برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.
من
سالهای سال مُردم
تا
اینكه یك دم زندگی كردم
تو
میتوانی
یك
ذره
یك
مثقال
مثل
من بمیری؟
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در كف مستی نمیبایست داد
آشنايي با زندگي و آثار پدر شعر نو پارسي "نيما يوشيج" (علي اسفندياري)
علي اسفندياري معروف به نيما يوشيج در سال 1276 خورشيدي در روستاي يوش مازندران به دنيا آمد. پدرش كه ابراهيم خان نوري نام داشت،از راه كشاورزي و گله داري روزگار مي گذرانيد.كودكي نيما (به قول خويش) در بين شبانان و آرامش كوهستان گذشت. مقدمات درسي را در مكتب خانه ده آموخت و سپس به تهران آمد. در تهران او به مدرسه ي كاتوليك "سن لوئي" كه دروسش به زبان فرانسه تدريش مي شد رفت و آشنايي او به زبان فرانسه، سرآغاز دگرگوني در وي شد. نيما خود مي نويسد:"تمام خيالات من براي شناسايي چيزهاي خوبي بود كه مي خواستم فقط با آن شناسايي بر همسران خود تفوق يابم... در پانزده سالگي مي رفتم مورخ شوم، گاهي نقاش مي شدم و ... خوشبختانه هر نوع قوه خلاقه در من وجود داشت، ولي مراقبت و تشويق يك معلم خوش رفتار، كه "نظام وفا" شاعر به نام امروز باشد، مرا به خط شعر گفتن انداخت." نظام وفا غزل سرايي بود كه نيما "افسانه" را به او تقديم كرد.
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف
یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است
در دورگاه تار و خموش خیال من
این برف سال هاست که گسترده دامن است
چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق
در صافی ی سفید خموشی فزای اوست
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او
بر می کشم خروش که : این جای پای اوست
ای عشق تازه ، چشم امیدم به سوی توست
این دشت سرد غمزده را آفتاب کن
این برف از من است ، تو این برف را بسوز
این جای پا ازوست ، تو او را خراب کن