را حدس بزند و نتیجه بگیرد می توان آینده را هم با دورنگری پیش بینی کرد چون :"چيزها هيچ وقت آن طور كه هستند، نيستند.... آنها همانند كه از آن ها می‏سازيم."
    آن عده از ما که سالم تر بودیم سعی کردیم نظم و ترتیبی به اشیا باقی مانده ی بیمارستان بدهیم تا درهم برهمی محيط باعث انسداد انرژی نشود. درها را بستیم و جلویشان زنگوله آويزان كردیم، تلفن ها و تلویزیون های سوخته را آتش زدیم، کف سالن و اتاق ها را تی کشیدیم، میزها را در سالن ناهارخوری به هم چسباندیم تا بعد از سال ها با هم غذا بخوریم و چند نفر که دست هایشان سالم بود مسئول شستن ظرف ها شدند. از راننده ی وانتی که آذوقه می آورد خواستیم از خیریه ی دردمندان بی پاداش بخواهد برایمان لباس بفرستند و گرچه تقاضایی زیاده خواهانه بود اما سه ماه بعد دو بقچه پر از البسه ای که مردم نمی خواستند از راه رسید و این طور تارعنکبوت ها ی بدن و اردوگاه محو شدند و احساس خزیدن حشرات در زیر پوست ازبین رفت. بسياري از مشاجرات، جدل‌ها و مشكلات با صداقت روحي به سادگی ناپديد شد و ناگهان کشف کردیم مدت هاست دزدی ودعوا نکردیم‌‌ و وقتی نمی ‌توانستیم به كسي صدمه‌ برسانيم از آزار ديگران هم صدمه نمی ديديم.
    با حيرت به آسمان، ابرهای گل کلمی، ستاره وشهاب‌های سرگردان نگاه می کردیم که تمرينی برای گسترش شعور فردی بود. صدای حركت زمین به دور خودش و خورشید را می شنیدیم و احساس می کردیم با هر چه در جهان وجود دارد در ارتباطيم. وضعیتمان را طور دیگری می دیدیم، ازبیرون خود یا بالای دیواریا طبقه ی آخر آسمان خراش یا سوار بالن یا وسط ابرها، اگر می خواستیم بهتر ببینیم باید بالاتر هم می رفتیم مثل بالا رفتن از هفت طبقه ی آگاهی وجود...حلقه زده به دور نور شمع، تصویر امواج دریا، جنگل های سبز، پرواز پرندگان، آفتاب گرم و ملاقات با شخصی نورانی که مانع فراخوان افکار پريشان کننده‌ می شد را تجسم می کردیم و می فهمیدیم چیزی جز عجين شدن روح با آرامش و بی فكری نمی تواند شادی به وجود بیاورد و این طور زندگی مان مثل رویایی شد كه فقط وقت بیداری می فهمیدیم خواب بوده است. جهان جز اشراق نبود که از آدم به دیگران نوربتابد واز نور سایرین روشن ‌شود.
    کورهایمان که سال ها بود دیگر تصوری از صورتشان نداشتند و هیچ راهی هم برای مطمئن شدن از رنگ چشم هایشان، بدون آن كه مجبور شوند حدس بزنند درمیدان كور بينايي شان آفتابه، بشقاب، جارو را تشخیص دادند و به تدریج نوری به درون مان تابید که علائم اختلالات جسمانی بر جای مانده و سموم خون مان را پالايش ‌كرد. دیگر درد را که جزئی از وجودمان شده بود، حس نمی کردیم که از نقطه ای نزدیك ناف تا قلب تیر می کشید، بر فشار خون، تنش‏های عصبی، ضربان نامناسب قلب و امواج مغزی مان تسلط می یافتیم. روی تخته ی در کمدها منشور اخلاقی شبیه تاریخ حمورابی حک کردیم و از عشق واقعی نوشتیم عشق غیرقابل تعریف با جاذبه ی دوسویه، زبانی بدون واژه وخط پايان نهایی كه بی توضیح در رگ های جهان جريان داشت، مثل زنجير همه ي گیاهان، حیوانات و انسان‏ها را به هم وصل می كرد، هرجا زيبايي بود، موج می زد و موجودات به نسبت كمالي كه از منبع اصلی می گرفتند از راه ها وبا انگیزه های مختلف دنبال رسیدن به آن بودند.
    در چهارشنبه سوری به یاد آوردیم چهره ی با دوده سیاه شده ی خواجه پیروز دلیل برگشتش از جهان مردگان است و برای اولین بار پس از سال ها شاخه های خشک صنوبر و سنجد ها را آتش زدیم تا فروهرها را به اردوگاه دعوت کنیم. در سالن همایش هفت سین چیدیم که تنها سکه و سیبش سین بودند؛ به جای سبزه بوته ی خار خودرو داشت، به جای ماهی شب پره، به جای سمنو مخلوط آرد شیره، به جای سرکه روغن موتور شوفاژ خانه و به جای سیر پیاز گلی وحشی که بعد از سال ها در مدخل ورودی دربیمارستان روئیده بود و مطمئن شدیم وقت فروپاشی وجودمان با انرژی سیاه کائنات نرسیده است.
    همان شب پریچهرخواب دید زیر لام میکروسکوپ میکرب هایمان منفی شده وبیماری بدون به جا گذاشتن اثری از خونمان ناپديد شده‏است.
    دکتر اعظم بچه های تازه به دنیا آمده از پدرو مادرهای ناقل را معاینه کرد وگفت شاید عشق بتواند مانع بروز بیماری شود. به فکر فرو رفته به خط مان کرد و بعد از یک روز تحقیق روی ضربان قلب، سفیدی حدقه ی چشم، رنگ پوست و لرزش دستان مان گفت:" نمی دانم چه طور ...گرچه داغش را بر ما گذاشته اما ..."و بعد ازچند لحظه مکث اعلام کرد : " با اطمینان می گویم ...ریشه کن شده است مثل بادكنكی كه در هوا رها كنی و دیگر نبینیش! "
    ولوله ای در اردوگاه پیچید، یکدیگر را در آغوش گرفتیم، بوسیدیم،از شادی اشک شوق ریختیم وبلند بلند گفتیم : "سلامتی بهترین آرزوست !"
    خوشبان مرز آبادی به نمایندگی از ما به سیم های خاردار نزدیک شد تا این خبر خوش را بدهد که چه بسا باعث رهایی مان می شد اما سرباز که انگاربا زنجیر به برجک بسته شده بود اسلحه اش را رو به سینه ی او گرفت و با لهجه ی غریبش گفت :"می دانید که فایده ندارد! "
    - ما پاک شدیم تا بین مردم زندگی کنیم... چرا نمی گذارند بیرون برویم ؟
    - من این چیز ها را نمی فهمم .
    پولاد آه کشید : " الان دیگر دلیلی برای تحمل وجود ندارد ."
    اشتیاقمان درجا ته كشید و فکرکردیم رفتنمان هم مسئله ای است که باید راهی برایش پیدا کنیم. شاید باید مثل ليزر با هم‌ارتعاشي در مولکول‌ها، اثر تشديدي ايجاد می ‌کردیم تا حتی فولاد را برش دهیم و مستقيماً تا کره ی ماه برویم اما تا آن وقت باید قدم به قدم همان طور که جلو آمد ه بودیم عقب می رفتیم، چندک زده روی زمین می نشینیم و به غبار جاده ی خاکی زل می زدیم که بالاخره یک صبح پائیزی که رنگ روی تابلوی اردوگاه را باد و بوران شست و فقط کلمه ی «آباد» اش قابل خواندن بود، برمک با وانتی پر از پا ودست مصنوعی، مواد شوینده، دارو، حبوبات وغذاهای کنسرو شده برگشت. جلوی در ورودی بیمارستان که پیاده شد نگاهش غریبه بود، لاغر ترشده و بلوز سفیدی با درزهای شکافته به تن داشت. حضورش اتفاقی غیر منتظره وبزرگ و مثل افتادن جرقه به انبار باروت بود طوری که حتی سرباز هم از برجک بدون روشن کردن بیسیمش، مثل پیکانی راست ایستاد و خن

    مطالب مرتبط
    داستان تا این جا...تا بعد... از ناتاشا امیری
    ارسال دیدگاه
    کد امنیتی رفرش
    بلوک پایین
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS