صفحه اصلی نقشه سایت خوراک
تبلیغات
تبلیغات شما
محصول پرفروش فروشگاه
Title
عنوان محصول
قیمت : ...
خرید پستی
توضیحات محصول
برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 1 مراجعه کنید.
تبلیغات شما
تبلیغات شما
داستان «یه دست و دو هندوانه»  از آنتوان چخوفبیوگرافی آندره ژیدگفت و گو با خدا  اثر رابیندرانات تاگور  داستان صوتی درد بی پولی از ایرج پزشک زادشعر آشفتگی سروده مهدی سهیلیشعر خویشاوند سروده طاهره صفار زادهشعر بهار بهار سروده محمد علی بهمنیشعر اطاق خالی سروده مسعود فردمنششعر « با کاروان مصری چندین شکر نباشد» از سعدیداستان  در یکی از همین تابستانها از امیر حسین چهلتن
بلوک راست
موضوعات
  • شاعران نامی
  • شاعران کلاسیک
  • شاعران جهان
  • نویسندگان ایرانی
  • نویسندگان جهان
  • داستان
  • شعر
  • زندگینامه
  • مصاحبه
  • کتاب
  • گالری تصاویر
  • نقاشی
  • آموزش
  • اخبار
  • آمار
    ● آمار مطالب کل مطالب : 416 کل نظرات : 273 ● آمار کاربران افراد آنلاین : 8 تعداد اعضا : 448 ● آمار بازدید بازدید امروز : 248 بازدید دیروز : 206 بازدید کننده ارمزو : 63 بازدید کننده دیروز : 121 گوگل امروز : 1 گوگل دیروز : 3 بازدید هفته : 1,339 بازدید ماه : 1,339 بازدید سال : 90,016 بازدید کلی : 1,487,721 ● اطلاعات شما آی پی : 3.149.26.88 مروگر : Safari 5.1 سیستم عامل :
    آرشیو
    لینک های روزانه
    نویسندگان
    لینک های دوستان

    Image
    قیمت
    خرید پستی

    برای ویرایش این بلوک به قسمت تنظیمات بلوک های دلخواه > بلوک فروشگاه شماره 2 مراجعه فرمایید.

    بلوک وسط

    آخرین ارسالی های انجمن

    عنوان پاسخ بازدید توسط
    بیاین مشاعره 23 4625 hadiramesh1376
    من امینم شمام خودتونو معرفی کنین 13 3931 saye
    بیوگرافی سهراب سپهری 1 5385 arezootam
    داستان های طنز 7 3351 guis
    دانلود دیوان حافظ و گلاستان سعدی 1 2021 dorkman
    زوال 0 1300 akmin91
    جدید ترین آیا میدانید 91 0 2369 editor
    1 اردیبهشت روز بزرگداشت سعدی شیرازی 1 1612 mrbavandpoor
    توانایی زبان فارسی در معادل‌سازی 0 1520 editor
    زاویه دید در داستان 0 1719 editor
    «بچه‌های بدشانس» دوباره به نمايشگاه می‌آيند 0 1186 editor
    نگاهي به مجموعه داستان «روياي مادرم» 0 1312 editor
    25 فروردین روز بزرگداشت عطار نیشابوری 0 1236 editor
    بیوگرافی ناصرخسرو حارث قبادیانی 0 1530 editor
    بیوگرافی دکتر محمد علی اسلامی ندوشن 0 2486 editor
    بیوگرافی دکتر محمد معین 0 1298 editor
    آموزش قالب شعری قصیده 0 1419 editor
    بیوگرافی مرتضی کاتوزیان 0 1435 editor
    بیوگرافی جمشید هاشم پور 0 1344 editor
    الفبای قصه نویسی 0 1219 editor
    شعر خلیج همیشه فارس 0 1747 editor
    بیوگرافی زهرا اسدی 0 1623 editor
    بیوگرافی آنتوان چخوف 0 1158 editor
    بیوگرافی فرشته ساری 0 1231 editor
    بیوگرافی صادق هدایت 0 1503 editor
    بیوگرافی خیام نیشابوری 0 1334 editor
    داستان های کوتاه کوتاه 2 2129 editor
    بیوگرافی حافظ شیرازی 0 2479 editor
    زندگینامه مرحوم قیصر امین پور 0 10326 editor
    بیوگرافی فروغ فرخزاد 0 3180 editor

    داستان «مردی که از هوا آمد» از جعفر مدرس صادقی

    admin
    12:44
    بازدید : 1094

    نگاهی به ساعت دیواری انداخت. فرقی نمی کرد چه ساعتی باشد. باید می رفت بیرون، هوایی می خورد و روزنامه ای می خرید. یک هفته بود که از خانه بیرون نرفته بود و رختخوابش میان اتاق پهن بود. بیشتر توی رختخوابش دراز می کشید و همان جا غذا می خورد و همان جا روزنامه می خواند و فقط برای دست به آب یا برای خوردنی آوردن از سر جایش تکان می خورد. دل و دماغ بیرون رفتن نداشت. هر روز صدای روزنامه فروش را می شنید که بعدازظهرها با موتورسیکلت و فریادزنان از توی کوچه می گذشت، از پشت پنجره اتاقش، ولی همت نمی کرد از سر جاش بلند شود، پنجره را باز کند و او را صدا بزند. او برای مشتری های هر روزه اش روزنامه می آورد. ولی همیشه روزنامه اضافی هم داشت. و امروز که این مشتری دمدمی مصمم بود روزنامه بخرد، خبری از او نبود. عصر بود. هیچ روزی به این دیری نمی آمد. از بعد از ناهار، بیدار نشسته بود و منتظر او بود. برخلاف هر روز که بعد از ناهار می خوابید
    روزنامه ای  را که حالا پهلوی رختخوابش روی زمین پهن بود هفته پیش از خود او خریده بود. بی آنکه از روی موتورش بیاید پایین، روزنامه را لوله کرده بود و از لای شبکه آهنین پنجره کرده بود تو و دست بزرگش را به زحمت کرده بود تو تا بقیه پول را بدهد و بعد موتورش را گازانده بود و دور شده بود. همیشه کج روی زین موتور می نشست و یک پاش روی زمین کشیده می شد. می گفتند بواسیر دارد. هیچ کس نمی دانست چند سال دارد. می گفتند بیست سالی هست که برای اهالی این محل روزنامه می آورد. اوایل با دوچرخه می آورد و حالا با موتور. موهای سرش همیشه آشفته و بلند بود و می ریخت روی پیشانیش و ریش پرپشت و ابروهای پرپشت داشت و فقط چشمهاش از میان انبوه موها پیدا بودـ چشمهای ریزی که همیشه دودو می زد و سیاهی و سفیدیش قاطی بود
    یک هفته بود که این روزنامه را می خواند. از سر تا ته ش را خوانده بود. همه خبرهای داخلی و خارجی، همه گزارش ها و مقاله ها، آگهی های ریز و درشت، ترحیم و تسلیت، نیازمندی هاـ و جدولش را هم بارها حل کرده بود. حرفهایی را که با مداد توی خانه های خالی می گذاشت پاک می کرد و از نو حل می کرد. روزنامه را تا کرد و گذاشت گوشه اتاق، روی روزنامه های دیگر. لباسش را پوشید، جلوی آینه ایستاد و به موهای آشفته و چشم های پف کرده اش نگاهی انداخت. موهاش را خیس کرد و شانه زد و صورتش را زیر شیر آب گرفت. باز هم صورتش را آب زد. فایده ای نداشت ـ پف چشمهاش نمی خوابید. باید می رفت بیرون و هوایی می خورد تا می خوابید. مثل هر بار که از خانه بیرون می رفت، پیش از اینکه از در برود بیرون، نگاهی به دور و بر انداخت. همه چی در هم ریخته و آشفته بود. هر چه را که از هرجا برداشته بود دیگر سرجاش نگاشته بود. ظرفهای غذاهایی که خورده بود میان اتاق بود. از آشپزخانه بوی آشغال می آمد. وقتی که در را قفل کرد و رفت بیرون، توی هوای آزاد، و نفس عمیقی کشید، فکر کرد شاید اصلاً به خاطر همان بو بود که دیگر نتوانسته بود توی خانه بماند و روزنامه نمی خواست. اما تا سر خیابان راهی نبودـ می رفت و برمی گشت و پنجره آشپزخانه را باز می کرد که بوی آشغال برود و سر کیسه آشغال را می بست و می گذاشت بیرون، دم در، و رختخوابش را جمع می کرد و همه ظرفها را می شست و اتاق ها را مرتب می کرد و دوش می گرفت و ریشش را می تراشید و همه پنجره ها را باز می کرد و تا صبح بیدار می نشست و یا شاید باز می رفت بیرون و تا صبح توی خیابان ها قدم می زد
    دکه روزنامه فروشی سر خیابان بسته بود. نباید به این زودی می بست. فکر کرد حتماً چیزی برای روزنامه فروش پیش آمده است که مجبور شده تعطیل کند یا شاید همه روزنامه هاش را فروخته و رفته است پی کارش. بد نبود تا سر چهارراه اتوبان می رفت. آنجا دکه روزنامه فروشی دیگری بود که غیرممکن بود به این زودی ببندد
    جلوی ماشین ها را گرفت و گفت مستقیم، تاکسی کم بود. خیابان خلوت بود. این خلوتی برای این وقت روز طبیعی نبود. سوار نمی کردند. راه به این کوتاهی و به این سرراستی و هیچ کدام سوار نمی کرد
    پیاده راه افتاد. مغازه ها همه بسته بود و پیاده روها خلوت. تک و توک آدمی می دید. پیرمردی که عصازنان از توی پیاده رو می گذشت. پسر دوچرخه سواری که از کنار پیرمرد گذشت و پیرمرد ترسید و خودش را کنار کشید و فحش داد و عصاش را توی هوا تکان داد و اعتراض کرد که چرا با دوچرخه می آیند توی پیاده رو. زنی با کالسکه بچه های دوقلو. بچه ها عین هم بودند و توی کالسکه نشسته بودند روبه روی هم و با گوش های همدیگر بازی می کردند
    دکه روزنامه فروشی سر چهارراه اتوبان بسته بود. از پیرمردی که روی سکوی جلوی در بسته مغازه ای نشسته بود پرسید: «روزنامه فروشی تعطیله؟»
    پیرمرد عینکش را برد بالا، روی پیشانیش، و به او زل زد. گفت: «می خواستی باز  باشه، جوون؟ جمعه ها تعطیله.»
    «مگه امروز جمعه ست؟»
    «معلومه که جمعه ست.» پیرمرد با حیرت نگاهی کرد و خندید
    «خیلی ممنون.» رفت آن طرف خیابان، اول اتوبان ایستاد و برای ماشین هایی که می رفتند بالا دست تکان داد. حالا که آمده بود بیرون، پای برگشتن نداشت. می رفت گشتی می زد و هوایی می خورد. باید جایی می رفت که هوای تازه ای به کله اش می خورد و حالش را جا می آورد
    کاش هوا را واقعاً می شد خورد،  مثل آب و دیگر دردسر راه رفتن و علافی نداشت. حالا که آمده بود بیرون، بهتر بود به این زودی برنمی گشت و جایی می رفت که شلوغ باشد، این آن هوایی بود که باید به کله اش می خوردـ هوای شلوغی، هوای جنب وجوش زندگی آدمها، تا آن هوای دیگر را که توی کله اش مانده بود ببرد، هوای مانده اتاقی که بوی ظرفهای نشسته و بوی آشغال می داد. اینجا، اول اتوبان، اول شلوغی بود. ماشین زیاد بود و بیشتر ماشین ها می رفتند به طرف بالا، می رفتند تجریش، عصر جمعه بود و چه جایی بهتر و شلوغ تر از سر پل تجریش
    یک سواری شخصی که مسافر سوار می کرد برای او نگه داشت. نشست عقب، پهلوی شیشه، و به دیوارها و درخت های کنار اتوبان نگاه کرد. انگار بار اول بود که به این شهر می آمد. از این اتوبان به تازگی رد شده بودـ شاید همین هفته پیش. اما حالا طور دیگری بود. انگار که بار اول بود که این تابلوهای بزرگ سبز راهنمایی را می دید و این شعارها را که روی تابلوهای راهنمایی و روی دیوارها نوشته بودند و پاک کرده بودند و باز نوشته بودند و اعلامیه ها که چسبانده بودند و کنده بودند و باز چسبانده بودند. این مال این بود که هر بار که رد می شد، کار داشت و حالا کار نداشت. هر وقت که آدم جایی کار داشت، از هر خیابانی رد می شد، خیلی چیزها را نمی دید و می گذشت. خیلی وقت بود که دیگر ول نمی گشت، علافی نمی کرد. حالا درست حال زمانی را داشت که ول می گشت، که هیچ جا کاری نداشت، که نمی دانست چی می خواهد و دنبال چی می گردد. حالا هم نمی دانست ـ فقط همین را می دانست که داشت می رفت تجریش و همین هم زیادی بود. اما بعد از تجریش، نمی دانست کجا می رفت. و اگر می خواست مثل زمانی باشد که هیچ جا کاری نداشت و هیچ نمی دانست کجا می رفت و هرجا که پیش می آمد می رفت، چه لزومی داشت که حالا حتماً به یک جای خاص، مثلاً به تجریش، می رفت
    جلوی هیلتون، به راننده گفت نگه دار
    راننده و مسافرها برگشتند به او نگاه کردند. چطور؟ مگر نمی خواست برود تجریش؟ راننده حتماً، وقتی که راه می افتادند، به مسافرهاش می گفت از این آدمها زیاد پیدا می شوندـ آدمهایی که خودشان هم نمی دانند کجا می خواهند بروند
    از سربالایی خیابان جلوی هتل رفت بالا و مثل کسی که می داند کجا می خواهد برود، یکراست رفت به طرف در بزرگ شیشه ای هتل و از دور دید دربانی با لباس مخصوص آنجا قدم می زند و به او نگاه می کند. برگشت و راهش را کج کرد. رفت میان ماشین های پارکینگ و قدم زد و ماشین ها را یکی یکی نگاه کرد. یک تابلوی بزرگ: مسئولیت اتومبیل های پارک شده با هتل نخواهد بود ماشین های زیادی توی این پارکینگ پارک شده بودـ بی آنکه بپایی باشد. اما مطمئن بود که دربان از دور به او زل زده است و هوای او را دارد. باید می رفت تو، خوبیش به این بود که ماشینی نداشت که دلش شور بزند. هیچ دلیلی برای دلشوره نداشت، اما به نزدیک در شیشه ای که رسید، دلش شور می زد. شاید برای اینکه سال ها بود که پا توی هتل به این بزرگی نگذاشته بود. دربان دم در نبود. وقتی که از در رفت تو، دید پش در ایستاده بود و داشت با چند نفر که لباس یک شکل پوشیده بودند گپ می زد. این چند نفر پیشخدمت بودند. چند نفر دیگر، با همان لباس های یک شکل، اینجا و آنجا ایستاده بودند و با سینی و بی سینی، از میان میزها این سو و آن سو می رفتند. این همه پیشخدمت، و میزها اغلب خالی بود. به هیچ کس نگاه نکرد و آرام تا میان سالن، آنجا که میزها شروع می شد، پیش رفت. نزدیک میزها که رسید، ایستاد و سرک کشید و به مشتری هایی که سرمیزهای اولی نشسته بودند نگاه کرد. انگار که دنبال کسی می گشت. اما داشت میزهای خالی را می شمرد. می شمرد که ببیند میزهای خالی چقدر بیشتر بود. دید خیلی. همه میزها خالی بود، به استثنای همین چند تای اولی. فقط چهار تا مشتری بود و هرکدام نشسته بود سر یک میز. و برای همین سالن این قدر ساکت بود، و پیشخدمت ها، اینجا و آنجا، همه جا، پهلوی هم ایستاده بودند و بیکار بودند. یکی شان بدجوری به او نگاه می کرد. فکر کرد اگر بپرسد چکار داری، می گفت دنبال کسی می گردد، می گفت قرار دارد. یک چیزی می گفت. مهم نبود. دیگر هول نداشت. آرام بود. دید اصلاً نمی خواست سر یکی از این میزهای خالی بنشیند. اصلاً دلش نمی خواست توی این سالن سوت وکور یک دقیقه هم بماند. چشمش افتاد به مغازه کتابفروشی گوشه سالن که چراغش روشن بود. رفت به طرف مغازه. یک چیزی ـ مثلاً یک مجله یا روزنامه دیروز راـ از این مغازه می خرید و می رفت. از پشت شیشه، مجله ها و روزنامه های فرنگی که پهلوی هم چیده بودند پیدا بود. دستگیره در توی دستش ماند. در قفل بود. توی مغازه ـ نگاه کرد ـ کسی نبود، خم شد، چشمش را تیز کرد و تاریخ مجله ها و روزنامه های پشت شیشه را خواند. قدیمی بودند ـ مال ماه ها و سالها پیش. برگشت رو به پیشخدمت ها و از آنکه داشت رو به او می آمد و می خواست چیزی به او بگوید پرسید «کتابفروشی تعطیله؟»
    «نه، الان میاد. رفته»
    نشنید که گفت کجا رفته. آمد میان سالن و باز نگاهی به دور و بر انداخت. دنبال کسی می گشت. خودش هم فکر می کردـ یقین داشت ـ که دنبال کسی می گشت
    یک پیشخدمت دیگر گفت: «از اونجا بپرسین کی میاد.» به پیشخوانی اشاره کرد که پیشخدمت های بیکار بهش تکیه داده بودند و به او زل زده بودند. این باجه اطلاعات بود. از پشت باجه، کله مردی با همان لباس یک شکل پیدا شد. رفت تا دم باجه و از مرد پشت باجه پرسید کتابفروشی کی برمی گردد. اما اصلاً نمی خواست بداند کی. مرد گفت: «یک ساعت دیگه.»
    گفت: «خیلی ممنون.» و برگشت که برود. دیگر اینجا کاری نداشت. یکی از پیشخدمت ها گفت: «بنشینید. میاد.» و اشاره کرد به میزهای خالی. پیشخدمت دیگری از جلوی او راه افتاد و رفت به طرف میزها و به او گفت: «بفرما.» راه نشان می داد. یک لحظه دید همه پیشخدمت ها دوره اش کرده اند و به او زل زده اند. گفت: «نه. خیلی ممنون.» و راهش را باز کرد و رفت به طرف در. می دانست که حالا همه پیشخدمت ها دم باجه اطلاعات ایستاده اند و به او زل زده اند. سنگینی نگاهشان را پشت کله اش حس می کرد. پشت کله اش تیر می کشید و سنگین بود. به دربان گفت: «برمی گردم.» این را گفت که برود کنار. اما کنار بود. این را گفت که نیاید جلو. مال این بود که دربان شق و رق ایستاده بود و به او زل زده بود. مثل این بود که می خواست بیاید جلو. حالا فقط می خواست برود بیرون و رفت بیرون و دید بیرون چقدر همه چی راحت بود، چقدر سبک بود
    شب شده بود یا داشت می شد. نمی دانست که این نور که شب را روشن می کرد مال باقی مانده روز بود یا مال چراغها که حالا، اینجا و آنجا، روشن شده بود و می درخشید. به تابلوهای بزرگ پارکینگ که زیر نور چراغهای هتل روشن شده بود نگاه نکرد، اما دید که همه مثل هم بودند و مثل همان بودند که پیشتر خوانده بود: هتل هشدار می داد و دست از حفاظت همه ماشین ها می شست. رفت پایین و بی آنکه لحظه ای تردید کند، رفت آن طرف اتوبان و لب جدول منتظر تاکسی ایستاد. تجریش نمی رفت. چرا برود؟ و خانه هم نمی رفت. به یک سواری شخصی که جلوی پاش ترمز کرد گفت: «فرودگاه» و وقتی که سوار شد و پهلوی مسافرهای دیگر، دم شیشه، خود را جا داد، دید هیچ جا بهتر از آنجا نبود که گفته بود. یک لحظه این اسم به ذهنش رسیده بود و بی هوا به زبان آورده بود، مثل هر وقت که به چیزی فکر می کرد و وقتی که چیزی می گفت همان را می گفت که فکر می کرد، و اغلب، چیزی که می گفت آن چیزی نبود که باید می گفت، اما این بار، تصادفاً، چیزی که از دهنش پریده بود همان بود که باید. سعی کرد تکانی به خودش بدهد و فکر کرد اصلاً مهم نبود که جاش به این تنگی بود و پهلو دستیش زیادی راحت نشسته بود و مراعات نمی کرد،  چون که در عوض، راه سر راست بود و خلوت بود و زود می رسید و از آنجا هم، از فرودگاه، تا خانه، اگر می رفت، باز همین طور، سرراست و خلوت بود و زود می رسید. هیچ کاری نداشت، ولی دغدغه زود رسیدن داشت. چه فرقی داشت که زود می رسید یا دیر. هیچ کس منتظرش نبود. امشب هم مثل هر شب تنها بود. و تنهایی یعنی همین ـ اینکه هیچ کس منتظرت نباشد
    راننده گفت: «این هم سر چهارراه» سرش را برگردانده بود و به او نگاه می کر.
    «پس فرودگاه نمی رین؟»
    «من که گفتم مستقیم می رم!»
    کرایه اش را داد و پیاده شد. حوصله جروبحث کردن نداشت. شاید هم راستی گفته بود مستقیم می رود و او نشنیده بود. اینجا سر راهی بود که می رفت به طرف اتوبان کردج و به فرودگاه. توی خاکی کنار اتوبان، چادر بزرگی علم کرده بودند و توی چادر میز و صندلی گذاشته بودند و یخچال شیشه ای زاگرس و توی یخچال انواع و اقسام خوراکی های ساندویچی و پشت یخچال دو مرد جوان با سر وضع مرتب و لبخندی که همه مسافرهای میان راه مانده را به زیر چادر دعوت می کرد. و از این همه، حالا فقط یک نفر دم چادر بود که با لجاجت فقط به لیست قیمت ساندویچ ها و خوراکی ها که با حروف درشت روی مقوا نوشته بود نگاه می کرد و نمی آمد تو و تازه قیمت ها را نبود که می دید، صندلی های خالی و خلوت و سوت و کوری چادر بود که می دید. به زور لبخندی زد و از دهانه چادر پس رفت و چند قدم بالاتر، کنار اتوبان، منتظر تاکسی ایستاد. یادش آمد که همین یک ساعت پیش، در سواری مسافرکشی که به تجریش می رفت، چندین تا از این چادرها کنار اتوبان دیده بود. این از همان چیزها بود که پیشتر نمی دید. خیلی وقت پیش که اصلاً این چادرها نبود و از وقتی هم که بود،  بارها از این اتوبان گذشته بود، ولی ندیده بود. از سر و وضع جوانها پیدا بود که از همان فارغ التحصیل های بیکاری بودند که این روزها خیلی جاها دیده بود که از همین کارها می کردند. و همه این چادرهای کنار اتوبان، حتماً، از همین فارغ التحصیل ها بودند. و دیده بود که گاهی مدرک تحصیلی شان را هم بالای سرشان قاب می کنند. یعنی سر همه این فارغ التحصیل ها همیشه همین طور خلوت بود؟ احدی میان این بیابان تاریک پیدا نبود. فقط سوسوی چراغ های خانه ها و خیابان های دور بود و چراغ های خود اتوبان و چراغ های ماشین ها، از دور و نزدیک، و فقط ماشین بود و ماشین بود و ماشین بود و به ندرت کسی از ماشین ها وا می ماند و آنکه وا می ماند بعید بود که دلش را داشته باشد که سری به این چادرها بزند و چند دقیقه ای توی یکی از این چادرها بماند. مگر نه اینکه عاشق و معشوق ها می آمدند که وامانده خدایی بودند و واماندنشان کاری به اینجا ماندن نداشت. اما این روزها عاشق و معشوق کم پیدا می شد، یا اصلاً پیدا نمی شد، برای همین بود که سر این فارغ التحصیل ها به این خلوتی بود
    یک تاکسی جلوی پاش ترمز کرد. پهلوی دست راننده نشست. راننده گفت: «فرودگاه نمی رم. تا میدون آزادی بیا. از اونجا به بعد، خدا بزرگه.»
    «باشه.»
    راننده داشت برای مسافرهاش چیزی تعریف می کردـ چیزی که همان روز پیش آمده بود. «صبح اول صبحی، دست کرده تو جیبش، یه اسکناس صد تومنی در آورده می ده به من. واسه پونزده زار. آخه انصاف هم خوب چیزیه. من هم هر شب، هرچی پول دارم می ذارم تو خونه. صبح فقط سی تومن می ذارم تو جیبم که اون هم می دم واسه بنزین. آخه، پدرت خوب، مادرت خوب،  صد تومنی، اول صبحی.»
    هیچ کدام از مسافرها حرف نمی زد. فقط راننده بود که یکریز حرف می زد و تعریف می کرد که امروز چه پیش آمده بود و چه مسافرهایی سوار کرده بود و هرکدام چه جور آدمی بوده است و از آینه به مسافرهای صندلی عقب نگاه می کرد و گاهی از آنها تأیید می طلبید و همراهی می خواست. «درسته؟ نه، آخه این درسته؟ شما همچی چیزی تا حالا شنفتین؟ تا حالا شنفتین یه نفر آدم به این پررویی باشه؟» اما از مسافرهای صندلی عقب صدایی در نمی آمد. راننده رو کرد به مسافر تازه اش و از او پرسید: «به نظر شما درسته این حرف؟ من می خوام ببینم این با عقل جور در میاد؟ آدم حسابی یه همچی حرفی می زنه؟»
    مسافر جواب داد: «نه. اصلاً درست نیست. حق با شماست.» و برگشت به مسافرهای صندلی عقب نگاه کرد: آنکه پشت سر راننده نشسته بود چرت می زد، و آنکه وسط نشسته بود با چشم های باز به روبه رو نگاه می کرد، و آن را که پشت سر خودش نشسته بود ندید. صاف نشست و به جلو نگاه کرد
    راننده دیگر از آینه پشت سرش را نگاه نمی کرد، به جلو نگاه می کرد و دیگر حرف نمی زد، تخمه می شکست و خودش را تکان می داد و زیر لب چیزی می خواند. آن طرف فرمان، بغل شیشه روبه روش، یک پاکت تخمه ژاپنی بود که با دست چپش از توی پاکت برمی داشت و می شکست و پوسته هاش را می ریخت زیر پاهاش. چاق و جوان بود و آنچه زیر لب می خواند آواز معروفی که به گوش آشنا می آمد، اما مفهوم نبود. تند و بی هوا می راند و سر تقاطع ها سرعتش را کم نمی کرد و از همه ماشینها سبقت می گرفت. دوست داشت سبقت بگیرد. عشق می کرد. از هر ماشینی که سبقت می گرفت، برمی گشت به آن نگاه می کرد و می خندیدـ با صدای بلند. پیدا بود که ماشینش را دوست داشت. فرمان را با عشق توی دستهاش گرفته بود. با اینکه پوسته تخمه ها را بی خیال می ریخت زیر پاهاش، پیدا بود که ماشینش را دوست داشت. هم بی خیال بود و هم عشقی بود. اما مسافرهاش حرف نمی زدند. کافی بود یکی از مسافرها یک کلمه بگوید، یک کلمه که او را راه بیندازد ـ یک کلمه اضافی. و آن وقت باز تعریف می کردـ از چیزهایی که پیش آمده بود، از مسافرهاش، و چه چیزها و چه چیزها و چه چیزها که هر روز برای او پیش می آمد، و چه مسافرها و چه مسافرهای جورواجوری که هر روز سوار می کرد. و آن وقت، یک روز دیگر به یک مسافر دیگر، حدیث مسافری را می گفت که آن یک کلمه اول ـ آن یک کلمه اضافی ـ را گفته بود و از این مسافر دیگر می پرسید که حق با کی بود؟ ـ با او یا با مسافر؟ و اینکه این مسافر دیگر آن یک کلمه را می گفت یا نمی گفت بسته به میل خود مسافر بود، یا شاید بسته به طول مسیری بود که می رفت. یک کلمه گفت: «خوب تند می ری ها!»
    سرش را برگرداند و نگاهی به مسافر تازه اش انداخت و خندید. ورانداز می کرد. تا اینکه به جلو نگاه کرد و از توی پاکت تخمه دم دستش، یک مشت تخمه برداشت و همان طور که یکی یکی می شکست و پوسته هاش را تف می کرد، گفت:«پس می خواستی یواش برم؟» و تعریف کرد که همیشه تند می رفت و همیشه همین مسیر را می رفت ـ  از تجریش تا میدان آزادی و برعکس ـ  و اگر چیزی پیش نمی آمد و مسافرها وسط راه پیاده نمی شدند، همه این راه را ظرف دوازده دقیقه، درست دوازده دقیقه، نه کمتر، نه بیشتر، طی می کرد و اگر می خواست بیشتر طولش بدهد و فس فس کند، مثل خیلی های دیگر که توی همین خط کار می کردند،  آن وقت یا باید از اول صبح تا آخر شب، بکش کار می کرد و یا باید به نصف یا ثلث مبلغی که هر روز در می آورد قناعت می کرد، و حالا با این سرعت، هم بعدازظهرها سه چهارساعتی به استراحت خودش می رسید و هم پولی که هر روز در می آورد برابر بود با پولیک همکارهای دیگرش با کار بکشی که از اول صبح تا آخر شب می کردند در می آوردند. و از خرج زندگی هم که نمی شد زد و نمی شد گفت حالا ده تومن یا پنجاه تومن کمتر، عیبی ندارد، جانم سلامت باشد، کمتر خرج می کنم، کمتر می خورم. هرچه هم در بیاری،  باز لنگی. حالا او باز شانس آورده بود که زن نداشت ـ فقط خودش بود با مادرش. دیگران چی که ده سر عائله داشتند و با این پول یا حتی کمتر می ساختند؟ چکار می کردند؟ چه جوری سر می کردند؟متحیر بود. خود او، حتا خود او، بهش سخت می گذشت. مادرش همیشه به او غر می زد که قیمت فلان چیز یک مرتبه فلان قدر بالا رفته یا فلان چیز توی بازار پیدا نمی شود یا ساعتها مجبور است توی صف بایستد و از این مشکلات که او فکرش را که می کرد، سرش سوت می کشید. و باز به این مادر پیرش که هوای او را داشت و سرش توی حساب بود و صرفه جویی می کرد و خرید خانه را می کرد و تر و تمیز و رفت و روب و شست وشو می کرد و پسرش را مثل یک بچه دوازده ساله تر و خشک می کرد و برای او برگه و آلو و آلبالو آب می انداخت که هر روز صبح می خورد و تخمه بو می داد که هر روز صبح می ریخت توی پاکت و می گذاشت دم دستش که به هر حال مشغولیات بود و سرش را گرم می کردـ و به اینجا که رسید، گفت: «راستی، شما نمی فرمایید؟ بفرما! بی تعارف! تمیزه واللا. گفتم که خود مادرم بو داده. فقط یک مشت!» پاکت را با دست چپش پیشتر کشید و تعارف کرد
    و دیگر نمی شد برنداشت. یک مشت برداش و تخمه اول را که شکست، مردد بود که پوسته اش را کجا بریزد. خود راننده همه پوسته ها را تف می کرد و گاهی پوسته تخمه ای می چسبید به دسته فرمان یا به آستین پیراهنش که گاهی می تکاند و گاهی نمی تکاند. پرسید: «ماشینو خودت تمیز می کنی؟»
    پشت چراغ قرمز بودند. شلوغ بود. راننده حالا بیشتر تکان می خورد. سرجاش وول می زد و با سرعت بیشتری تخمه می شکست
    «پرسیدم ماشینو خودت تمیز می کنی؟»
    «پس کی تمیز می کنه؟»
    «چه می دونم.»
    «واسه پوست تخمه ها می گی؟»
    «آره، خب. گفتم حتماً یکی تمیز می کنه که می ریزی زیر پات.»
    خندید. «نه بابا، آخه می دونی. حوصله ندارم یکی یکی بریزم تو زیرسیگاری. وقتم تلف می شه. تازه، به دلم نمی چسبه. ایناهاش. این هم زیرسیگاری. همیشه تمیز تمیزه.» زیرسیگاری بغل داشبورد را بیرون کشید و نشان داد. بله ـ خالی خالی بود. «تازه، تمیز کردنش هم کاری نداره. شب که می برمش گاراژ، تمیزش می کنم.» باز خندید و سرش را تکان داد و پرسید: «جون من فک کردی کی تمیزش می کنه؟ فک کردی شب به شب می برمش اتوشویی؟»
    «نه بابا.»
    «پس چی، فک کردی پس کی تمیزش می کنه؟» دست بردار نبود.
    «فکر کردم مادرت تمیز می کنه. گفتی این جور کارها رو مادرت می کنه.»
    زد زیر خنده. اما زود خنده اش را برید و به جلو نگاه کرد. چراغ هنوز قرمز بود. حوصله اش سر رفته بود. فحش داد و دستش را کوبید روی فرمان. عصبانی شده بود. خودش را بیشتر از پیش تکان می داد. یک مشت تخمه با پوست بالا انداخت. چراغ سبز شد و ماشین ها راه افتادند. راننده نگاهی کرد و خنده ای کرد و راه انداخت و دهنش را با پشت دستش پاک کرد و دیگر تخمه هایش را با پوست نخورد ـ یکی یکی مغز می کرد و پوسته هاش را می ریخت هر جا که می ریخت و آواز مبهمی زیر لب زمزمه می کرد. پیچید دست چپ و حالا بنای غول پیکر میدان آزادی پیش روی آنها بود و ردیفهای به هم فشرده ماشین ها که توی هم وول می خوردند و گرفتار همدیگر بودند
    نزدیک میدان، گفت: «فرودگاه که نمی ری؟»
    «نه. گفتم که. من فقط تو این خط کار می کنم. تجریش، آزادی. آزادی، تجریش.» پشت شلوغی میدان، میان ماشین ها مانده بود
    «خب، پس من همین جا پیاده می شم. پیاده شم؟»
    جواب نداد. دنبال ماشین های جلویی که کمی رفتند پیش، رفت پیش
    «دور می زنی؟»
    «دور میدون؟ نه بابا. یه ساعت طول می کشه. از همین جا دور می زنم.»
    «از روی جدول؟»
    «آره. صبر کن یه کم بریم جلوتر.»
    باز گفت: «خب،  پس من همین جا پیاده می شم.» و خواست در را باز کند که راننده گفت: «بذار برسونمت فرودگاه.» و راهنما زد و راه گرفت و به هر زحمتی بود،  به راست راند تا رسید به حاشیه میدان و نگه داشت. به مسافرهای صندلی عقب گفت: «این هم میدون آزادی. آخر خطه.»
    کرایه مسافرها را گرفت و از حاشیه میدان پیش راند و جلوی پای مسافرهایی که منتظر ماشین بودند مکث کرد. خیلی ها می رفتند کرج، بعضی ها دورتر، تا قزوین و حتا رشت، اما هیچ کس فرودگاه نمی رفت
    شلوغی بیشتر مال ماشین هایی بود که در حاشیه میدان پارک کرده  بودند و مال اول جاده قدیم کرج بود که ماشین هایی که منتظر مسافر بودند و مسافرهایی که منتظر ماشین بودند راه گذر را تنگ می کردند. کنار ماشین های حاشیه میدان، سایه های ایستاده و نشسته فراوان بود و سایه های دونده بچه هایی که دنبال هم می دویدند و بزرگترهایی که دنبال بچه ها می دویدند و سرشان داد می کشیدند. و از صداها بیشتر صدای داد و فریاد بچه ها و صدای قیل و قال راننده هایی که دنبال مسافر می گشتند و مسافرهایی که دنبال ماشین می گشتند و صدای قار و قار کامیون ها و اتوبوس ها مشخص بود و صدای بستنی فروشی که هیچ مشتری نداشت
    صدای بستنی فروش راننده را به هوس انداخت. ترمز کرد و صداش زد. «هی، داداش! یه بستنی چوبی!» از مسافرش پرسید: «تو هم می خوری؟»
    مسافر فکری کرد. «آره.» به بستنی فروش گفت: «یه دونه هم به من بده.» و دست کرد توی جیبش، پول بستنی را سوا کرد و داد. راننده هم پول خودش را داد. هیچ کدام تعارف نکرد که پول آن یکی را حساب کند
    راننده زیاد پاپی مسافرهایی که کنار میدان و لب جاده قدیم کرج ایستاده بودند نشد. هیچ کس فرودگاه نمی رفت. زور که نبود. بستنی هاشان را گاز می زدند و تا اول خیابان فرودگاه هر دو ساکت بودند و به جلو نگاه می کردند. همین که پیچیدند توی خیابان، راننده پرسید: «پرواز داخلی یا خارجی؟» و این هم حرفی بود. مسافر فکری کرد و چیزی نگفت. فرقی نمی کرد
    راننده باز پرسید: «داخلی یا خارجی؟»
    داشتند به سه راهی که راه سالن پروازهای خارجی را از راه سالن پروازهای داخلی جدا می کرد نزدیک می شدند. باید تصمیم می گرفت. گفت: «خارجی»
    راننده پیچید توی راه سالن پروازهای خارجی و باز پرسید: «مسافر دارین؟»
    مسافر تکانی به خودش داد و سرفه ای کرد و فکر کرد که نباید در می ماند و نباید معطل می کرد و نباید می گذاشت راننده به شک بیفتد
    گفت: «بله.»
    «کی؟»
    «برادرم.»
    «از کجا؟»
    «از امریکا.»
    راننده تکرار کرد. «آمریکا.» و آه کشید. سرش را برگرداند و پرسید: «اونجا انگار دختراش خیلی خوشگلن. نه؟»
    «آره. بدک نیستن.»
    «نکنه یکی از اون دختر خوشگلا رو ورداشته باشه با خودش آورده باشه؟»
    «کی؟»
    «بردارتون دیگه.»
    «آهان. برادرم. آره، بعید نیست.» فکری کرد و گفت: «نه. فکر نمی کنم. اون بچه خوبیه. از این کارا نمی کنه.»
    رسیده بودند به سالن پروازهای خارجی. مسافر چوب بستنی اش را انداخت بیرون و یک اسکناس پنجاه تومنی داد. راننده هنوز بستنی اش را تمام نکرده بود. با دست چپ، از توی کاسه پول خردهاش بقیه پول مسافر را جور کرد. چهل و چهار تومن پس داد. مسافر یادآوری کرد که از کجای اتوبان سوار شده بود. راننده گفت: «می دونم.» و خندید. اشتباه نکرده بود. شاید همیشه همین طور ارزان حساب می کرد. گفت: «می خوای وایسم تا داداشت بیاد؟» دوستانه این را گفت ـ مثل یک برادر واقعی
    مسافر گفت: «نه. قربونت. خیلی معطلی داره.» و پیاده شد
    راننده گفت: «عیبی نداره. وا میستم. وقتی اومد،  برسونمتون.»
    «نه. نمی خواد. خیلی ممنون.»
    باز اصرار کرد. «اشکالی نداره.»
    «لازم نیست. گفتم لازم نیست.» این را مسافر دوستانه نگفت. مثل یک برادر نگفت. مثل یک مسافر عصبانی گفت. چون دیده بود که آن جوان بدجوری پیله کرده و ول کن نیست. منتظر جواب او نماند. حتماً باز اصرار می کرد که بماند. در تاکسی را بست و بی آنکه به پشت سرش نگاه کند، رفت به طرف سالن. چه پسر خوبی بود! کاش می شد بیشتر پیش او بماند. کاش با او دوست می شد و می رفت خانه اش و مادرش به آنها آلوی آب انداخته می داد. کاش برادر داشت و برادرش از آمریکا زن آمریکایی می آورد و زن برادرش را می بردند پیش مادر این جوان که کدبانویی و مهربانی یادش بدهدـ عوض اینکه اینکه این همه ارزان حساب کرده بود، عوض اینکه این همه خوب بود و خوبی می کرد
    از در سالن که رفت تو، طاقت نیاوردـ  سرگرداند و از پشت شیشه نگاه کرد. هنوز آنجا بود. رفت میان سالن و تازه سرش را بالا گرفت و دور و برش را نگاه کرد: چه خلوت بود! پاسبانی که به پیشخوان کنار سالن تکیه داده بود به او نگاه می کرد. پیشخوان مال بوفه ای بود که حالا متروک بود. دکه روزنامه فروشی گوشه سالن یکسره خالی بود. فقط چند تا کتاب جیبی قدیمی خاک آلود توی یک قفسه گردان زنگ زده و دیگر هیچ چی نبود. یک گوشه سالن، دو زن پهلوی هم و پهلوی چمدان هاشان نشسته بودند و به او نگاه می کردند. حتماً خیلی زود آمده بودند. حتماً حوصله شان سر رفته بود. گوشه دیگر، یک پیرمرد، چهار تا زن و هشت تا بچه ده دوازده ساله نشسته بودند و به او نگاه می کردند
    بچه ها چه آرام بودند! نه بازی می کردند، نه وول می خوردند و نه حتا با همدیگر حرف می زدند. نشسته بودند و نگاه می کردند و منتظر بودندـ مثل بزرگترها. ابهت سالن بزرگ خالی گرفته بودشان. از توی سالن گمرک، چند مسافر، چمدان به دست، می آمدند. هیچ کس منتظر آنها نبود. یک گوشه سالن، چند مرد آبی پوش ایستاده بودند پهلوی هم و با هم حرف می زدند و چپ چپ به او نگاه می کردند. نه مسافر بودند و نه منتظر کسی بودند. مال همین جا بودند. از کنارشان گذشت و رفت به طرف در. حتا اگر راننده تاکسی راننده جوانمرد هنوز دم در منتظرش می بود، باید می رفت. می رفت و اگر می بود، بهش می گفت که همه آن حرفها دروغ بوده و راستش را بهش می گفت. اما راستش را خودش هم نمی دانست چی بود
    راننده جوانمرد نبود. چند تا تاکسی دیگر منتظر مسافر بودند. یکی از راننده ها پیش آمد و پرسید: «کجا تشریف می برید،  قربون؟»
    «پرواز داخلی.»
    راننده جا خورد. عوضی گرفته بود. نگاهی به توی سالن انداخت. چشم به راه مسافرهای بهتر بود. با سر اشاره کرد سوار شو، و خودش هم به اکراه نشست پشت فرمان و پیش از اینکه راه بیندازد، برای اطمینان پرسید: «داخلی؟ همین جا؟» و با سر به سمت سالن پروازهای داخلی اشاره کرد
    «بله.»
    ناراضی بود. این راه راهی نبود و کرایه قاعدتاً کم بود. پرسید: «همین جا کار می کنید؟»
    «کجا؟»
    «فرودگاه. فرودگاه کار می کنید؟»
    دید بهتر بود یک کلمه می گفت و خودش را خلاص می کرد. گفت: «بله»
    راننده چیزی نگفت. چیزی نبود بگوید. مسافرش مسافر نبود، مال همین جا بود، و خود او و همه مسافرهایی که منتظرشان بود مال اینجا نبودند. او با همه مسافرهای واقعی اش این وجه مشترک را داشت: نه او و نه هیچ کدام از مسافرهاش مال اینجا نبودند
    جلوی سالن پروازهای داخلی شلوغ بود و جنب و جوش بود. یک هواپیما به تازگی به زمین نشسته بود. پیاده شد و به شتاب از پله های مقابل در ورودی سالن بالا رفت. خیلی ها می آمدند و خیلی ها می رفتند. شتابی که به راه رفتنش داده بود طبیعی شد، مال خودش بود. دید خودش هم مثل همه آنهایی که در میانشان بود هول داشت، سر در گم و آشفته بود، دنبال کسی می گشت، داد زدـ یک داد بلندـ و کسی را صدا کرد. یک اسم گفت ـ یک اسم خیلی فراوان ـ مثل حسین، مثل علی، مثل مهین، مثل اصغر ـ اما هیچ کس صدای او را نشنید. هیچ کس به او نگاه نمی کرد. هرکسی در تک و تای خودش بود و چیزها و همسفرهای خودش. از بلندگو مرتب اعلام می شد که مسافرهای فلان پرواز به فلان در خروجی بروند و فلان پرواز نشست یا ننشست. دم در خروجی، همدیگر را بغل می کردند، می بوسیدند، می خندیدند، گریه می کردند. از پله ها رفت بالا. این سالن مسافرهایی بود که می رفتند ـ پروازهای خروجی ـ و این پله ها پله های انتهای سالن بود و بالای پله ها تریا بود برای مسافرهایی که منتظر بودند. تریا دایر بود، اما نیمه تاریک بود و از مشتری هایی که سر میزها نشسته بودند فقط سایه های متحرکی پیدا بود. روبه روی پله ها، از پنجره قدی سرتاسری رو به باند فرودگاه، تنه عظیم هواپیمای چهار موتوره ای را دید که در فاصله ای نزدیک به پنجره دور می زد
    چرخی زد، به لیست غذاها که به ستون بالای پله ها نصب شده بود نگاهی انداخت و برگشت. این شیشه پنجره قدی سرتاسری تریای سالنِ پروازهای خروجی داخلی فرودگاه مهرآباد آخر دنیا بود و اینجا، این محوطه کوچک و تاریک تریا، که توش چرخی زده بود و برگشته بود، منزل آخر بود. به خودش گفت تمام شد. او از این لحظه مسافری بود که از سفر برمی گشت ـ یک مسافر واقعی
    حس کرد خسته شده. پاهاش بی حس بود. با احتیاط قدم برمی داشت. نمی توانست تندتر برود. شتابی نداشت. آرام بود. خالی بود. نرده های پلکان را گرفت و پله ها را یکی یکی و به آرامی پایین رفت. او تنها مسافری بود که از این راه می آمد ـ  از پلکان تریای سالن پروازهای خروجی. از پشت شیشه پنجره تریا آمده بودـ از پنجره هواپیما، از آن طرف باند فرودگاه، از هوا. از بالای پله ها جمعیت را دید زد. جمعیت متلاطم بود، درهم بود، گیج بود. دعوا شده بود. یکی داد می زدـ با صدای بلند. فحش می داد. چشم دواند تا پیداش کند. آهان! خودش بود! مردی که بچه ای به بغل داشت و دنبال مرد دیگری می دوید. و این مرد دیگر اونیفورم پوشیده بود. مال همین جا بود، کارمند فرودگاه. به آن مرد بی اعتنا بود و جواب هم نمی داد و به شتاب راه خودش را از میان جمعیت باز می کرد و می رفت. کار داشت. وقت نداشت. یک زن چادری هم بود که دنبال مردی که فحش می داد می دوید و می خواست به او برسد و بچه را از او بگیرد. اما مرد تندتر می دوید و به آن مرد دیگر رسید و نگهش داشت و سرش داد کشید
    از پله ها پایین آمد و از پهلوی آنها که می گذشت، دید صورت بچه از گریه سیاه شده و توی قنداق دست و پا می زند. زن چادری داد می زد: «بچه ام! بچه ام!» و تقلا می کرد که بچه را از مردش بگیرد. اما مرد حواسش نبود و داشت فحش می داد و به آ»ه که می خواستند سوا کنند می گفت: «به من می گه همین جا بخواب. من می گم تا ساعت شیش صبح ما باید اینجا بخوابیم؟ می گه خب، بخواب، چی می شه؟ با این بچه، با این زن ـ «از مردم داوری می طلبید. اما هیچ کس حرف نمی زد. همه هاج و واج مانده بودند و بهت زده نگاهش می کردند. دید زن آبستن است. دید مرد باز میانجی هایی را که سوا می کردند کنار زد و دنبال حریفش دوید و داد کشید و فحش داد. حریفش حریف او نبود. کار داشت. آرام بود. دید قنداق بچه باز شده و بچه دستش را بیرون آورده و به صورت مرد چنگ می زند
    یک راهرو این سالن را به یک سالن کوچکتر وصل می کردـ سالن پروازهای ورودی. و همان وقت، یک دسته مسافر داشتند می آمدند. خیلی ها پشت میله های جلوی در گمرک ایستاده بودند و سرک می کشیدند که مسافرهای خودشان را پیدا کنند. رفت میان آنها و سرک کشید و مسافرهایی را که از در گمرک بیرون می آمدند یکی یکی نگاه کرد. همه مسافرها می خندیدند، همه چشم می دواندند و دنبال کسی می گشتند که به استقبالشان آمده باشد. همه انگار که از حمام آمده باشندـ پوست صورتشان برق می زد. همه زنها خوشگل بودند. همه زنها جوان بودند. پیرمردی که از همه بیشتر می خندید و از همه بیشتر شتاب داشت و پوست صورتش از سفیدی برق می زد، برای همه دست تکان داد و به زحمت راه خودش را از میان جمعیت استقبال کنندگان باز کرد و تازه فهمید که اشتباه گرفته. ایستاد و با نگرانی دور و برش را نگاه کرد. هیچ کس به استقبال او نیامده بود. هیچ کس کاری به کار او نداشت و حتا کسی او را ندید، چون هرکسی فقط دنبال مسافر خودش می گشت. و هرکه مسافر خودش را پیدا می کرد، مسافر خودش را با خودش می برد. هیچ کس منتظر مسافر دیگران نبود و هیچ مسافری مال همه آنها که منتظر بودند نبود. و وقتی که همه مسافرها آمدند، دیگر کسی منتظر نبود و فقط یک نفر بود که هنوز جلوی در گمرک ایستاده بود و او تنها مسافری بود که از پلکان تریای سالنی که مال رفتن بود آمده بود و تنها مسافری بود که یقین داشت هیچ کس منتظرش نیست. سرش را انداخت زیر و آرام آرام رفت به طرف در. یک دختر کوچولو گم شده بود. عروسک بزرگی ـ هم قد و بالای خودش ـ دستش بود و گریه می کرد و مامان و باباش را صدا می کرد. مردی زانو زده بود و نوازشش می کرد و اسمش را می پرسید و می گفت نترس، همین حالا پیداشان می کنیم، اما به شرطی که اسمت را بگویی، اسمش را نمی گفت. فقط گریه می کرد
    پایین پله های جلوی سالن، شلوغ بود. از همه سو صدای «آقا تاکسی ـ آقا تاکسی» بلند بود و راننده ها مسافرهای سرگردان را از دست هم می قاپیدند. سمت چپ پله ها جایگاه تاکسی های زرد ویژه فرودگاه بود و درست پایین پله ها، چند تا تاکسی نارنجی شهری بود و پهلوی یکی از این تاکسی ها راننده جوانمرد چاقی که او را تا فرودگاه رسانده بود ایستاده بود و با داد و فریاد مسافر می طلبید. روی صندلی عقب سه تا مسافر نشانده بود و حالا داشت دنبال یک مسافر دیگر می گشت ـ مسافری که مسیرش به مسیر آن سه تا بخورد. حیف که هیچ کس نمی دانست چه آدم خوبی ست و چقدر ارزان حساب می کند، وگرنه هیچ مسافری معطلش نمی گذاشت
    سرش را برگرداند و راهش را کج کرد. رفت دم باجه بلیط فروشی تاکسی های ویژه فرودگاه و یک تاکسی دربست کرایه کرد. شنید از بلندگو اعلام می کنند یک دختربچه کوچولو پیدا شده، پدر و مادرش بیایند تحویلش بگیرند. عجب بچه ای! اسمش را نمی گفت. چرا بگوید؟ اسمش را بگوید تا از بلندگوها جار بزنند و همه بفهمند کی پیدا شده یا گمشده؟ نه. این بچه کوچولو عاقل تر از این حرفها بود. آنکه چیزی گم کرده بود خودش بهتر می دانست که چی گم کرده، و آنها که گم نکرده بودند همان بهتر که ندانند چی گم شده. یک چیزی گم شده بود ـ و این را توی هیچ روزنامه ای نمی نوشتند. چرا جمعه ها روزنامه در نمی آید؟ جمعه هم روزنامه خودش را می خواست. چرا برای گمشده ها روزنامه در نمی آید؟ یک چیزی گم شده بودـ یک چیزی که مال هیچ کس نبود، مال همه بود، و همه دنبال همین می گشتند و معلوم نبود که پیدا می کردند یا نمی کردند، ولی معلوم بود که یک چیزی گم شده و این را همه می دانستند و او هم می دانست و همین برای هر کاری بس بود. باید می رفت خانه، پنجره ها را باز می کرد، کیسه آشغال را می گذاشت دم در، ظرفهای نشسته را می شست، همه چی را مرتب می کرد، رختخوابش را جمع می کرد، ریشش را می تراشید و می نشست یک روزنامه برای امروز می نوشت. از حالا دیگر می دانست که یک نفر منتظرش بود. این را می دانست و دیگر خستگی اش داشت در می رفت، داشت جان می گرفت، بی تاب بود. یک نفر بود که همان طور که منتظر هر مسافری می نشینند منتظرش بود، که حالا توی خانه اش مانده بود و در روش قفل شده بود. باید هرچه زودتر خودش را به خانه اش می رساند و او را آزاد می کرد.

    مطالب مرتبط
    The Head
    داستان نفتی نوشته ی صادق چوبک
    داستان یه چیز خاکستری نوشته ی صادق چوبک
    داستان روز اول قبر نوشته ی صادق چوبک
    داستان"نیت کن آزاد کن" از مهدی رضایی
    داستان «معجزه» از فرحناز شریفی
    داستان « جاودان » از محمد علی جمالزاده
    داستان«چشم شیشه ای» از صادق چوبک
    داستان « اولنگ » از رضا خسروزاد
    پاچه خيزك | صادق چوبك
    ارسال دیدگاه
    کد امنیتی رفرش
    بلوک پایین
    نرم افزار





















    تبلیغات
    بلوک چپ
    ورود به سایت
    رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضویت
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
    آخرین مطالب ارسالی سایت
    مطالب محبوب
    مطالب تصادفی
    بلوک چپ
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS
    تبلیغات متنی
    محل تبلیغات متنی شما با قیمت ارزان
    YOUR ADS